دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۷۳ مطلب با موضوع «از فیلم هایی که می‌بینم» ثبت شده است


http://s3.picofile.com/file/8232727568/f14f6e19c1dac90193da15547eb725a8.jpg


دکتر استرنج لاو فیلمی متفاوت از فیلم های هم ژانر خود است. کمدی کابوس واری از دورانی سیاه. ۹۰ درصد زمان فیلم در محوطه ای بسته می گذرد که سران و فرماندهان بزرگ جنگ در کنار یکدیگر برای آینده جهان تصمیم می گیرند. کوبریک همان نگاه سیاه وبدبینانه خود را نسبت به جهان معاصر و این بار در فضایی طنز آلود به نمایش در می آورد. دغدغه های کوبریک در این فیلم همان دغدغه هایی است که بعد ها در اکثر فیلم های خود با کمی تغییر مطرح می کند. او میگفت: با ساخت "دکتر استرنج لاو یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب اتم عشق بورزم" . به این ترتیب روند ساخت شاهکارهای کوبریک شروع شد.

کوبریک با دکتر استرنج لاو حد نهایت بدبینی‌اش نسبت به حاکمان دنیا را نشان داد که در سایر فیلمهای ضد جنگی‌اش نیز به عنوان تم ثابتی همواره وجود داشت و با انتخاب پیتر سلرز کمدین برای بازی در سه نقش و از جمله رئیس جمهور امریکا هجویه‌ای از سیاستمداران بی فکر را به نمایش گذاشت که چگونه به سادگی مقدمات جنگی اتمی را فراهم می‌کنند که با یک اشتباه فردی منجر به نابودی دنیا می‌شود.


http://s6.picofile.com/file/8232728300/7979d831533c49e5f3184eecda316855.jpg



در قسمتی از فیلم ژنرال باک به رییس جمهور میگوید:

" آقای رئیس جمهور، مطمئنم اگر ما پیشدستی کنیم، تلفاتمون خیلی ناچیزه، نمی گم آب از آب تکون نمیخوره، فقط می گم که فوقش بیشتر از ده یا بیست میلیون نفر کشته نمی شن! "

بازی جرج سی اسکات در نقش ژنرال خیره کننده ست..


http://s6.picofile.com/file/8232727668/fcee106799d2061ca3407a782e19ee21.jpg


پیتر سلرز در این فیلم، یکی از عجیب ترین و عمیق ترین شخصیت های کمدی سیاه کلاسیک را نمایش می دهد. دکتر استرنج لاو دانشمند آلمانی می خواهد از نبرد اتمی روس ها و امریکایی ها جلوگیری کند. در اتاق جنگ او روی ویلچر٬ با عینک سیاه و دستکش های سیاه٬ تنها کسی است که می تواند جنگ را متوقف کند.


این فیلم به نوعی سیاست را هم عرض مسائل غیر اخلاقی می داند. در سکانسی از فیلم دکتر استرنج لاو (پیتر سلرز) به توصیف پناهگاه هایی می پردازد که قرار است بعد از شلیک بمب - روز رستاخیز (Doomsday) روس ها، برای بقای نسل بشر به کار گرفته شوند. در آنجا هر مردی با 10 زن طرف است.

مردها براساس توانایی های سیاسی و اجرایی شان و زن ها به خاطر جذابیت های ظاهری و فیزیکی انتخاب می شوند. او می گوید در این پناهگاه ها به جز تولید مثل و زاد و ولد آدمی هیچ اتفاق دیگری نمی افتد. شخصیت دیگر قصه (با بازی جورج سی اسکات) هم از این ایده که بقیه عمرش را با زن ها بگذراند به شدت استقبال می کند. شما در این سکانس با یک موقعیت کاملا ابزورد طرفید. این آدم ها در یک قدمی مرگ بشر، به غرایزشان فکر می کنند و این گونه است که مردان برای تمامی دنیا تصمیم می گیرند.


http://s6.picofile.com/file/8232728334/f8ec03a6cd2999cac0ba5948c87e9e93.jpg



ماندگار ترین دیالوگ فیلم را رییس جمهور خطاب به ژنرال تورگیدسون و سفیر کبیر روسیه که با هم درگیر شده اند، میگوید:

 آقایون شما نمیتونید اینجا دعوا کنین، اینجا اتاق جنگه!!



