دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آنجا بودیم، روح و جسم ما در کلیسایی در تگزاس جمع شده بود در آخرین شب زندگی مان. در اتاقی مثل اینجا جمع شده بودیم، با نیمکت های چوبی با روکش پارچه ای قرمز که غژغژ می کردند، با ارگی که در سمت چپم بود و گروه کر در پشتم و یک حوض غسل تعمید که روی دیوار پشت آنها ساخته شده بود. کم و بیش اتاقی شبیه به این. و همان احساس عمیق تعلیق، و همان امید عمیق نجات، همان دست های عرق کرده و همان آدمهایی که در ردیف پشت توجه نمی کنند !

 آن روز ۳۱ دسامبر، ۱۹۹۹ بود شب بازگشت مجدد مسیح، پایان دنیایی که می شناختم. آن موقع ۱۲ ساله شده بودم و به سن تکلیف رسیده بودم. و وقتی که دست از شکایت کشیدم از اینکه انصاف نیست که مسیح بر گردد درست همان وقتی که تازه مسئول اعمالم شده‌ام، فهمیدم که بهتر است هرچه زودتر کارهایم را سر و سامان دهم.

پس هرچه می‌توانستم به کلیسا می‌رفتم. و همانقدر مشتاق خلوت بودم که کسی بدنبال هیاهو، می‌خواستم مطمئن شوم که نکند که سرم کلاهی برود و مسیح بخواهد زودتر برگردد و اگر این کار را کرد، برنامه کمکی داشته باشم، که آن زمان خواندن کتابهای پر از خشم« بازمانده» بود. و در آنها دیدم که که اگر تا نیمه شب برای بهشت گزیده نشدم، راه دیگری داشتم.

تنها کاری که باید می کردم دوری از علامت شیطان، جنگ با شیاطین، طاعون و مبارزه با خود ضد مسیح بود. یه کم سخت بود... ولی می‌دانستم که می‌توانم.

دیگر زمان برنامه‌ریزی تمام شده بود. ساعت ۱۱/۵۰ بود. ما ۱۰ دقیقه وقت داشتیم و کشیش ما را از روی نیمکت و به سوی محراب صدا کرد چون می خواست تا در هنگام نیمه شب مشغول دعا باشیم. پس هر دسته ای از جمعیت در جایش قرار گرفت. گروه کر در جایگاه قرار گرفت، خادمان کلیسا و همسرانشان یا بورژواهای تعمید دهنده اسمیه که من صداشون می‌کنم،در ردیف اول جلوی محراب قرار گرفتند.

می‌دانید، در آمریکا، حتی بازگشت مجدد مسیح هم قسمت VIP دارد !

و درست پشت بورژواهای تعمید دهنده مسن ترها بودند -- این مردان و زنانی که پشت های جوانشان زیر آفتاب‌های داغ مزارع پنبه در شرق تگزاس خم شده، که پوستشان انگار به رنگ قهوه ای اصیلی و بدون چروک سوخته بود، درست مانند سفال‌های شرق تگزاس، و آنهایی که امید و آرزوهایشان از آنکه زندگی در خارج از شرق تگزاس چگونه می توانست باشد حتی بیشتر از کمرهایشان خمیده و شکسته شده بود.

آری، برای من این مردان و زنان ستاره‌های نمایش بودند. تمامی عمرشان برای این لحظه صبر کرده بودند، مانند پیشینیان قرون وسطایی شان آرزوی پایان جهان داشتند، همانطوری که مادر بزرگم برای نمایش «اپرا وینفری» منتظر می‌شد تا هر روز ساعت ۴ در کانال ۸ ببیند. و همانطور که به سمت محراب می رفت، درست پشتش مخفی شده بودم، چون مطمئن بودم مادر بزرگم به بهشت می رود و فکر می‌کردم اگر در مدت این دعا، دستم در دستش باشد، ممکن است مستقیم با او بروم.

پس دستش را گرفتم و چشمانم را بستم تا گوش کنم، تا منتظر شوم. و دعاها بلندتر شد و فریادهای تقاضای اجابت دعا حتی بلندتر و نوای ارگ کلیسا هم برای بالا بردن شور اضافه شد و حرارت بالا رفت تا بیشترعرق کنیمو دستم را محکمتر گرفتم، تا مبادا کسی باشم که جا بمانم.

چشم هایم را محکم به هم فشردم تا نبینم که چطور سره از ناسره جدا می شود. و سپس صدایی بر فرازمان پیچید: « آمین »

و تمام شده بود...

به ساعت نگاه کردم. از نیمه شب گذشته بود. به مومنان ارشد نگاه کردم که نجات دهنده شان نیامده بود، که مغرور تر از آن بودند که نشانی از نومیدی نمایان کنند، که ایمانی آنقدر سخت و طولانی مدت داشتند تا اکنون شک نکنند. اما من بجایشان مایوس شدم. آنها فریب خورده بودند، اغفال شدند، گول خوردند، و من هم درست همراهشان بودم. دعاهایشان را خواندم، به بهترین وجهی که می توانستم تسلیم وسوسه نشدم. نه یک بار، بلکه دوبار در آن حوض غسل تعمید غوطه خوردم . من ایمان داشتم. حالا چه می شود؟

 درست به موقع به خانه رسیدم تا تلویزیون را روشن کنم و ببینم که پیتر جنینگز شروع هزاره جدید را دور تا دور جهان اعلام می کرد. به ذهنم خطور کرد که خیلی عجیب می شد، که مسیح هم برگردد و برگردد بر مبنای ساعت محلی هر محل !

و این موضوع را بیشتر مضحک کرد... رنج آور بود، خیلی. اما آنجا در آن شب، من ایمانم را از دست ندادم. من به چیزی جدید ایمان آوردم : که ممکن است تا ، ایمان نداشت...

(I just believed a new thing: that it was possible not to believe)

ممکن بود پاسخ هایی که داشتم اشتباه باشند، چون سوال ها، خود غلط بودند. و حالا، جایی که زمانی کوهی از یقین بود، آنجا، به سمت پایین و بنیانش، چشمه‌ای از شک جاری بود، چشمه‌ای که وعده رودهایی را می داد.

 می‌توانم نمایش زندگیم را تا آن شب در کلیسا دنبال کنم وقتی که نجات دهنده ام برای من نیامد؛ وقتی که با اطمینان ترین چیزی که باور داشتم معلوم شد، که اگر دروغ نبوده، کاملا راست هم نبود. و اگرچه بیشتر شما برای سال ۲۰۰۰ کاملا به شکل دیگری آماده شدید، مطمئنم که شما اینجایید چون بخشی از شما همان کاری را کرده که من از سپیده دم این قرن جدید کرده ام، از وقتی که مادرم رفت و پدرم پیشم نیامد و خدایم از آمدن سر باز زد. و دستهایم را دراز کردم، تا چیزی را برای اعتقاد پیدا کنم.

