تو اجازه میدی یه نفر با یه همچین بلیطی پرواز کنه ؟
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai
- ۰ نظر
- ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۴
تو اجازه میدی یه نفر با یه همچین بلیطی پرواز کنه ؟
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai
نامه ( ای که برای خداحافظی و ترک کردنم نوشته بود ) نخوندم
برای درک بعضی چیزها نیاز به زمان هست ، نه کلمات..
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai
شناختن یه نفر هیچ فایده ای نداره
آدما عوض میشن...
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai
من دقیقاً همون " خب که چی ، که چی بشه ، به کجا میرسه ؟ ، به چه دردی میخوره ؟ خب حالا.. " هستم :)
+همیشه به نقاشی کردن علاقه داشتی مگه نه، دلورس؟
آرنولد همون اول این علاقه رو بهت داد . این میل رو یادته ، تلاش برای ایجاد چیزی با زیبایی پایدار؟
و این نقاشی موردعلاقه آرنولد بود : میکلآنژ..خلقت آدم به دست خدا..
اون لحظهی ملکوتی که خدا به انسانها حیات و هدف بخشید
حداقل این عقیدهی اکثر مردمه ولی ممکنه معنای دیگهای هم داشته باشه
یه چیز عمیقتر..شاید یه چیز پنهان..یک استعاره
-یعنی یه دروغ ؟
+آره..احتمالاً حق با توئه، دلورس..میکلآنژ در واقع دروغ گفته
میبینی ؟ 500 سال طول کشید تا یه نفر متوجه بشه که درست جلوی چشممون چیزی پنهانه
یک پزشک بود که متوجه شکل مغز انسان شد
اما پیامش ؟ شاید این باشه که منشأ موهبت خدایی...یک قدرت متعال نیست
ذهن خودمونه
Westworld.S01E10
Ford: You've always had a fondness for painting, haven't you, Dolores? Arnold gave you that early on. Do you remember the desire to create something of lasting beauty? And that was his favorite painting. Dolores: Michelangelo. God creating Adam. The divine moment when God gave human beings life and purpose. At least that's what most people say, but there could be another meaning. Something deeper. Something hidden, perhaps. A metaphor
. You mean a lie
Yeah . You're probably right,
Dolores. Michelangelo did tell a lie. See, it took 500 years for someone
to notice something hidden in plain sight. It was a doctor who noticed
the shape of the human brain. The message being that the divine gift
does not come from a higher power but from our own minds.
واقعا کفریام میکنند! منظورم اکثر انیمیشنهای جریان اصلی این روزهای
سینماست. بزرگترین چیزی که دربارهی اکثر این انیمیشنها عمیقا ازشان
متنفرم، زاویهی دید محدود و عقبافتاده و مضحکشان است. برخی از این
انیمیشنها علاوهبر اینکه بیاحترامی بزرگی به مدیوم سینما و قابلیتهایش
هستند، سرگرمی ناقص و غیرصادقانهای برای کودکان نیز محسوب میشوند.
انیمیشنهای سادهلوحانهای که بهطرز غیرقابلباوری مثبتاندیش هستند و
به قول خودشان میخواهند از معصومیت بچهها در برابر ناملایمتیها،
استرسها و خشونت دنیای واقعی محافظت کنند. توجیهشان این است که نشان دادن
چیزی به جز یک دنیای زیبا ، بدآموزی دارد. که بچهها توانایی فهمیدن
برخی کانسپتهای خشن و ترسناک زندگی واقعی را ندارند و بنابراین باید تا
آنجا که میتوان آنها را گول زد که بله، زندگی همیشه همینقدر لذتبخش و
باحال باقی خواهد ماند.
