ژوپیتر:
به من نگاه کن. به تو گفتم که تو همسان منی، هر دوی ما نظم را برقرار می
کنیم، تو در آرگوس، من در آسمانها. و یک راز بر قلب های ما سنگینی میکند.
اژیست: من رازی ندارم.
ژوپیتر: چرا، همان راز من، راز دردناک خدایان و فرمانروایان: این که انسان ها آزادند، آن ها آزادند اژیست، تو این را میدانی و آن ها نمیدانند.
اژیست: افسوس!
ژوپیتر:
اژیست، مخلوق و برادر فانی من، به نام این نظم که هر دوی ما خدمتگزار آن
هستیم، به تو امر میکنم: اورست و خواهرش را بازداشت کن.
اژیست: آیا این قدر خطرناکند؟
ژوپیتر: اورست میداند که آزاد است.
اژیست: او میداند که آزاد است، بنابراین به زنجیر کشیدنش کافی نیست. منتظر چه هستی؟ چرا صاعقه ای بر سرش فرود نمیآوری؟
ژوپیتر:
صاعقه بر سرش فرود آورم؟ اژیست، خدایان راز دیگری نیز دارند... هنگامی که
آزادی یک بار در روح انسانی مشتعل شد، خدایان دیگر در برابر این انسان
ناتوانند.
+مگسها | ژان پل سارتر | سیما کویان | 138ص
- ۳ نظر
- ۳۰ تیر ۹۸ ، ۲۲:۱۲