تا ورود به دانشگاه « ییل» در ۱۸ سالگی ادامه دادم، با امید آنکه سفرم از «اوک کلیف» تگزاس فرصتی برای پشت سر گذاشتن تمام چالش هایی که می شناختم باشد، امید های از دست رفته و بدن های فرسوده ای که دیده بودم. اما وقتی در یک تعطیلات زمستانی دوباره خود را درخانه یافتم، وقتی که صورتم روی زمین بود، و دستهایم از پشت بسته و اسلحه یک دزد به سرم فشره می شد، می دانستم که حتی عالی ترین تحصیلات هم نمی توانست نجاتم دهد.

 ادامه دادم تا وقتی که در« لیمان برادرز» پیدایم شد، به عنوان یک کارآموز درسال ۲۰۰۸.

خیلی مفید بود...و به خانه ام زنگ زدم تا به خانواده بگویم که ما دیگر هیچوقت فقیر نمی‌شویم

 اما شاهد آن بودم که معبد سرمایه داری در مقابل چشمانم فرو ریخت، فهمیدم که حتی بهترین شغل ها نمی تواند نجاتم دهد.

ادامه دادم تا آنکه به عنوان یک کارمند جوان در واشنگتن دی سی پیدایم شد، که صدای برخاسته ازایالت ایلینویز را شندیده بود، می گفت

« خیلی وقت است که به این تغییر نیاز داریم اما در این انتخابات، تغییر به آمریکا آمده.» اما وقتی که کنگره زمین گیر شد و کشور در شکاف هایش دوپاره شد و امید تغییر تبدیل به یک شوخی بی رحمانه شد، می دانستم که حتی رجعت سیاسی نمی تواند نجاتم دهد.

با امید در محراب « آرزوی آمریکایی» زانو زدم، و برای خداهای دورانم دعا کردم برای موفقیت، و پول، و قدرت. اما دوباره بارها و بارها، نیمه شب آمد و چشمانم را باز کردم تا ببینم که تمامی این خدایان مرده اند..

 و از این قبرستان، جستجو را بار دیگر آغاز کردم، نه بخاطر شجاعتم، بلکه چون می دانستم که یا ایمان می آورم و یا می میرم. پس به زیارت کعبه ای دیگر رفتم، دانشگاه تجاری هاروارد !

اما این بار، بسادگی نمی توانستم نجاتی را که ادعا می کرد بپذیرم. نه، می دانستم که کارهای بیشتری باید انجام شود.

کار از گوشه تاریک یک مهمانی شلوغ شروع شد، در اواخر شبی از زمستان تیره کمبریج، وقتی که من و سه دوستم سوالی پرسیدیم که کسانی که به دنبال واقعیت هستند مدتی طولانی است که می پرسند: « چطور است که به جاده بزنیم؟»

 نمی دانستیم که به کجا می رویم یا چطور به آنجا می رسیم، اما می دانستیم که باید انجامش دهیم. چون تمامی عمرمان این آرزو را داشتیم، آنطور که «جک کرواک» نوشته
 « برای یواشکی به درون شب رفتن و جایی گم شدن،» و رفتن و دیدن آنکه هر کسی در سطح کشور چه می کند. پس اگرچه صداهای دیگری بودند که می گفتند خطرش خیلی زیاد است و اثباتش بی حاصل، به هر شکل ادامه دادیم.

در تابستان ۲۰۱۳ ما ۸۰۰۰ مایل را در سراسر آمریکا رفتیم، از میان مراتع مونتانا، تا ویرانه های دیترویت، از میان باتلاق های نیو اورلئان، جایی که مردان و زنانی را یافتیم و با آنها کار کردیم که بنگاه های کوچکی را می ساختند که به سود آوری شان معنی می داد. آموزش دیده در کاپیتالیسم نظامی «وست پوینت»، ایده ای انقلابی به ذهنمان خطور کرد.

 و این ایده گسترده شد، و به سازمانی غیر انتفاعی به نام MBA برای آمریکا توسعه پیدا کرد، حرکتی که مرا امروز به این صحنه رساند. و فهمیدیم که دلیل توسعه اش اشتیاق زیاد نسل ما به هدف، به معنی است. گسترده شد چون تعداد بیشماری از کار آفرینان در گوشه و کنار آمریکا که کار می سازند و زندگی ها را تغییر می دهند به کمی کمک نیاز داشتند.

و اگر بخواهم کمی صادق باشم، گسترده شد چون برای توسعه جنگیدم. امتدادی نبود که در آن نرفته باشم تا این آیین را موعظه کنم، که مردم بیشتری ایمان آورند که ما می توانیم زخم های یک سرزمین شکسته را ببندیم، هر بار با یک کار اجتماعی. اما این سفر تبلیغی مسیحی بود که مرا به آیین متفاوتی هدایت کرد که امروز آمده ام تا آن را با شما شریک شوم.

در غروب یک روز، تقریبا یک سال پیش آغاز شد در موزه تاریخ طبیعی در شهر نیویورک، در جشن فارغ التحصیلان دانشگاه مدیرت کسب و کار هاروارد، در زیر مدل اندازه واقعی یک نهنگ، با غول های جهان امروز نشسته بودم در حالی که آنها همسالانشان و اعمال خیرشان را جشن گرفته بودند. غروری در اتاق بود جایی که ارزش خالص و سرمایه تحت مدیریت فراتر ار نیم تریلیون دلار بود. به هرآنچه که ساخته بودیم نگاه کردیم.... و خوب بود.

اما اتفاقا دو روز بعد، می‌بایست تا « هارلم» می‌رفتم، که خودم را نشسته در مزرعه ای شهری یافتم که زمانی زمینی خالی بود، و به مردی نام تونی گوش می کردم که برایم از بچه هایی می گفت که هر روز آنجا پیدایشان می‌شد. و همه شان زیر خط فقر زندگی می‌کردند.
 خیلی از آنها همه چیزشان را در کوله پشتی حمل می کردند تا آنها را در سرپناه بی خان مان ها از دست ندهند. بعضی هایشان به برنامه تونی آمدند، که اسمش « جوانه هارلم» بود، تا تنها وعده غذای روزانه شان را بگیرند. تونی به من گفت او برنامه جوانه هارلم را با حقوق بازنشستگی اش شروع کرده، بعد از ۲۰ سال رانندگی تاکسی.
 گفت که برای خودش حقوقی نمی‌ماند، چون با وجود موفقیت، برنامه در مشکلات دست و پا می زند، به من گفت که پذیرای هر کمکی است که بتواند بگیرد. و من برای آن کمک آنجا بودم.

اما زمانی که تونی را ترک کردم، شوری و گزش اشکی را که در چشمانم می جوشید حس کردم. وزن الهامی را حس کردم که می توانستم در یک اتاق شبی بنشینم، که چند صد نفر نیم تریلیون دلار داشتند، و در اتاقی دیگر، دو روز بعد، تنها ۵۰ محله بالاتر، جایی که مردی بدون حقوق به کودکی تنها وعده غذایش را در روز می دهد..

و این نابرابری خیره کننده دلیل اینکه می خواستم گریه کنم نبود، فکر به گرسنگی این کودکان خردسال هم نبود، خشم از آن یک درصد یا تاسف برای آن ۹۹ درصد نبود.