 نایی جان : ما اینو میگیم مرغانه شما اینه چی گینی ؟ :)



http://s3.picofile.com/file/8231622642/557858_802.jpg


+باشو ، غریبه ی کوچک - بهرام بیضایی..


+بازی سوسن تسلیمی در این فیلم از ماندگارترین بازیهایی بود که تا به حال در سینمای ایران به نمایش درآمده است..این فیلم، به دلیل نگاه انتقادی به اصل و نفس جنگ، در زمان خودش نمایش داده نشد و پس از چند سال اکران شد..

تقریباً هیچ فیلم ایرانی دیگری با اصالت و اعتباری که «باشو...» به ایرانیت ما می بخشد، پیدا نمی کنیم. اگر بخش دیگری از بهترین فیلم های سینمای ملی ما همچون «مرگ یزدگرد» و «حاجی واشنگتن» و «گاوخونی» به بی هویتی مان اشاره می کنند و با تکیه بر نظریه «آدمی اصیل تر است که بدی های قومش را بهتر بشناسد» ایرانی و اصیل به حساب می آیند، در «باشو...» با وجود نکوهش برخی خصایص قومی و بومی ما همچون حسادت و تنگ نظری و ناباوری نسبت آن چه در نظرمان استثنایی و نامعمول است و غیره، در نهایت فیلم ما را به مفهوم ازیادرفته «مهربانی جمعی» با محوریت نهاد خانواده ارجاع می دهد، مرزها و شکاف های میان جنوب و شمال، عرب و عجم، لهجه گیلکی و زبان فارسی را از میان برمی دارد و از هویت ایرانی بنایی می سازد که ستون اصلی اش مهر و عطوفت و شفقت انسانی است. در لا به لای وجوه ملودراماتیک فیلم، تار و پود این بافت ملی طوری در هم تنیده شده که گاه نمی توان احساساتی شدن ما ایرانی ها حین دیدن سکانس فارسی خواندن باشو (عدنان عفراویان) یا گرفتن باشو با تور از آب یا حلقه زدن اشک در چشم نایی (سوسن تسلیمی) حین شنیدن (در عین درنیافتن) داستان مرگ خانواده باشو در جنگ را با میزان تأثیر عاطفی فیلم بر هر بیننده غیرایرانی اش قیاس کرد..

مضمون «همدلی/هم زبانی»: از مهم ترین وجوه مضمونی فیلم، کارکردهای زبان در آن است. این که بارها باشو به عربی حرف می زند و نایی و بقیه نمی فهمند یا آنها به گیلکی حرف می زنند و باشو در نمی یابد، در فیلم فقط ابزاری برای پیشبرد داستان و خلق کشمکش و غیره نیست. بلکه ورای آن، درونمایه ای است که از طریق کامل فهمیده نشدن کلمات و فهمیده شدن مقصود و احساس کلی هر دیالوگ هر شخصیت توسط بیننده، به او منتقل می شود. بیننده ای که بخش هایی از حرف های نایی را به دلیل گویش گیلکی او درست و کامل در نمی یابد و بخش هایی از حرف های عربی باشو را نیز، درگیر شرایطی درست مثل خود باشو و نایی می شود. یعنی می کوشد - و می بیند که می تواند- تقریباً هر حرفی را با درک احسحس کلی، حس جاری در نگاه و زبان اندام های هر یک از دو شخصیت دریابد. این از طرفی تقویت کنندۀ همان مفهوم ایرانیت در دل جهان فیلم است که امکان برقراری تفاهم میان دو آدم از دو نژاد و منطقۀ کاملاً متفاوت را فراهم می آورد و ثانیاً با متمرکز شدن بر جاهایی که نایی صدای پرندگان را برای خود آنها در می آورد و هر پرنده را به جواب وامی دارد یا صحنه هایی که انگار با زبانی بدوی گرازها را از مزرعه اش می تاراند، به نظر می رسد که با آنها همزبان تر است و در نتیجه، مفهوم مولوی وار همدلی و همزبانی و بی نیازی یا کم اتکایی اولی به دومی، به نامحسوس ترین و ظریف ترین شکل ممکن در فیلم مطرح می شود. باز به همین دلیل است که هر بینندۀ غیرایرانی به دلیل بهره مندی غیرضروری اش از زیرنویس تمام دیالوگ ها، عملاً از تقابل های اقلیمی و فرهنگی در متن روابط آدم های فیلم، هیچ سر در نمی آورد و درکی از لهجه ها، زبان بدن و تمام مضامینی که دستاورد این عناصر هستند، ندارد.