اما اگر بدآموزی به معنای دروغ گفتن و نشان دادن تخیلی زیبا به جای واقعیتی زمینی است، پس بگذار بچهها را مورد بدآموزی قرار بدهیم. ناسلامتی یکی از بزرگترین لذتها و خصوصیات سینما، تواناییاش در هشدار دادن، همدردی با مشکلاتمان یا آماده کردنمان برای طوفانهای پیشروست. چرا همیشه باید بزرگترها باشند که از این خصوصیت سینما بهره ببرند؟ چرا این اجازه به بچهها داده نمیشود؟ چرا اجازه ندهیم آنها از طریق سینما برای مشکلات و استرسها و شرایطی که ممکن است همین فردا با آنها گریبانگیر شوند یا در آینده و بزرگسالی با آنها برخورد میکنند آشنا نشوند؟
چنین فیلمهایی که با بچهها با احترام رفتار میکنند، شعورشان را به رسمیت میشناسند و آنها را لایق دروغ نمیدانند وجود دارند، اما خیلی کم هستند . یکی از آنها My Life as a Zucchini ست.. فیلمی که باری دیگر بهتان قدرت انیمیشن را در کندو کاو در پایهایترین و پیچیدهترین احساسات بشری ثابت میکند. آنقدر جسور است که معصومیت و روح لطیف بچهها را در کنار برخی از ترسناکترین اتفاقات زندگی واقعی مثل مرگ، سوءاستفاده جنسی از کودکان، اعتیاد و ضایعههای روانی قرار داده است و از دل برخورد این دو جریانِ متضاد، داستان تلخ و شیرینی بیرون کشیده است که یک فانتزی قلابی دیگر به خورد بچهها نمیدهد، بلکه تا اندازه ی زیادی واقعی است.
پایان فیلم هرچند شیرین است اما نمیتوان گفت غیرقابل وقوع ست . همانطور که رئیس جایی از فیلم به "زوچینی " میگوید بچه های زیادی شانس این را که به فرزندخواندگی قبول شوند ندارند . اما اگر همه مان مانند آن پلیس کمی بیشتر به آدم های شکننده ی اطرافمان توجه کنیم و فقط کمی مهربان تر باشیم مطمئناً همه چیز برای همه مان حداقل کمی آسان تر پیش خواهد رفت..
این انیمیشن جزئیاتی زیادی برای تماشا کردن دارد..مانند آن سکانسی که زوچینی پایه صندلی را بادبادکی میبندد تا صندلی را کمی بالاتر بیاید تا قدش مناسب گذاشتن آخرین قوطی آبجو بر روی بقیه قوطی های آبجو شود..دقت و کشف کردن بقیه ی آنها ، بر عهده ی خودتان .
چیزی که این انیمیشن و به صورت مخصوص شخصیت زوچینی را از بقیه جدا میکند، توجه دائمی به چگونگی شکلگیری او و تاثیر حوادث و تجربیات بر اوست. اینکه چگونه کودکان میتوانند به سهولت خود را با آینده وفق دهند اگر صادقانه با بعضی از واقعیات زندگی مواجه شان کنیم .
I read a theory once that the human intellect was like peacock feathers. Just an extravagant display intended to attract a mate.All of art, literature, a bit of Mozart, William Shakespeare, Michelangelo, and the Empire State Building... Just an elaborate mating ritual.
Maybe it doesn't matter that we have
accomplished so much for the basest of reasons. But, of course, the
peacock can barely fly.It lives in the dirt, pecking insects out of the muck, consoling itself with its great beauty.
یه بار نظریهای خوندم که کارکرد عقل انسان شبیه پرهای طاووسه
صرفاً یه نمای پر زرق و برق برای جذب یک جفت .
تمام هنر و ادبیات ، آثار موتسارت ، ویلیام شکسپیر ، میکلآنژ و حتی ساختمان امپایر استیت...
فقط یه آیین جفتگیری پیچیده هستن..
شاید مهم به نظر نرسه که برای پستترین دلایل چنین شاهکارهایی رو خلق کردیم
ولی این طاووس به سختی میتونه پرواز کنه..اون توی گِل و لای زندگی میکنه ،حشرات رو از توی کثافت پیدا میکنه و میخوره و با زیبایی عظیمش به خودش دلداری میده !
Westworld.S01E07
به هر چمن که رسیدی، گلی بچین و برو
به پای گل منشین آنقدر که خار شوی..