ناراحت شدم چون بالاخره فهمیدم من دستگاه دیالیزی هستم برای کشوری که به پیوند کلیه نیاز دارد. فهمیدم که داستان من داستان همه آنهایی است که توقعشان این بوده که بتوانند روی پای خودشان بزرگ شوند، حتی اگر کفشی نداشته باشند؛ اینجاست که سازمان من برای تمامی کمک های ساختاری و سازمانی که هیچگاه به هارلم یا آپالاشیا یا پایین بخش ۹ نرسیده ایستاده است؛ این صدای من است برای همه صداهایی که خیلی بی سواد، خیلی حمام نرفته، خیلی بی پناه، به نظر می رسند..

و از شرمساری آن، تمام وجودم شرمنده است مانند شرمساری نشستن در جلو تلویزیون، و دیدن « پیتر جنینگز» که آغاز هزاره جدید را خبر می دهد دوباره و دوباره و دوباره. من فریب خوردم، اغفال شدم، گول خوردم، اما این بار، ناجی دروغین خودم بودم..

می دانید، راهی طولانی از آن محراب آمده ام از شبی که فکر می کردم پایان دنیاست، از دنیایی که مردم نجوا می کنند و رنج کشیدن را اراده قطعی خدا می دانند و کتاب مقدس را مصون از خطا می دانند. بله، تا جایی آمده ام که به همان جایی که شروع کردم بازگردم.

چون واقعا درست نیست که بگوییم که در عصر بی اعتقادی زندگی می کنیم... نه، ما امروز هم همانقدری ایمان داریم که همیشه در گذشته داشته ایم.

برخی از ما شاید به گفته های «برنی براون» معتقدیم یا « آنتونی رابینز». ممکن است به کتاب مقدس «نیو یورکر» معتقد باشیم یا « نشریه تجاری هاروارد». ممکن است عمیقا ایمان داشته باشیم وقتی همینجا در معبد TED عبادت می کنیم، اما نومیدانه می خواهیم ایمان داشته باشیم، و به ایمان نیاز داریم.

به زبان بیگانه رهبران پرجذبه صحبت می کنیم که وعده حل تمامی مشکلاتمان را داده اند. ما رنج را به عنوان اثر لازمه کاپیتالیسمی که خدایمان است می بینیم، ما نوشته های پیشرفت فناوری را واقعیت مصون از خطا می دانیم. و به سختی هزینه انسانی که می پردازیم را درک می کنیم وقتی که نمی توانیم اشتباهاتمان را زیر سوال ببریم، چون می ترسیم که ممکن است تمامی پایه هایمان را بلرزاند.

اما اگر ناراحت شده اید از بی وجدانی هایی که پذیرا شده ایم، حالا وقت پرسیدن است.

من آیینی برای ناراحتی یا نوآوری ندارم یا راهکاری برای محاسبه سود آوری شما. من حقیقتا آیینی برای آنکه امروز، ایمان آورید ندارم. من «آیین شک» را دارم و به شما عرضه می کنم. آیین شک از شما نمی خواهد که ایمانتان را از دست دهید، از شما می خواهد که به چیز جدیدی ایمان آورید: که می شود ایمان نداشت.

که ممکن است که پاسخ هایی که داریم اشتباه باشند، ممکن است که خود سوال ها اشتباه باشند. بله، آیین شک یعنی ممکن است که ما، روی این صحنه، در این اتاق، اشتباه کنیم. چون موجب پرسیدن این سوال می شود، «چرا؟» با تمامی قدرتی که در دستانمان داریم، چرا همچنان مردم به این بدی رنج می کشند؟

این شک مرا به این سو می برد تا بگویم که در حال راه انداختن سازمانی هستیم، MBA(مدیریت ارشد کسب و کار) در تمام آمریکا، جدای از تجارت. کارکنانمان را انتخاب کرده لیم و درب هایمان را بسته ایم و طرحمان را رایگان به هرکسی که در خود توان این کار را می بیند، می دهیم بدون انتظار مجوز از کسی.

این شک مجبورم می کند تا بگویم که نجات دهنده نیستم که بعضی ها در موردم می گویند، چون عمر ما خیلی کوتاه است و احتمالات خیلی زیاد تا برای رجعت نجات دهنده صبر کنیم، وقتی که واقعیت این است که معجزه ای پیش نخواهد آمد.

 و این شک، مرا به حرکت می اندازد، به من امید می دهد که وقتی که مشکلات ما را در هم شکست، وقتی که مسیر پیش رویمان ما را به سمت تباهی می‌برد، وقتی که شفا دهندگان ما زخمهایمان را التیام نمی‌دهند، این ایمان کورکورانه ما نیست ... نه، این شک فروتنانه ما خواهد بود که نوری ضعیف بر تاریکی زندگی مان ما افشاند و به جهان ما و بگذارید تا صدایمان را به زمزمه بلند کنیم یا به یک فریاد و یا ساده بگویم، خیلی ساده، « باید راه دیگری باشد.»


The gospel of doubt



http://bayanbox.ir/view/819050940191989963/hugs1.jpg


عمیقا بر این باور هستم که اگر هر یک از ما  فقط یک نفر را داشتیم که میتوانستیم او را صمیمانه ، بدون خجالت و احساس  شرمندگی در آغوش بگیریم ، کسی از درد تنهایی به جان نمی آمد/ لئو بوسکالیا



Mad Max , Fury Road یکی از باحال ترین اکشن هایی بود که تا به حال دیدم..با وجود اکشن بودن خیلی هم فیلم سطحی نیست ، یه سری نکات و نقد هایی که دور و اطراف خوندم اینجا مینویسم..البته همشون برداشته و نمیشه مطمئن بود منظور نویسنده و کارگردان واقعا چی بوده..


http://s7.picofile.com/file/8258576600/014f6c9fca501d413fb3f9296ad59224.jpg


خلاصه فیلم : ماجراهای این فیلم نیز در همان آینده نفرت انگیز  فیلم‌های «مکس دیوانه: جنگجوی جاده»( Mad Max 2: The Road Warrior)، «فراتر از طوفان» رخ می‌دهد. وقتی همه دنیا به بیابان تبدیل می‌شود، آب به کالای بسیار ارزشمندی تبدیل می‌شود. و وقتی که آزادی تنها از طریق سفرهای طولانی میسر می‌شود، بنزین نیز بهای زیادی می‌یابد. مکس، قهرمان اصلی فیلم ، مردی کم حرف است که زن و بچه اش را از دست داده و به تنهایی سفر می کند و تنها در جستجوی صلح و آزادی می باشد...تا این که توسط گروهی  اسیر میشود.. گروهی که به رهبری پادشاه "جوئی" اداره می شود.