 رؤیاگونگی سیال و عاطفی:  سکانس های خیال انگیز حضور مادر مرده و عرب باشو در بازار شهر شمالی کشور یا گذر باشوی نردبان به دست از کنار والدین درگذشته اش در دل کویر ...


http://s6.picofile.com/file/8231622526/4217_438.jpg


یعنی بخش هایی از فیلم و روایت که در کنار میزانسن های آیینی و شبه آیینی دلپذیر از سکانس دان دادن به مرغ و خروس ها تا سکانس مشهور حرکت دوربین 360 درجه ای که از دیکته کردن نامه توسط نایی به باشو تا جبهه که محل پست شدن و رسیدن نامه به قسمت شنبه سرایی (پرویز پورحسینی) شوهر نایی است قرار می گیرد و ویژگی های فراتر از یک درام سادۀ روستایی و جدا از واقع نمایی چرک معمول و رایج در بخش روستایی سینمای ایران را به فیلم می بخشد، از دید دوستان رئالیسم پسند ما زائده ای بر پیکرۀ ملدراو پراحساس آن محسوب می شد. در حالی که به فرض حذف این صحنه ها و حذف کلی این لحن و شیوۀ پردازش از فیلم، دیگر با اثری چنین چندلایه رو به رو نبودیم و با همین طرح داستانی، می شد مثلاً سریال اشک انگیز زیرمتوسطی مانند «گل پامچال» (محمدعلی طالبی) هم ساخت.

آن وجوه فراواقعی یا کیفیات ذهنی که گهگاه به بنیان ساختاری و مضمونی برخی فیلم ها و نوشته های بیضایی همچون «مسافران» و «پردۀ نئی» بدل می شد و در مواردی معدود هم بابت وجوه تمثیلی تحمیل شده به جهان اثر نتایجی نه چندان متقاعدکننده همچون «رگبار» و «غریبه و مه» در پی داشت، در «باشو...» با چنان همگونی و تعادلی در متن روابط آدم ها و مناسبات باورپذیر دنیای اثر تنیده شده که به دلیل انگیزه های عاطفی، از راهنمایی نایی توسط مادر باشو در انتهای سکانس گم شدن باشو در بازار تا اجرای مراسم زار توسط باشو برای بهبودی نایی، همه جا برای عادی ترین تماشاگران هم تثبیت و ملموس به چشم می آید.

از این نظر هم «باشو ...» به سرمشقی برای پردازش و آمیزش خیال و واقع در سینمای معمولاً تک لحنی و تک بعدی ما تبدیل می شود.

خصوصیات مختلف «باشو غریبۀ کوچک» برای آن که همچنان اثری بی مشابه در سینمای ملودرام، روستایی، ملی، اخلاقی و انسانی ما باقی بماند، بسیار بیش از اینهاست که برشمردم. اینها دقیقاً همان عرصه هایی است که این سینما همواره در دل آن شعارهای مستقیم و بی تأثیر سرداده یا بی رمق ترین نتایج ممکن را برای اثرگذاری بر روی بیننده به دست آورده است. درس آموز است که بعد از نزدیک به دو و نیم دهه، همچنان این قالب ها با همان شعارپردازی ها و همان رقت انگیزی های مرسوم در سینمای ما بار اضافی داده اند و فیلم بیضایی متعلق به خود او و قلم و دوربین و اندیشۀ فردی اش به جا مانده است. دیدار چند ده بارۀ فیلم طنین آن هشدار تلخ بیضایی را به یادمان می آورد که یک بار گفته بود هر کس در ایران حتی یک فیلم خوب ساخته باشد، معلم من است. دست های خالی یا نیمه پر دیگران را کاری ندارم. بیضایی با همین یک «باشو...» می توانست به قدر کافی دستش پر باشد؛ که با این و چندین اثر دیگر، از «مرگ یزدگرد» تا «شاید وقتی دیگر»، هست..