{ عبدالعزیز ازبک }
بعضیوقتها شگفتانگیزترین چیزها را میتوان در عادیترین لحظات دید. بعضیوقتها حتما نباید با تصویری از کرهی زمین از روی سطح مریخ یا منظرهی خیرهکنندهای از طبیعت روستایی توریستی در شمالیترین نقطهی کشور نروژ روبهرو شویم تا شگفتزده شویم. بعضیوقتها تصویر سادهای از پوست خشنِ یک درخت معمولی که در خیابان محل زندگیمان هم نمونهاش یافت میشود یا نمایی از آب باقی ماندهی باران بر روی آسفالت که هر روز صبح آن را با بیاعتنایی لگد میکنیم میتوانند به تصاویر تاملبرانگیزی تبدیل شوند و کاری کنند تا ما این لحظات به ظاهر تکراری را از زاویهی دیگری نگاه کنیم و قبل از اینکه دوباره فراموش کنیم، به یاد بیاوریم که هر چیزی که دنیای اطراف ما را تشکیل میدهد به هیچوجه تکراری و پیش پاافتاده نیست، بلکه نحوهی نگاه کردن ما به آنها اهمیت دارد. انیمیشن «لاکپشت قرمز» مثل یکی از همین نقاشیها و تصاویر به ظاهر عادی است؛ اثری هنری که در عین معمولیبودن، آنقدر جادویی و مبهوتکننده است که تماشاگر را دربارهی روزمرهترین اتفاقات و لحظات و تصاویر و مفاهیم زندگیاش به فکر فرو میبرد.
چیدن تصاویری معمولی در کنار هم برای قرار دادن تماشاگر در خلسهای فکری ..
شاید در تئوری با اتفاقات عجیب و غریبی طرف نباشیم، اما فیلم موفق
میشود با سکوتش که فقط هر از گاهی با صدای امواج دریا و دویدن خرچنگها روی
شن و جیغ و فریاد مرغهای دریایی شکسته میشود، قد یک عالم حرف بزند. شاید
با چشم متوجه نشوی، اما جایی در عمق وجود و ناخودآگاهت میتوانی نحوهی
تشریح شدن کالبد زندگی توسط تیغ این فیلم و درد سوزناک حاصل از کشیدن آن
روی پوست نرمش را احساس کنی. چون آن مرد فقط یک مرد نیست و آن جزیره فقط یک
جزیره نیست.
آن مرد خود تو هستی و آن جزیره، زندگیای که همزمان ترسناک است و زیبا. فراریدهنده است و آرامشبخش..
they run into a bear.The first person gets down on his knees to pray.
The second person starts lacing up his boots.
The first person asks the second person,
"My dear friend, what are you doing? You can't outrun a bear."
To which the second person responds, "l don't have to , I only have to outrun you !"
The Imitation Game 2014
When people talk to each other, they never say what they mean .
they say something else And you're expected to just know what they mean !
این ماه آثاری از Wong Kar wai رو میبینم..
Alex van Warmerdam
و بهمن فرمان آرا..
فصل اول Black Mirror دوباره تماشا میکنم
فصل 6 Game Of Thrones
و فصل اول سریال Friends
به آثاری از Andrea Bocelli
Adam Hurst
و یلدا عباسی گوش میدم
کتاب ها
روانشناسی :
تئوری انتخاب | ویلیام گلاسر | نورالدین رحمانیان
فلسفه :
هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو | سیدرضا حسینی
رمان :
بالاتر از هر بلندبالایی | جی.دی.سلینجر | شیرین تعاونی
کلیدر | محمود دولت آبادی | جلد اول
کتاب انگلیسی :
َAnimal Farm | George Orwell
داستان کوتاه :
مترجم درد ها | جومپا لاهیری | امیرمهدی حقیقت
مجموعه آثار هوشنگ گلشیری
راه و رسم زندگی :
از سکس تا فرا آگاهی | اوشو | محسن خاتمی
تمرین نیروی حال | اکهارت تُله | هنگامه آذرمی
مهارت ها و اطلاعات :
مغالطات | علی اصغر خندان
شیعی گری | احمد کسروی
در پیرامون اسلام | احمد کسروی
علم :
جهانی از عدم | لاورنس کلاوس | سیامک عطاریان
شعر :
BERNADETTE: Howie , the estrogen is getting absorbed by your skin . That's why you've been all bloated and moody and a giant pain in the ass!
HOWARD: But you're full of estrogen and you don't act like that !
BERNADETTE: That's because I'm a woman. I've had years of practice riding the dragon.
The Big Bang Theory - Series 07 Episode 02
Millions ofbooks written on every conceivable subject
by all these great minds, and in the end none of them knows anything more
about the big questions of life than l do.
Jesus, l read Socrates.
This guy used to knock off little Greek boys. What the hell's he got to teach me?