مکس پس از دستگیری به عنوان بانک خون برای یکی از اعضای گروه بچه های جنگ به نام ( نیکلاس هولت ) تعیین می شود و به نظر می رسد که سرنوشت تلخی در انتظارش باشد. اما با طغیان زنی به نام فیریوسا و به همراه بردن پنج همسر جوئی با خود، باعث می شود جوئی ارتش خود را در پی فیریوسا بفرستد و ...


http://s6.picofile.com/file/8258576526/e367ab8b32e108332c5178e78149b83c.jpg


شخصیت ایمورتان رو می تونیم در خیلی از کشورهای خاورمیانه (یعنی کل منطقه ) ببینیم .فردی شرور که مردمو تشنه و گشنه نگه داشته و به اونها وعده ی دنیای بهتر پس از مرگ که همون والاهام در فیلمه رو داده..در صورتی که خودش ثروت اندوزی می کنه و زیباترین دختران رو اختیار کرده..و حتی یکجای فیلم اون گفته میشه نامیراست و خورشید رو در دستانش گرفته...

نوکس هم که یکی از پیروان  " ایمورتان جو " هست تا اواسط فیلم به شدت و کورکورانه پیرو ایمورتانه و حتی دوبار میخواد که جانش برای او فدا کنه تا در بهشت بتونه تا ابد با اون سواری کنه  اما زمانی که متوجه دروغ هایی که بهش گفته شده میشه و معنی واقعی رستگاری رو  می فهمه به به کمک فیوریسا و مکس میره...

جالبه که تعریف بهشت برای پیروان " ایمورتان جو " جاییه که میتونند با خیال راحت  به همراه رهبرشون سواری کنند و تا ابد با او برانند ! اشاره به این موضوع که بهشت  معنا و تعریف خاصی برای افراد هر جامعه ای داره...با توجه به کمبود هایی که دارند !

وعده ای که همانطور که قبلا گفتم باعث ایجاد شور زیاد در افراد سبک مغز  میشه و یک نوع معنا به زندگی و اتمام زندگیشون میده .. و البته باعث میشه رهبرانشون هر سو استفاده که دوست باشند بتونند از اون ها بکنند..صرفا هم با یک وعده ی موهوم و خیالی و غیرقابل  اثبات..وعده ای که هیچ هزینه ای هم برای وعده دهنده نداره !


http://s7.picofile.com/file/8258576592/8ee7c9561d2ec4bc61b368bfed8ab2f0.jpg

فیلم مکرراً از یک تم بازگشت یا تکرار یک موضوع ولی با معنایی متضاد استفاده میکند:
1- مسیر اصلی فرار در نهایت بر میگردد. برگشت به خانه اول . جائیکه در اول مستقر بودند. از فرار به روبرو شدن.
2- از مکس که به عنوان یک کیسه خون در ابتدای فیلم استفاده میکردند در انتهای فیلم با همین نقش، نجات آفرین شد و زندگی دوباره به فیورسیا میبخشد.
3- انتحار پوچ سربازان دیوانه ایموردتان جو، این بار با یک انتحار متفاوت وقتی که ناکس ماشین جنگی را در گذرگاه منهدم میکند ارزشمند جلوه میکند.
ناکس در ابتدای فیلم جزء دشمنان ولی در انتها چاره ساز است.
5- آبی که در ابتدای فیلم ایموردتان جو بر سر مردم میریزد بوی دغل میدهد و کثیف به نظر میرسد ولی همین ریختن آب بر سر مردم در انتهای فیلم تمیز است.


نکات دیگه ای هم در فیلم مطرح شده که با وضعیت حال و گذشته و آینده خاورمیانه قابل تطبیقه..

چند همسری ...استثنا بودن رهبر گروه از بقیه افراد.. اسارت زنان ...برای یک عقیده یا وعده و به طور کلی به خاطر هیچ و پوچ خود را کشتن و از بین بردن..وعده ی جاودانگی ، بهشت و دنیایی دیگر دادن به این افراد..به همین واسطه محروم کردن مردم از احتیاجات وحقوق طبیعی شون و ..

البته این ها همه چیزهایی بدی هست که میتونه یه فرد یا گروه رو به فضاحت بکشونه ، حالا میخواد تو هر آیین یا عقیده ای باشه و در هر نقطه ای از دنیا ...


+فیلم خوراکه رائفی پوره  :)



اگر گفت باید برم..جلوشو نگیر. وقتی بخواد بره، میره..ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظه‌ی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...بزن زیر گریه، یه هفته، یه ماه، یه سال...
همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطره‌هاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحه‌ام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد، ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی! اون وقت هربار که یادِ تو میوفته می‌میره...

فکر کنم این انتقام منصفانه‌ای باشه!


{ امیرمهدی زمانی }

 


ابوالحسن ورزی زن زیبائی داشت که از خوبرویان تهران به شمار می‌آمد و علاوه بر چهره‌ی جذاب، روحی زیبا پرست و لطیف داشت. اهل دل و شیفته شعر و ادبیات و هنر بود و با این خصائل جسمی و روحی، الهام‌بخش طبع شاعرانه ورزی به شمار می‌آمد.

وی نیز در جلساتی که همسرش شرکت می‌کرد، حضور داشت و در همین نشست و برخاست‌ها بود که بین او و آن جوان بلندبالای مازندرانی علائق عاشقانه شکفته شد و بتدریج حدیث مهرورزی آنها به یکدیگر از پرده بیرون افتاد و نهایتاً بین ورزی و همسرش جدائی رخ داد و آن عاشق و معشوق باهم ازدواج کردند.

طبع ظریف و حساس ورزی از این جدائی بسیار آزرده و مکدّر و ملول شد و به تدریج به آشفتگی‌های روحی گرفتار آمد. دوستان مشترک آنها که رنج و عذاب بی‌حد ورزی را می‌دیدند و احتمال می‌دادند که به جنون گرفتار آید، از این رویداد بسیار رنجیده و ناراحت شدند و آن را مغایر آئین دوستی و جوانمردی می‌دانستند و جمعاً به مرد بلندبالای مازندرانی فشار وارد آوردند که زن را رها کند و نهایتاً پس از ۷-۶ ماه آن دو از هم جدا شدند و زن بار دیگر به زندگی ورزی پیوست و غزل زیبا و پرمعنای «آمد امّا در نگاهش آن نوازش‌ها نبود»، بازتاب این رویداد بود.

داستانی که موجب شد تا ورزی، آزردگی‌های روحی و احساسات لگدمال شده خود را در این غزل بیان کند. از سردی بوسه‌ها و نگاه‌های بی‌نوازش و آغوش بدون مهر شکوه و شکایت کند و از رسوائی‌ها ناله سردهد. تردید ندارم که خوانندگان صاحب‌نظر این نوشته براحتی می‌توانند به عمق ملال و آزردگی‌های روحی شاعر پی‌ببرند.
شعری که استاد بنان از آن آهنگی حزین و زیبا آفرید...