+از اینجا با تلخیص ..




‏‏‏+130هزار ساله که تغییر و تحولی در گنجایش منطق‌مون رخ نداده. ترکیبی از عقلِ عصب شناسان ،مهندسان، ریاضیدانان و نفوذگران ،در این سخنرانی..
حتی ساده‌ترین هوش مصنوعی ، اگه متصل به یک ماشین تابع عواطف بشه در یک چشم به هم زدن میتونه محدودیت‌های زیستی رو  کنار بزنه  و در مدت کوتاه ، قدرت تحلیل‌های آماریش فراتر از دانش کسب شده تک تک انسان‌ها در این کره خاکی می‌شه.

پس چنین موجودیتی رو تصور کنید ، که همچنین از احساسات انسانی برخورداره ، یک موجودیت خودآگاه ؛

بعضی از دانشمندان به این میگن "استثنا " ،

اما من  بهش میگم "برتری"...

مسیر ساختن همچین فرا دانشی ، نیازمند بازگشایی بزرگترین اسرار بنیادی جهان هست...
اساس یک آگاهی چیست؟ روحی در کار هست؟ اگه اینطوره، این روح کجاست؟

-دکتر کستر؟
+بله قربان؟ سوالی داشتین؟

-شما میخواین یه خدا خلق کنین؟ خدای خودتون؟


+سوال خوبیه..مگه انسان همیشه اینکارو نمی‌کنه؟



+Transcendence -Wally Pfister



http://s6.picofile.com/file/8230407718/1.jpg


همه کارم ز خود کـــامـی به بدنامی کشید آخر...

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ ها؟

 

{ حافظ }

 

http://s6.picofile.com/file/8197126234/bread.jpg



ای پدر ،

کوتاه ِ خردمند..

به که نادان ِ بلند !


نه هرچه به قامت مهتر

به قیمت بهتر..


http://s3.picofile.com/file/8222949084/52d2dd0fdc30b8b33c30f733ffae4312.jpg


+ سعدی | گلستان | باب اول : در سیرت پادشاهان..

+Game of Thrones

 

به قطاری که تو را می برد
گفتم برگردد؟ گفتم نرود؟
گفتم...؟ چیزی نگفتم..

به قطاری که تو را می برد، گلایه ای نیست...
خودت سوار شدی!
حالا هم شب از نیمه گذشته است
تا ایستگاه بعدی چند سال راه است
برف بر بیابان یکدست است
و هم کوپه هایت چیزی از تو نمی فهمند!

خستگی همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی ست
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده است

وقتی سوار شده است..


{ مهدیه لطیفی }


http://s6.picofile.com/file/8220803392/22418490003177815553.jpg

جدی..آ..به صورتت که نگاه میکنم با خودم میگم من چیه این صورت اون همه دوست داشتم ؟
همون موقع شم یه چیز بیشتر ازت نخواستم..گفتی میخوام برم..گف..تی..اینطوری بهتره..
گفتم باشه..برو..عیب نداره..ولی هیچوقت ازم نخواه که برگردی...یادته ؟

+همین یک ساعت پیش..سینا آذین..


هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش..

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانـش؟


آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش..


{ سعدی }


http://s3.picofile.com/file/8219299850/ef172b69a3b63f68197fddfc55c89f15.jpg


( Rome & Juliet  (1996  +


- توی موزه هیروشیما من آدمایی رو دیدم که به هر طرف می گشتند مات و مبهوت افکار خودشون ، بین عکس ها و مدل های ساخته شده، چون هیچ چیز دیگه ای اونجا نیست...

بدون هیچ شرحی، چون هیچ چیز دیگه ای اونجا نیست... توی موزه هیروشیما من غرق در افکارخودم آهن رو تماشا کردم، آهن مچاله شده، آهن به اندازه گوشت، آسیب پذیر... چه کسی فکرش رو می کرد؟ تکه های گوشت انسان به صورت معلق طوری که هنوز زنده به نظر می رسید و دردهایی که تحمل کرده بودن هنوز تازه.