And Nietzsche, with his theory of eternal recurrence.
He said that the life we live we're gonna live over and over again
the exact same way for eternity.
Great. That means l'll have to sit through|the ''lce Capades'' again. lt's not worth it.
And Freud, another great pessimist.
l was in analysis for years.|Nothing happened.
My poor analyst got so frustrated,|the guy finally put in a salad bar.
Look at all these people jogging,
trying to stave off|the inevitable decay of the body.
Boy, it's so sad what people go through
with their stationary bike|and their exercise.
Look at this one. Poor thing.|She has to tote all that fat around.
She should pull it on a dolly.
Maybe the poets are right. Maybe love is the only answer.
میلیونها کتاب درباره تمام موضوعات ممکن ،به وسیله این همه متفکر تواتمند نوشته شده ،که در آخر هیچ کدومشون در مورد سوالات بزرگ زندگی .چیزی بیشتر از من نمیدونن
.خدایا ، سقراط رو خوندم
یوناییها کشته مرده این یارو هستن ولی چه چیز به درد بخوری یادم داد ؟
.و نیچه، با اون تئوری بازگشت ابدیاش
،اون گفته، بعد از اینکه یه بار زندگی کردیم و مردیم .برمیگردیم و دوباره و دوباره زندگی میکنیم
.دقیقاً مثل جاودانگی
عالیه. این یعنی باید دوباره .نمایش کسلکننده زندگی رو تماشا کنم. ارزششو نداره
.و فروید، یک آدم شدیداً بدبین
.سالها رفتم روانکاوی، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد
!روانکاو بیچارهام روانپریش شد آخرش هم رفت توی یه سالاد فروشی
،اه، این همه آدم دونده رو ببین
.دارن از زوال اجتنابناپذیر بدنشون فرار میکنن
پسر، کاری که مردم با دوچرخه ثابت و تمرین و ورزش انجام میدن خیلی ناراحتکننده است
.این یکی رو نگاه کن. بدبخت بیچاره .هرچی چربی بوده دور خودش جمع کرده
!باید با یه صندلی چرخ دار اینور و اونور بره
..شاید حق با شاعران باشه .شاید عشق تنها جوابه
Hannah and Her Sisters 1986
+Why do you think that you would|like to convert to Catholicism?
-Well, because l've gotta have something|to believe in, or life is meaningless.
+l understand, but why did you make the|decision to choose the Catholic faith?
-First of all because it's|a very beautiful religion
and it's a strong religion.|lt's very well structured.
l mean the against-school-prayer,|pro-abortion, anti-nuclear wing.
+So at the moment you don't believe in God?
-No, and l want to. l'm willing to do anything. l'll dye Easter eggs, if it works.
در دنیای مدرن و خیل عظیم فیلم های سینمائی اگر دوست دارید یک فیلمباز حرفه ای شوید باید برای وقتی که میگذارید ارزش قائل باشید.
اولین نکته در حرفه
ای شدن اینست که هرفیلمی که در سر راهتان قرار گرفت را تماشا نکنید؛ حتما درمورد عوامل سازنده و داستان فیلمی که میخواهید روی آن وقت بگذارید تحقیق کنید و پول خود را عاقلانه صرف خرید بلیط کنید.(در ایران ترافیک اینترنت)
مهم ترین نکته ای که باید بدانید اینست که وقتی فیلمی را مشاهده میکنید باید این آگاهی را داشته باشید که تک تک فریم هایی که از جلوی دیدگانتان میگذرند طوری ساخته شده اند که برروی شما که بیننده هستید، تاثیر بگذارند.در گام اول توجیه این حرف را نظریه ای موسوم به "هیچ چیز تصادفی نیست" تصدیق میکند.در یک سکانس،از دیالوگ گرفته تا میزان سن، تماما با برنامه ریزی دقیق کنار هم قرار گرفته اند تا همانند قطعات پازل تصویر نهایی و هدف فیلم را به شما نشان دهند و تاثیر خود را چه خوب چه بد ، برروی شما بگذارند.
روی هم رفته،ساختار یک فیلم میتواند کاملا پیچیده باشد ولی هدفی که پشت هر تصمیم است بسته به این است که چگونه آن هدف را به بیننده القا میکنند و لاغیر. حال که زمینه برای حرفه ای شدن و دیدن یک فیلم همانند یک منتقد را کسب کردید؛ باهم نگاهی به 7 نکته ی مهم که با رعایت و دقت درآنها میتوانید به دو اصل زیر دست یابید.