+{AmadAmma - Banan }


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی، در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را، نشان از آتش سودا نبود

دیدم، آن چشم درخشان را ولی در آن صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من، فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود


       { ابوالحسن ورزی }


http://s6.picofile.com/file/8258224068/12818999_207780036250153_1917559512_n.jpg


شمار بسیار معدودی می توانند فکر کنند، ولی هر انسانی می خواهد باوری داشته باشد

بنابراین، چه راه دیگری باقی می ماند جز این که باوری را به طور حاضر آماده از دیگران بگیرند، به جای این که باوری مستقل برای خود دست و پا کنند؟

حالا که اوضاع از این قرار است، باور حتی صد میلیون نفر چه ارزشی دارد؟


+هنر همیشه بر حق بودن - آرتور شوپنهاور


می فشارم تورا به سینه خود ، می کشانم تورا به آغوشم

قصدم اصلا زیاده خواهی نیست ، دوست دارم تو در امان باشی !


{ عمران میری }


http://s6.picofile.com/file/8258012934/%D8%A8.jpg


+{ Soheila Golestani - Raze Man }



چیزی که یه شهید خیلی آرزوش رو داره ، اینه که خودش رو برای کسی بندازه رو شمشیر
پس تو شمشیر رو تیز میکنی ،دقیقا تو زاویه درستی میگیریش

و بعد 3، 2، 1...

 

House of Cards - S 1


http://s7.picofile.com/file/8257863392/0dceeb2c2d4cc979110a83f291f1ae2c.jpg



او را که رو به نور می رود

دیگران  تاریک می بینند...


{ علیرضا روشن }



http://bayanbox.ir/view/1089696171480323086/photo-2016-06-28-18-46-11.jpg


http://s7.picofile.com/file/8257527084/f6069220f4b8907cb9eab07f65afde23.jpg


دندان نیش محصول 2009 یونان به کارگردانی یورگوس لانتی موس داستان پدر و مادری است که سه فرزند خود را در محیط ایزوله‌ای بدون ارتباط با خارج از خانه پرورش داده و کنترل می‌کنند.

فیلم روایتگر داستان خانواده ی عجیبی است که سبک زندگیشان با دیگران متفاوت است. والدین این خانواده فرزندان خود را از جامعه دور نگه داشته اند، به آنها دنیای دیگری را معرفی کرده‌اند و حتی برخی از معانی کلمات را هم اشتباه به آنها آموخته اند. آنها هرکاری کرده‌اند تا فرزندانشان از دنیای پیرامون خود متنفر باشند در حالیکه حتی یکبار هم آن را تجربه نکرده‌اند.

دلیل این والدین برای کار خود محافظت از فرزندان خود و جلوگیری از انحراف آنها توسط جامعه است. از فیلم معانی مختلفی را می توان برداشت کرد. اولین برداشت که به ذهن خودم آمد، تصویری بود که لانتیموس از یک حکومت دیکتاتوری ارائه می داد.

شستشوی مغزی که از طرف صاحبان قدرت اعمال می شود و تصاویری دروغین از دنیای اطراف، که در ذهن انسان ها می‌سازند تا با این انحراف آنها را به راه دلخواه خود بکشانند.

همینطور به وجود آوردن دشمن فرضی که دائم امنیت جامعه را به خطر می‌کشاند و القای حس ترس از این دشمن فرضی و در نتیجه ایجاد توهم توطئه برای انسانهای جامعه از نکاتی است که به طور آشکار در فیلم به آنها اشاره شده است.

والدین دنیای بیرون را طوری برای فرزندان به تصویر می‌کشند که گویی دشمن در تمامی طول روز منتظر است تا اقدامی علیه امنیت خانواده بکند. جالب اینجاست که خود والدین مجاز هستند که تمام خط قرمزها را رد کنند و محدودیت‌ها تنها شامل اعضای خانواده است. این یعنی آنها خود را از همه چیز مبرا می دانند و گمراهی و انحراف را تنها برای فرزندان خود ممکن می‌دانند. و نکته ی جالب تر که واقعا باعث تاسف و ترس است این است که پدر خانواده تمام این کارها را از روی خیر خواهی و ایجاد امنیت برای خانواده می کند!

این یعنی خود فرد هیچ اطلاعی از کارهای ناپسند خود ندارد که هیچ بلکه کار خود را مقدس می‌شمارد و به آن افتخار می‌کند. و این جهل کامل است و همین جهل است که باعث به وجود آمدن اکثر دیکتاتوری‌ها می‌شود.

از طرفی می‌توان دو خواهر و برادر را به عنوان اعضای این جامعه بررسی کرد. پسری که تمامی دستورات پدر را عینا انجام می‌دهد و خب صد البته به ازای آن پاداشی را دریافت می‌کند و همین منافع است که او را به قوانین پدر پایبند می‌کند، در حالیکه از جهل خود خبر ندارد. او نسبت به دنیایی که از آن هیچ شناختی ندارد موضع گیری می‌کند، نسبت به آن پرخاش می‌کند و به ان سنگ می‌اندازد.

پسر خانواده از طرفی دروغ های والدینش و تصویر وحشیانه که پدرش از دنیای خارج برای او ترسیم کرده است را باور کرده و با شرایط موجود کنار آمده او به راحتی بازیچه پدرش می‌شود و تقریبا هیچ اعتراض و شکایتی از او در طول فیلم نمی‌بینیم، او حتی تمایلی به تجربیات جدید نیز ندارد. به عنوان مثال هنگامی که فاحشه به او می‌گوید بیا به طریق تازه ای س/ک/س کنیم او قبول نکرده و مایل است مطابق گذشته مکانیکی و بی روح انجامش دهد. او تمایلی به تجربه کردن دنیای اطرافش ندارد و با همین زندان کنار آمده و از طرفی نیز به پدر (زندانبانش) عشق می ورزد.


http://s7.picofile.com/file/8257527568/7cf671687c571a5b7c64d63f118f1711.jpg


دختر کوچکتر خانواده فردی را به نمایش می گذارد که به نوعی هیچ عقیده ای ندارد. اینگونه افراد را میتوان پیرو حزب باد خواند. انسان هایی که هیچ عملی از خود نشان نمی‌دهند و کاملا معمولی زندگی خود را می‌گذرانند و هدف خاصی هم دنبال نمی‌کنند.

اما مسئله اصلی دختر بزرگ خانواده است. او را می توان نماد انسانی دانست که علی رغم فضای بسته جامعه همیشه به دنبال پرسش و شناخت اطراف است. او به نسبت به چیزی که نمی‌شناسد موضع گیری نمی‌کند و همواره دنبال تعامل با آن است. در انتها او برای رسیدن به هدف متعالی و کمال حتی از جان خود هم مایه می‌گذارد.