سنگ ها، سنگ های سوخته. گیسوان بی نامی که زنان هیروشیما صبحدم موقع بیدار شدن از خواب پیدا می کردند که از آسمون به زمین افتاده بود... من فیلم اخبار هفته رو دیدم ... درست مثل توهمیه که توی عشق وجود داره. توهمی که هیچ وقت نمی تونی ازش خلاص شی.

من با دیدن هیروشیما چنین توهمی داشتم. من هرگز هیروشیما رو فراموش نمی کنم. درست مثل عشق...

من بردباری، بی گناهی و فروتنی آشکار کسایی رو دیدم که موقتاً از هیروشیما جون سالم به در بردند و به سرنوشت خودشون خو گرفتند. سرنوشتی اونقدر به ناحق که خلاق ترین ذهن ها هم قادر به تصورش نیست.

من می دونم. همه چیز رو می دونم.

-  هیچ چی، تو هیچ چی نمی دونی. هیچ چیز توی هیروشیما ندیدی..


Hiroshima mon amour - Marguerite Duras


http://s6.picofile.com/file/8217246192/banner_890x395_c.jpg


هیروشیما عشق من (به فرانسوی: Hiroshima mon amour) فیلمی محصول ۱۹۵۹ اثری از فیلمساز فرانسوی آلن رنه است. نخستین فیلم بلند رنه که اغلب گفته می‌شود برای پیشبرد هنر سینما، نقشی به همان اندازه مهم را بازی کرده که همشهری کین (اورسن ولز، ۱۹۴۱).[۱] فیلمنامه این اثر را مارگریت دوراس، نویسنده شهیر فرانسوی نوشته‌است. این فیلم ضدجنگ در قالب درامی نامتعارف به حادثه بمباران اتمی هیروشیما می‌پردازد. این فیلم با استقبال منتقدان مواجه شد و در بخش خارج از مسابقه ی جشنواره فیلم کن نشان داده شد و جایزه منتقدان بین‌المللی را برد. همچنین مارگریت دوراس برای فیلمنامه ی این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

+نقد



علی ( بهرام رادان ) : ولی هانیه خانوم ، خودمونیما ... !
ما بالاخره نفهمیدیم از چی این مرتیکه خوشت اومد..
یعنی ... یعنی می‌تونی ؟ می‌خوام بدونم ؟ می‌تونی ... ؟
یعنی می‌شه با اونم همون جاهایی بری که با من رفتی ؟
همون چیزهایی رو بخوری که با من خوردی ... ؟
همون ، همون کارایی رو بکنی که با منم کردی ؟ یعنی میشه ؟

+علی سنتوری- داریوش مهرجویی


http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/AZANBIDELAN/1223.jpg

هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم..نفر دوم یک نفر دیگه باشم..یعنی اگر بخوام هم نمیتونم..چطور میشه نفر دوم بود و بعد به حرف هاش  گوش داد و فکر نکرد که  قبلا همین حرف ها رو به نفر اول هم گفته..همین لبخندها رو به اون هم زده..همینطوری نگاهش کرده..

چطور میشه نفر دوم بود و زندگی کرد..چطور میشه نفر دوم بود و باز هم دوست داشت..؟



(تیرین به جان اسنو ..)

بذار یه نصیحتی بهت بکنم حرومزاده.

هیچوقت چیزی رو که هستی فراموش نکن، چون بقیه دنیا فراموش نمی‌کنن.

اون رو مثل یه زره تنت کن، اونوقت دیگه وسیله‌ای برای آزارت نمی‌شه..


+پیتر دینکلیج ( تیرین لنیستر) -  Game of Thrones


http://s3.picofile.com/file/8215552892/ab5600d75a48c13e8c9ba3201b1840a0.jpg


+چه توانایی بالاتر از خلق شخصیت های واقعی.. آدم های خاکستری..این که یک شخصیتو با تمام ویژگی های بدش بتونی دوست داشته باشی..این سریال از این حیث کم نظیره..


می توانستم فراموشت کنم اما نشد !

زندگی یعنی همین ؛ جبری، به نام اختیار...
 

{ پوریا شیرانی }


http://s6.picofile.com/file/8178962934/PUxy7LFn7P.png



http://s3.picofile.com/file/8213862800/fa5ebce7e10c59b967d0cea48ee749db.jpg