1) به "ارزش وقت گذاشتنِ" فیلم پی ببرید 2)همچون یک منتقد فیلم تماشاکنید
بهتراست تصویری
که از کارگردان در ذهن خود میسازید همانند یک ژنرال باشد. او (چه مرد چه
زن) است که با تمام قوا افراد یک پروژه را استخدام میکند تا آنچه در ذهن
دارد را به تصویر بکشد. با اینهمه اقتداری که این ژنرال از خودنشان میدهد
هرگز نمیتوان گفت که کنترل 100درصدی بر روی اوضاع دارد. یک کارگردان علاوه
بر پیشبرد ساخت یک فیلم باید به کیفیت و چندوچون آن هم کنترل داشته باشد و
از آنجا که کارگردان است که تصمیم نهایی را میگیرد و از طرفی او یک نفر
است؛ نمیتوان به جدیت گفت که او برتمام امور سیطره دارد. هیچ کارگردان بی
نقصی تابحال در عرصه ی سینما فیلم نساخته است.
مثالی که از تسلط کارگردان برروی فیلم میتوان ارائه کرد مثل ساخت یک
سکانس دراماتیک است.کارگردان یک تصور کلی از سکانس در ذهن خود دارد و این
جزئیات ذهن اوست که به خوب و ایده آل بودن آن سکانس کمک میکنند، نه خود شخص
کارگردان.. آنچه که در ذهن بیننده نقش میبنند و یک تجربه ی خوب را برایش
رقم میزند تصویری است که کارگردان از ذهنیت زیبا یا زشت خود در باب یک
موضوع به تصویر میکشد.
گاهی ممکن است یک ذهنیت به قدری زیبا و لطیف باشد که نقش زدن آن از
عهده ی یک کارگردان خارج باشد.اگر کارگردان نتواند به این زیبائی جامه ی
عمل بپوشاند و انرژی لازم برای انتقال به بیننده را در فریم ها نگنجاند، به
مشکل برمیخورد واینجاست که شما مچ او را میگیرید و میگویید "در فلان صحنه
میبایست فلان طور میشد." اگر کارگردان پیش بینی این اشتباهات خود را بکند
چند کار انجام میدهد :
1)فیلمنامه را عوض میکند 2)حرکت دوربین را اصلاح میکند. 3)ذهنیت را تغییر میدهد.
کارگردان باید
بداند که "آن چیزی" که ما تعبیر آن را "ذهنیت" مینامیم باید با شخص
کارگردان ارتباط برقرار کند.هرچه ارتباط بین کارگردان و چیزی که دوست دارد
بسازد محکم تر باشد ، درانتهای کار اگر فیلم به موفقیت یا شکست برسد همه ی
کسانی که فیلم را تماشا کرده اند ارتباط بین کارگردان و ذهنیتش را میستایند
و یا نکوهش میکنند.
شما اگر بهترین کارگردان دنیا باشید و بهترین بازیگران را دراختیار
داشته باشید بازهم نمیتوانید ادعا کنید که فیلمتان بی نقص است و قطعات پازل
را درست چیده اید.
— به دنبال ذهنیت و چیزی که کارگردان میخواهد به شما نشان دهد بگردید و متوجه ی نقاط قوت و ضعف آن شوید.
در یک سکانس ده دقیقه ای،شاید با هشت دقیقه دیالوگ حوصله سر بر طرف
شوید ولی همان دو دقیقه ی "انفجاری" میتواند عامل میخکوب شدن شما و
تماشاکردن با لذت بردن بیشتر از فیلم شود.
داستانی که نویسنده آن را به تحریر در می آورد سه بخش کلی دارد:
سکانسهای 10 دقیقه ای،30 دقیقه ای و درنهایت 90 دقیقه ای که شاکله ی اصلی
یک اثر برجسته را تشکیل میدهد. از 90دقیقه ی نهایی برای شرح و بسط دادن و
رسیدن به نتیجه گیری استفاده میشود. هرچقدر این 90 دقیقه حرفه ای تر نوشته
شود و پشت بند آن، حرفه ای کارگردانی شود شما بایک اثر ممتاز طرفید.