دختر بزرگ خانواده از همان ابتدا با آن چهره مشوش و مضطرب نسبت به سایر فرزندان متفاوت جلوه کرده و نظر مخاطب را به خودش جلب میک‌ند. او تنها فرزندی است که کالاهای بیرونی را قاچاق کرده و مدام نسبت به دنیای بیرون کنجکاوی می‌کند. در یکی از سکانس های تعیین کننده شاهد آن هستیم که او 2 تکه کیک را به بیرون خانه که همان دنیای خارج است پرت می‌کند درحالی که قبلا برادرش به بیرون سنگ پرت میکرده و نسبت به آن موضعی تدافعی داشته است. این تفاوت رفتاری، محبت و کنجکاوی دختر را نسبت به دنیای خارج می‌رساند اوست که هنگام رقص سنت شکنی می‌کند و متفاوت می‌رقصد، اوست که برخلاف برادر و خواهرش در خانواده انقلابی برپا کرده و درنهایت نیز در سکانسی تاثیرگذار خود دندان نیشش را می‌شکند و پای به دنیای بیرون می‌گذارد، اما در نهایت چه سرنوشتی در انتظارش است؟


http://s6.picofile.com/file/8257527176/70762986ecb011911e537cd8f107baa7.jpg


در باب روایت فیلم و شیوه‌ پرداخت آن می‌توان گفت که کارگردان به خوبی توانسته فرم و محتوا را با یکدیگر منطبق نماید، فرم فیلم دقیقاً به مانند داستان نامرسوم و عجیب است، دوربین حالتی خشک و ثابت دارد و اغلب نماهای آن از لحاظ تعریف معمول غیراستاندارد بوده، شیوه‌ی آرایش صحنه و لباس یکدست و بی‌روح و دیالوگ‌ها شبیه بیان یک رایانه است، اینها دقیقاً صورتی هستند از آنچه که در کنه ماجرا رخ می‌دهد یعنی دیکتاتوری، بدین معنا که به همان شکل که داستان روایت یک دیکتاتوری است کارگردانی فیلم نیز به‌تبع آن نگاهی دیکتاتورمآب دارد.

در فیلم می‌بینیم که قدرت مطلق خانواده پدر بوده و تمامی راه‌ها در انتها به او ختم می‌شود و اوست که نیازها را برطرف کرده و سرمشق می‌دهد و البته جهان دروغین را می‌سازد، این نظام پدرسالارانه البته تنها به پدر ختم نمی‌شود که پسر خانواده نیز از آن نصیب می‌برد، چنان که تنها او می تواند با فردی خارج از محیط رابطه‌ داشته باشد و پدر خانواده برای تأمین نیاز پسرش به‌عنوان وارث وی زنی را به خانه می‌آورد، هرچند که شاید بتوان گفت این کار به دلیل جلوگیری از طغیان پسر بر اثر نیاز جنسی باشد ولی در جواب این مسئله باید گفت اگر دلیل پدر چنین چیزی باشد مطمئناً آموزش خود ارضایی به پسرش راه مطمئن‌تری است تا راه دادن غریبه‌ای به خانواده و جالب اینجاست که همین نظام پدرسالارانه به دلیل بی‌توجهی به نیاز جنس مؤنث از هم فرومی‌پاشد (دختر بزرگ به خاطر رفع نیاز جنسی کریستینا می‌تواند به نوارهای ویدئویی دست پیدا کند) از سوی دیگر این نظام مردسالار فرزندان را با سگ مقایسه می‌کند که این نوعی نگاه مشترک در اکثر جوامع سنتی به فرزند است (همان‌طور که در بسیاری از خانواده‌ها فرزندان را به‌عنوان نیروی کار خانواده به حساب می‌آوردند , و از او اطاعت محض میخواهند) البته به این نکته نیز باید اشاره کرد که این نوع نگاه تنها مختص به فرزندان نیست و پدر، مادر خانواده را نیز در خانه حبس کرده است.


http://s7.picofile.com/file/8257527042/dca98f8b3d8ac28d55948139da363486.jpg


شیوه‌ی حبس بودن فرزندان در خانه نیز در نوع خود جالب است، دیواری بلند مانع از فهمیدن آنچه در بیرون می‌گذرد می‌شود و دیوار در نگاه سیاسی مفهوم آشنا بیگانه هراسی را دارد که این بیگانه هراسی و ترس از شکستن دیوارها معرف جوامع دیکتاتوری می‌باشد.

از باب فلسفی اما لانتی موس مسائل فلسفی مهمی را در فیلم خود بیان می‌دارد، نخست تعاریف و چارچوب هایی است که انسان برای زندگی خود تعریف می‌کند، دوم بحث شرطی شدن انسان و سوم غلبه‌ی ذهنیت بر عینیت است.

نام‌گذاری اشیاء، ابزار، افراد و ... توسط انسان برای سهولت در یادگیری و نوعی شرطی شدن است و تأثیری در ذات آن چیز نخواهد داشت، اگر زمانی رنگ سفید را سیاه بنامیم آیا نوع اثر رنگی تغییر خواهد کرد؟ و یا اگر اتومبیل را هواپیما بنامیم آیا در ذات و ساختار اتومبیل تغییری ایجاد خواهد شد؟ مسلماً خیر، این دقیقاً همان چیزی هست که در دندان نیش به آن پرداخته می‌شود، پدرومادر سعی می‌کنند با تغییر اسامی فرزندانشان را از شناخت آنها بازدارند اما نکته‌ی مهم این است که چنین تمهیدی فایده‌ای برای نابود کردن ذات ابزار ندارد چرا که شاید آلت تناسلی صفحه‌کلید نامیده شود ولی کارکرد آن تغییری نخواهد کرد و انسان می‌تواند از طریق ادراک فردی به ذات واقعی آن چیز پی ببرد، از سوی دیگر شرطی شدن برای حیوان به دلیل عدم وجود شعور عقلانی امری طبیعی است لیکن در انسان این امر هیچ‌گاه تبدیل به ذات وی نمی‌شود مثلاً ممکن است یک سگ را نسبت به شنیدن صدای زنگ در انتظار خوردن غذا شرطی کرد اما اگر چنین آزمایشی بر روی انسان صورت پذیرد وی تنها چند دفعه‌ی اول را پاسخ خواهد داد و از دفعات بعد واکنش دیگری به صدای زنگ نشان می‌دهد، در دندان نیش نیز دختر بزرگ خانواده با مشاهده‌ی واقعیت های بیرون از خانه صداقت شرطی شده نسبت به خانواده‌اش را می‌شکند و با کندن دندان نیش خود به‌نوعی به خانواده و خود کلک می زند تا فرار کند، در آخر نیز شاهد آن هستیم برادر و خواهر کوچک‌تر ذهنیت درستی نسبت به رابطه‌ پیداکرده‌اند و متفاوت با آنچه برادر آموزش‌دیده عمل می‌کنند.

به فیلم می توان از نظرگاه سیاسی هم نگریست. می توان پدر و مادر را در نقش هیات حاکمه دیکتاتوری دید که برای تحت کنترل داشتن زیر دستانشان آن ها را بی اطلاع و ایزوله نگه می دارند، برایشان دشمن تراشی می کنند و داستان هایی دروغین درباره دنیای خارج می بافند. مراسم سالگرد ازدواج را شاید بتوان یک جشن سالگرد انقلاب دانست که در آن سرودهایی برای پاسداشت اتحاد و همبستگی خوانده می شود. از این جهت شاید بتوان فیلم را در تحلیل مدلی از حکومت های ایدئولوژیک قرن بیستم دانست.


http://s6.picofile.com/file/8257527318/148a91a9daa4238e7713e05a1ef7da3f.jpg



من اصلی را که کلمه شرافت متضمن آن است به عنوان این که اصلی احمقانه است تخطئه میکنم .