این بدان معنا نیست که از سکانسهای 10 و 30 دقیقه ای غافل شوید و برعکس، این لحظات کوتاه و گاه بسیار تاثیرگذارند که به نتیجه گیری فیلم رنگ و لعاب میدهند.جزئیات بیشتر در لحظات کمتر را دنبال کنید و به نکات ظریف داستان پی ببرید.فیلمهای بسیار زیادی در دسترس اند که ازین سه اصل پیروی نمیکنند و در90درصد مواقع با شکست مواجه میشوند و بازهم فیلمهای زیادی هستند که بدون رعایت هیچ مرز و محدودیت و قانونی، تبدیل به شاهکار شده اند.
»»به یاد داشته باشید که بعد از
کارگردانی و درک ذهنیت؛ باید تمام حواستان برروی داستان باشد. سعی کنید به
لحظاتی که از ساختار سه اصلی تبعیت میکنند توجه بیشتری کنید. اگر سکانسهای
10 و 30 دقیقه ای کارخود را درست انجام دهند،مطمئن باشید با 90 دقیقه ی
طوفانی روبه رو هستید.
فیلمبردار
یا کارگردان تصویری ؛ مترجمی است که ذهنیت کارگردان و قصه ای که دراختیار
دارد را به زبان "فیلم" ترجمه میکند.این ترجمه شاید شامل کارهایی نظیر
انتخاب دوربین،لنز،روشنائی صحنه ها و تصمیمات فیلمبرداری دیگر باشد که به
هرچه بهتر نشان دادن ذهنیت کارگردان کمک میکنند.
رابطه ی بین فیلمبردار و کارگردان با درصد بسیار بالایی بستگی به این
دارد که کارگردان چه چیزی را قصد دارد نشان دهد.استنلی کوبریک از جمله
معدود کارگردانهایی بود که میدانست که از فیلمبردار خود چه میخواهد.بعد
ازین اصل، این فیلمبردار است که با دانش صحیح خود از نحوه نقش زدن بر یک
سکانس میتواند کارگردان را یاری کند.
»»دفعه ی بعد که میخواهید یک
فیلم تماشا کنید یک سکانس را انتخاب کنید و ببینید که اولا سکانس درام است
یا عاشقی؟ بعد از کسب این دانش، به دنبال رابطه ی بین کارگردان-فیلمبردار
بگردید و به تقابل صحیح یا غلط بین این دو از 0تا10 نمره دهید. به تاکید
دوربین و نورپردازی برروی نقاط خاص سکانس توجه کنید و اگر بعد ازین کارها
فکر کردید که با سکانس خوبی طرف نیستید؛ اول به فلسفه ی خلق چنین لخظات
پوچی فکر کنید و سپس به تاثیری که ممکن است این لحظات برروی بیننده بگذارد
بیندیشید.
ادیتور(تدوینگر)
قهرمان خاموش فیلمها و سریالهاست.این تدوینگر است که میتواند به جست جوی
برای یافتن نواقص فیلم بپردازد و چاله های ایجاد شده در کارگردانی،نویسندگی
و بازیگری را به بهترین نحو پر نماید.
یک ویراستار همپا با فریم ها به جلو میرود و لحظات اضافه را قیچی
میکند و درصورت وجود کاستی، به کارگردان گوشزد میکند که فلان سکانس را
مجددا فیلمبرداری کند.اینکار آنقدر تکرار میشود تا او تائید کند که درصورت
وجود این سکانس،ریتم فیلم،کارگردانی و داستان دچار مشکل نخواهد شد.
یک تدوینگر موفق کسیست که خودش را به جای بینندگان سینما میگذارد و
دید آنها به فیلم نگاه میکند.سکانسی را درنظر بگیرید که درآن شخصیت اصلی
میخواهد رازی را برای یکی دیگر از شخصیتهای فیلم برملا کند.این لحظات با
هیجان بالایی همراهند.اگر ویراستار به خوبی متوجه ی نقاط قوت شود و آنهارا
پررنگ ترنشان دهد و نقاط ضعف را حذف نماید ، آن ذهنیتی که مدام درموردش
صحبت میکنیم به درستی به شمای بیننده خواهد رسید و شما راضی خواهید بود.
- تدیونگرخودش را جای شماکه بیننده هستید قرار میدهد؛ شما خودتان را جای تدوینگر قرار دهید و از دید او به سکانسها نگاه کنید.
ورای متن فیلمنامه،دومین قطعه ی مهم پازل موفقیت یک فیلم را بازیگران تشکیل میدهند. متن قوی،بازیگران قوی میطلبد ولی این بدان معنانیست که لزوما بازیگران سرشناس،بازی تحسین برانگیزی داشته باشند و برعکس بعضی بازیگران هستند که شما شاید آنهارا نشناسید ولی آنچنان از فرصت نشان دادن خود و فیلمنامه خود استفاده میکنند که گاه باعث میشوند یک فیلمنامه ی نه چندان خوب؛ عالی جلوه کند.
دیدن بازیگران ساده ترین چیزیست که چشمان شما را مجدوب میکند.این
بازیگران هستند که به ذهنیت کارگردان تجسم میبخشند و شما با همپا شدن با
آنها پی میبرید که فیلم خوب است یا خیر.90درصد بینندگان تنها بازیگران را
میبینند و دیالوگهایشان را میشنوند ولی 10درصد هستند که علاوه بر دوکار
بالا توانایی این را دارند تا بفهمند برای چه هدفی،فلان بازیگر فلان دیالوگ
یا میمیک صورت را اجرا کرده است.
اگر بتوانید بازیگران را ذهن خود درون منگنه قرار دهید و از آنها بابت
حرکات و دیالوگهایشان سوال کنید خواهید توانست به ذات و فلسفه ی تک تک
فریم هایی که کارگردان از بازیگران ضبط میکند پی ببرید.اگر سوالهای صحیح
بپرسید جوابهای صحیح دریافت میکنید.
»» آیا شما بعنوان بیننده برای کارکتر قصه، تجسمی در دنیای واقعی دارید؟آیا شخص نرمالیست یا کاریزماتیک؟حالا باید ببینید تا بازیگر چه اندازه شخصیت داستانی را به دنیای واقعی نزدیک تر میکند و هرچقدر این تجسم و درون مایه ی بازیگر به واقعیت نزدیک تر باشد و خوش تراش تر جلوه دهد، این شمائید که بازی اورا ستایش خواهید کرد.
تهیه کننده یا مدیر تولید یکی دیگر از قهرمانان ساکت پشت پرده ی فیلم است و وظیفه اش ایجاد ظرفیست که محتوای کارگردان درونش ریخته میشوند و با اضافه کردن ملات(بازیگران،داستان و…) یک سیمان ورز دیده برای ساخت یک اثر موفق میسازند. یک مدیر تولید موفق کسی است که تمام ریزه کاری های فیلم مثل طراحی صحنه،لباس،گریم و انتخاب لوکیشن هارا مدیریت میکند و یک طرح کلی و اولیه از دید کارگردان به بیننده ارائه میدهد.
شما درنظر بگیرید فیلمی محصول 2014 تماشا میکنید و این فیلم میخواهد
داستان شخصی را که در دهه ی1960میلادی زندگی میکرده را برایتان تعریف کند.
.مدیر تولید کسی است که باید حال و هوای 1960 را به لوکیشن،داستان،بازیگران
و بقیه ی عوامل منتقل کند. باید لوکیشن ها و لباس ها و تمام ریزه کاری های
فیلم یک فلش بکی از 1960را در سال 2014 به شما نشان دهند.
مدیرتولید با هدایت فیلم کمک میکند و اگر فیلم از مسیر خود خارج شد
اورا راهنمایی میکند و وظیفه ی سنگینی را در منتقل کردن تم و ژانر فیلم به
مخاطب دارد.هر رنگی که او به طراح صحنه برای ایجاد لوکیشن پیشنهاد میدهد در
آینده ی فیلم و فیلمبرداری تاثیر مستقیم خواهد گذاشت. او با مدیریت صحیح
بر گروه طراحی صحنه میتواند شاهکاری دراین بخش بیافریند. یک مثال عالی از
نقش بهینه ی مدیریت تولید را درفیلم The Great Gatsby مشاهده میکنیم.
»» توجه کنید که فیلمی که تماشا
میکنید دارای تم مناسب به خودش باشد.اگر فیلم عاشقانه میبینید؛ متوجه ی رنگ
قرمز یا صحنه های خشن شدید بدانید که مدیر تولید آنگونه که باید تعریف
صحیحی از طراحی فیلم به شما ارائه نداده است.