زیرا به موجب آن هرگاه کسی به من اهانت کند ، شرافتم لکه دار میشود و این لکه را نمیتوانم از دامن خود بزدایم مگر این که اهانت شدیدتری در حق او روا دارم یا خون خصم یا خودم را بریزم !

من میگویم که شرافت حقیقی انسان را نه اعمال دیگران بلکه فقط و فقط اعمال خودش لکه دار میکند ..


+هنر همیشه بر حق بودن - آرتور شوپنهاور


یک نفر می آید و جوابی را که به یک نفر دیگر داده ای، به تو پس میدهد. تازه می فهمی چه گفته ای.



بی شک ، این شعر ، یکی از زیباترین سروده های سهرابه..برای من تمام زیبایی زندگی در این شعر نهفته و خلاصه شده..حتی شاید تنها در پنج سطر آخر..


روزی

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!

سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!


دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت،

جار خواهم زد: ای شبنم، شبنم،‌شبنم 

رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،

کهکشانی خواهم دادش.


روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.

هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!


ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق ،

سایه را با آب، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد


خواهم آمد ، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت

مادیانی تشنه.. سطل شبنم را خواهم آورد .

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!


آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت...


{ سهراب سپهری }



http://s6.picofile.com/file/8257408850/a906f7b069da13782f47afd865feb546.jpg


آرتور شوپنهاور ، فیلسوف نامدار آلمانی ، در این کتاب ، که اثری منحصر به فرد در مجموعه آثار اوست ، رهنمودهایی برای غلبه بر حریف در بحث و مجادله بیان می کند .در این رهنمودها به ظاهر آنچه اصل است غلبه بر حریف به هرتدبیری است و غالباً مطالبی آمده است که جنبه جدلی دارد ، نه استدلالی .
با این حال ، از منظری دیگر ، خواننده در این کتاب با برخی آفات بحث و استدلال آشنا می شود ، آفاتی که به کرات در گفتگوها و بحث های روزمره نیز رخ می نمایند .

شوپنهاور در این کتاب توصیه هایی میکند که بی هیچ عذر و بهانه ای ماکیاولیایی هستند.

او معتقد است:  «جدل مناقشه آمیز عبارت است از هنر مباحثه به گونه ای که شخص، فارغ از درستی یا نادرستی موضعش، از آن عقب نشینی نکند.» شوپنهاور در این رساله عمدا از سوفسطائیان یونان باستان تقلید کرده است.
او می گوید: «ممکن است به طور عینی حق با کسی باشد، ولی با وجود این، از دید ناظران و گاهی از نظر خودش شکست بخورد. بنابراین خوب است که بدانیم چگونه در مواردی که حق با ماست، گرچه به نظر می رسد بدترین استدلال را داریم، بر خصم غلبه کنیم  ولی این امر مستلزم آن است که در عین حال بتوانیم حتی وقتی حق با ما نیست، بر خصم چیره شویم.»

شوپنهاور در پاسخ به این سئوال که چگونه ممکن است آدم ها به هنگام بحث فقط در پی پیروزی باشند و به حقیقت اعتنا نکنند، می گوید: «به سادگی» این دنائت فطری طبیعت بشری است .

این امر نتیجه «نخوت ذاتی» و این واقعیت است که مردم پیش از سخن گفتن فکر نمی کنند، بلکه پرحرف و فریبکارند آنها به سرعت موضعی اختیار می کنند و از آن پس فارغ از درستی یا نادرستی آن موضع، صرفا به خاطر غرور و خودرایی به آن می چسبند.
نخوت همیشه بر حقیقت غلبه می کند. این فریبکاری، این پافشاری بر سخنی که حتی به نظر خودمان هم نادرست است، گویای نکته ای است.

به عقیده شوپنهاور ما اغلب ابتدا باور داریم که حق با ماست، ولی سپس به وسیله استدلال خصم در باور خود متزلزل می شویم، و فقط در موعد مقرر درمی یابیم که از همه این حرف ها گذشته حق با ما بوده است. بنابراین خوب است که از حرف خود کوتاه نیاییم.

بر این اساس سستی عقل و سرسختی اراده ما به طور متقابل از یکدیگر حمایت می کنند.
شوپنهاور وقتی به «هنر همیشه برحق بودن» رجوع می کرد آن را سندی طنزآلود و طعنه آمیز می شمرد، هشداری به وسیله ارائه مثال، نه سرمشقی اخلاقی. بی پردگی محض و نمایان برخی از ترفندهایی که توصیف می کند حاکی از آن است که هنگام نگارش این رساله اغلب در پی طعنه و ریشخند بوده است.

هیچ کس شوپنهاور را یک ماکیاولیایی اصیل و مبدع هنرهای اهریمنی استدلال فریب کارانه نمی شمارد بلکه این رساله کوچک، عجیب، جالب و
جذاب را یکی از نمودهای خودسرانه نبوغ او و موافق با دیگر دیدگاه های فلسفی اش تلقی می کنند...

{ دانلود کتاب - هنر همیشه بر حق بودن }


بخشی از کتاب :

اگر طبیعت بشری پست نبود بلکه کاملاً شریف بود، می‌بایست در هر مباحثه‌ای فقط در پی کشف حقیقت می‌بودیم. نمی‌بایست کم‌ترین اهمیتی می‌دادیم به این که حق با ماست یا خصممان. می‌بایست این مسئله را بی‌اهمیت، یا، به هر حال، حائز اهمیتی ثانویه تلقی می‌کردیم.
ولی، در شرایط فعلی، دلمشغولی اصلی همین است. نخوت  ذاتی ما، که نسبت به قوای فکریمان حساسیت خاصی دارد، قبول نخواهد کرد که موضع اولیه ما نادرست و موضع اولیه خصممان درست بوده است.تنها راه‌حل این معضل آن است که همیشه به خود زحمت دهیم تا حکم درستی صادر کنیم.
به این منظور، انسان باید پیش از سخن گفتن بیندیشد. ولی، در مورد اکثر مردم، نخوت ذاتی با پُرحرفی و فریبکاریِ ذاتی توأم است. انسان‌ها پیش از این که بیندیشند سخن می‌گویند؛ و حتی اگر پس از آن بفهمند که سخن نادرستی بر زبان رانده‌اند، باز هم می‌خواهند این امر را وارونه جلوه دهند.

علاقه به حقیقت، که ممکن است تصور شود تنها انگیزه آن‌ها از بیان سخنی بوده که مدعی درستی‌اش هستند، جای خود را به منافع و مصالح نخوت می‌دهد.

بنابراین، به خاطر همین نخوت، آنچه درست است باید نادرست، و آنچه نادرست است باید درست به نظر برسد.



ارزشش را نداشت  این دنیا
همه چیز بیهوده بود
زودگذر ، پوچ و بی سرانجام ...!


دوست داشتنت اما
حسابش همیشه جداست ...