ازسال1927 و پخش فیلم The Jazz Singer تمام فیلمسازان به این نتیجه رسیدند که موسیقی یکی از اساسی ترین عناصر یک فیلم است.یک کارگردان موفق کسیست که با کمترین کار بیشترین تاثیر را برروی بیننده بگذارد.اگر برروی یک قطعه ی چند دقیقه ای آهنگ دلنشین و مناسب قرار دهیم تاثیرش بسیار بیشتر از فیلمهای 2 ساعته و پر از دیالوگ ولی بدون آهنگ مناسب است.
استفاده از موسیقی در فیلم محدودیت نمیشناسد؛ متوجه باشید که ممکن است
هرنوع صوتی را در حین دیدن یک سکانس بشنوید ولی همه ی اصوات نقششان را
درست ایفا نمیکنند. گوش شما به چیزهایی که دوست دارد توجه میکند و آن نوا ،
هر چند گوش خراش ولی دلنشین را به خاطر میسپارد.
حتما برایتان اتفاق افتاده که یک فیلم را چندین سال پیش دیده باشید و
به تصاویر سیاه و سفید از فیلم چیزی به یاد نیاورید ولی همین که با شنیدن
نام فیلم؛ آهنگ فوق العاده خاطره انگیزش را به خاطر می آورید و به دیگران
میگویید که این فیلم هرچند مزخرف؛ آهنگ فوق العاده تحسین برانگیزی دارد.
مثالی آشنا از نحوه ی استفاده صحیح موسیقی را درفیلم Saving Private Ryan
ساخته ی اسپیلبرگ مشاهده میکنیم.سکانس رسیدن سربازها به ساحل Omaha را به
خاطر بیاورید.وقتی سربازان دراثر اصابت گلوگه ازقایقشان واژگون شده و به
درون آب می افتند تماما با صدای مناسب حرکت گلوله در زیر آب و تقلای
سربازان برای رسیدن به سطح مواجه میشویم.
در هیاهیو ساحل وقتی از هرطرف باشلیک گلوله خودمان را ارضا میکنیم
ناگهان صدا تمرکزش را برروی ذهن Tom Hanks میگذارد و چندلحظه ی بدون آهنگ
ولی بسیار تاثیر گذار را تجربه میکنیم.
»»موسیقی هم مثل بقیه ی عوامل
یکی از تاثیر گذارترین قطعات یک فیلم موفق به شمار میرود.سعی کنید درکنار
توجه به نکات گفته شده در بالا جایی هم برای گوش دادن و دقت کردن به موسیقی
فیلم درنظر بگیرید و لذت یک سکانس را باتوجه به موسیقی اش بسنجید.
نتیجه گیری:
»»» درآخر این شمائید که
میتوانید یک فیلم را برای گذراندن وقت و بدون درنظر گرفتن ارزش دیده شدن
تماشا کنید یا اینکه برای وقتتان ارزش قائل شوید و هرچیزی را تماشا نکنید.
+صادق بودن شلدون از روی متوجه نبودنشه..اما چقدر خوب بود اگه میشد همینقدر روراست بود حتی اگه به rude بودن متهم بشی..چه اهمیتی داره
فیلم ساده ای بود و جذابیت های کتابو برام نداشت..تبدیل چنین ایده ای به یک تصویر سینمایی هم کار آسونی نیست..آنتونی کویین خیلی خوب بازی کرده اما این بین یک چیزی کمه..و اون شاید جنون واقعی زوربا باشه..صدای خنده های آنتونی رودوست نداشتم..به جای اینکه دل نشین باشند بیشتر منزجر کننده شده بودن..
چیزی که فکر میکنم فیلم رو تا حدودی نجات میده ، سکانس پایانیشه..جایی که نویسنده از زوربا میخواد رقصیدنو بهش یاد بده.. و زوربا سرمست از این که در نهایت میتونه به شکل دلخواهش و با تمام اعضای بدنش با اون صحبت کنه.. جایی که دو مرد روی شن های ساحل ، آزاد ، رها و دیوانه وار..شروع به رقصیدن میکنند..
Zorba the Greek 1964 Michael Cacoyannis