{ حمید جدیدی }


http://bayanbox.ir/view/5188694415049199672/1b64d6ad7e6d839de025411ac5784536.jpg


+غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم

چه سان در شیشه ساعت کنم ریگ بیابان را؟

(صائب تبریزی )



همیشه فکر کردم که باید پشت هر ترانه و آهنگ موندگار و دوست داشتنی قصه ای بوده باشه..یه اتفاقی که باعث الهام و خلق اون اثر شده..اتفاقی که شاید در جایی از تاریخ هنر یا سرگذشت اون هنرمند قابل پیدا کردن  و شنیدن باشه..شایدم نه..گاهی باید همه چیز بسپاری به تخلیت و فکر کنی چی میتونسته باعث این آفرینش باشکوه بشه...


{ Enrico Macias - Le Mendiant De L'Amour }


Le mendiant de l`amour


سرم پر از عشقه و قلبم پر از دوستی

من به چیزی جز جشن و تفریح و سرگرمی فکر نمی کنم

هر طور میخواین فکر کنین : من اینجوریم

سعی نکنید دنبال ِ فهمیدن و درک من باشید : فقط بهم گوش کنین

در تمام شهر منو به اسم " گدای عشق " صدا می زنن.

من برای کسانی که دوستم دارن ترانه می خونم و همیشه همین باقی می مونم

گدای عشق بودن شرمندگی نداره


من هر روز زیر پنجره های شما آواز می خونم :

به من ( عشق )بدین

خدا بهتون ( عشق ) برمیگردونه..

به من مهربانی بدید نه پول

تمام ثروتتون برای خودتون... آخه این روزا

خوشبختی دیگه فروختنی نیست.... خورشید به همه می تابه


بیاین سر میز ِ من بشینین و بهم گوش بدین :

توی این کره ی خاکی همه گدای عشق هستن

و آدم ها هرچقدر که پولدار یا فقیر باشن همیشه همینطور باقی می مونن :

این انسان های عجیب و شگفت انگیز... این گداهای عشق


من ، هر روز به مهربونی و نوازش نیاز دارم

پس اجازه بدین بهتون بگم که سخاوت و بخشندگی

تقسیم کردن اشک ها و لبخندهاست

من نمیخوام بدونم برای کی و چرا ؟

من امتیازی ندارم به کسی بدم ... حرفمو گوش کنین :

در تمام شهر منو گدای عشق صدا می زنن

من برای کسانی که دوستم دارن ترانه میخونم و همیشه همین باقی می مونم

گدای عشق بودن مایه خجالت نیست

من زیر پنجره ی خانه های شما

هر روز ترانه می خونم ....


ترجمه از اینجا..


http://s7.picofile.com/file/8257125884/images.jpg


ما دائما در حال دریافت اطلاعات جدید هستیم..اما خیلی کم  پیش میاد که این داده های جدید نقشی در تصمیم گیری هامون بذاره..ما با فرار از اطلاعات جدید و جست و جوی بیشتر  تنها با استفاده از اعتقادات قبلی مون شروع به فکر کردن و تصمیم گیری میکنیم بدون اینکه توجه کنیم داده های درست تری وجود داره..دو دسته از آدم ها همین جا از مخاطبان این یادداشت حذف میشن..دسته اول کسانی که به هر دلیلی اطلاعات جدید ، موثق ، معتبر و کاربردی دریافت نمیکنند..و دسته دوم همه ی کسانی که به هر دلیلی علاقه ای به پردازش یا استفاده از اون ها ندارند..

من دوست ندارم با انتخاب های گذشتم زندگی کنم..باید بتونم هر لحظه درست ترین و منطقی ترین تصمیمو بگیرم بدون اینکه افکار ، اعتقادات ، احساسات  و پیشفرض های بی پایه و اساس قبلیم اثری در اون بگذاره ..باید بتونم در هر موقعیتی مهمی این سوالات از خودم بپرسم..

چرا در این لحظه اینطور فکر میکنم ؟ چطور به این نتیجه رسیدم ؟ چه استدلالی برای این طرز فکر دارم ؟ این اعتقاد و تمایل من از کجا سر در آورده ؟ چه کسانی ، در چه زمانی ، با چه حرف هایی باعث شدند من به این نتیجه برسم ؟ آیا این حرف ها مرجع و منبع مشخص و معتبری داشته اند ؟ آیا استدلال ها و نحوه ی استدلال های من پشتوانه ی عقلی دارند ؟

چرا من فکر میکنم این چیز خوب ، خوشایند یا مقدسه..و نقطه ی مقابل اون ، بد و ناخوشایند

آیا احساس خوب من به یک چیز  میتونه دلیلی بر درست بودن یا خوب بودن اون باشه ؟

چرا من فکر میکنم اون انسان خوب و بزرگواریه  یا برعکس آدم بد و پلیدیه ؟ این احساس خوب یا بد در مورد اون چطور و به چه دلیل معتبری به من منتقل یا القا شده ؟ آیا شنیده های من و اطرافیانم میتونه منبع قابل اطمینانی باشه ؟ یا ممکنه همه ی اونها  ساختگی باشند و یک  فریب بزرگ در جهت منافع افراد  ؟

این طرز فکر چطور در ذهن من جای گرفته ؟ آدم ها ، جامعه  ، شبکه های اجتماعی ، رسانه های اطرافم با منابع ضعیف و ساختگی یا دست خورده باعث شدند من این طور فکر کنم یا من اونو در کتاب معتبری خوندم یا سند محکم و قابل اعتمادی ازش دیدم ؟

اون کتاب توسط چه کسانی منبع معتبری معرفی میشه ؟ نویسنده ی اون آدم قابل اعتمادی بوده ؟ در چه جامعه ای و تحت چه شرایطی بزرگ شده و تحت تاثیر چه افکاری و با استفاده از چه مراجعی اون حرف ها رو زده ؟ آیا با همه ی اینها اون منبع برای من هم قابل اعتماد و تکیه کردن محسوب میشه ؟

من چه استدلال علمی ، عقلی و منطقی برای این طرز فکر دارم ؟ آیا این طرز فکر برای یک انسان از سرزمین دیگه که با فرهنگی متفاوت با من بزرگ شده به همین اندازه منطقی و قانع کنندست ، یا او به من و افکارم  و رفتارم خواهد خندید  ؟

فکر میکنم همه چیزو باید از نو بازنویسی کرد.همه ی افکار و  اعتقادات و احساسات بی پایه قبلی باید با اطلاعات مطمئن و احساسات منطقی و فکر شده ی جدید اصلاح یا جایگزین بشه تا در هر جغرافیایی پذیرفته و معتبر باشه و با هر طرز فکری و هر استدلال عقلی بهترین انتخاب تلقی شه..

همه چیزو باید از نو بازنویسی کرد..با داده های غلط هیچوقت نمیشه به جواب درست رسید..



http://s7.picofile.com/file/8256822876/5a9601ac874e8a97932bcc45531e801c.jpg


مواظب باشید که بنده ی ایده آل ها نشوید  و گرنه به زودی نوکر موعظه گران خواهید شد .


+اندیشه های متی | برتولت برشت | بهرام حبیبی