دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس شکوفه می دهند..
{ کوبایاشی ایسا }
+{Nana Mouskouri - Over and Over }
- ۲ نظر
- ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۹
دنیا پر از رنج است
با این حال
درختان گیلاس شکوفه می دهند..
{ کوبایاشی ایسا }
+{Nana Mouskouri - Over and Over }
تازگی ها در مورد هر موضوع بخوام اظهار نظر کنم، یه سوالی برام پیش میاد که..آقا کلا به من چه؟
چه خوش است راز گفتن ، به حریف نکته سنجی..
که سخن نگفته باشی ، به سخن رسیده باشد !
{ بیدل دهلوی }
بعضی اوقات باید آدم ها را در موقعیتی که در آن بزرگ شده اند دید تا بتوان درکشان کرد ..
اتحادیه ابلهان | جان کندی تول | مترجم: پیمان خاکسار
وقتی نابغه حقیقی در دنیا پیدا میشود ، میتوانید او را از این نشانه بشناسید :
تمام ابلهان علیهاش متحد میشوند ! ( جانتن سویفت)
یک مامور مخفی دست و پا چلفتی که برای تنبیه به مستراح ایستگاه اتوبوس تبعید شده ، پیرمرد عاشق پیشه ای که فکر می کند همه پلیس ها کمونیستند ، یک پیرزن فقیر دایم الخمر ، رییس بی انگیزه کارخانه در حال ورشکستگی تولید شلوار و کارمندان و کارگرانی از او درب و داغانتر ، زنی که به سبک بیمارگونه و مسخره ای نظریات نوین روانشناسی را بلغور می کند و در حقیقت به هجو می کشد ، هات داگ فروش متقلبی که به عنوان ادای دین به سنت و تاریخ نیواورلینز بر تن فروشندگانش لباس فرم دزد دریایی می پوشاند : این ها و شخصیت های دیگری از این قبیل ، در ماجراهایی موازی قرار می گیرند و در نهایت مانند تکه هایی از یک پازل به هم می پیوندند تا اتحادیه ای از ابلهان را در جامع های که نمونه عصر حاضر است تشکیل دهند .
همچنین با کارها و حرفه ای بی معنی و دلقک گونه شان بر ادعای «ایگنیشس» قهرمان محوری رمان که جهان امروز را سیرکی متحرک می بیند صحه بگذارند . اما شخصیت اصلی اثر ، ایگنیشس است که سایه سنگین و هیولاوار او بر کل رمان اتحادیه ابلهان سنگینی می کند : ایگنیشس ، پسر چاق و تنبلِ سی و چندساله ، ساکن محله ای پست در نیواورلینز با مادر پیر و دایم الخمرش زندگی می کند و متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطا است . او که معتقد است با فروپاشی نظام قرون وسطا ، خدایان هرج و مرج و جنون و بدسلیقگی مستولی شدند و انجیل مزورانه شان را روشنگری نام نهادند ، عجیب و غریب می پوشد ، رفتار می کند و حرف می زند و روزهایش را به تنظیم کیفرخواست تاریخی علیه جامعه و علیه قرن حاضر می گذراند : اثری که به گفته خودش از دریچه ای در وجودش به او الهام می شود و یک پژوهش فوق العاده در تاریخ تطبیقی است تا به انسانهای فرهیخته مسیر فاجعه باری را که بشر طی چهار قرن اخیر در پیش گرفته نشان دهد .
او آخرالزمانی شخصی دارد که در خیال خود ، در آن ، آدمها را به محاکمه و چهار میخ می کشد . ایگنیشس یک عاصی است و آرمان های خود را در تضاد با وضع موجود می بیند . بخش مهمی از طنز اثر ، برخاسته از همین تضاد است . در حقیقت می شود گفت موتور محرکه و در حقیقت جوهر اثر تضادی است که در کل رمان و رفتار و گفتار و حتی پوشش قهرمان های (و در واقع ضد قهرمان ها) اثر جاری است . قهرمان اصلی و دیگر آدم های اثر ، در هاله ای از طنز رفتار می کنند و حرف می زنند ؛ طنزی که گاه سیاه می شود و گاه سرخوشانه و ساده و گاه رنگ هجوی گزنده به خود می گیرد .
تقابل ایگنیشس با جامعه سیرک گونه اطرافش در قالب طنزی دلنشین ظاهر می شود ؛ طنزی که درونی و برخاسته از ذات و منطق اثر است . قهرمان اصلی و دیگر آدمهای کتاب اتحادیه ابلهان ، در هاله ای از طنز رفتار می کنند و حرف می زنند ؛ طنزی که گاه سیاه می شود و گاه سرخوشانه و ساده و گاه رنگ هجوی گزنده به خود می گیرد .
عصیان ایگنیشس از نوع عصیان هولدن در ناتوردشت نیست . او یک کمال گرا است که به دوره شکوه قرون وسطا دل بسته و در جهان امروز اثری از این شکوه و امیدی برای دستیابی به آن در آینده نمی بیند . این است که به قول خودش در انزوا و مراقبه میلتونی در صومعه شخصی خودش غرق شده و از اتاق متعفن خود حاضر نیست بیرون بیاید و تن به تعفن رویارویی با جامعه ای که آن را در حال فروپاشی می بیند ، بدهد . اینجا است که اولین جرقه های طنز اثر زده می شود .
این طنز در سایه تضاد میان لحن و نگاه آرمانخواهانه و پرطمطراق ایگنیشس که می خواهد دنیا را نجات دهد با نگاه تقدیرگرایانه اش که متاثر از آموزه های بوئتیوس فیلسوف قرون وسطایی و تعالیم او در کتاب تسلای فلسفه است رخ می دهد . او از سویی خود را در مقام منجی می بیند و از سوی دیگر گرفتار بی عملی ، انفعال ، بی تفاوتی ، بیکاری ، تنبلی و کثیفی است .
سویه دیگر این تضاد ، اندیشه بنیانی او است : قرون درخشان و اتوپیایی او (قرون وسطا) ، از تاریکترین دوره های حیات بشریت به شمار می آید . اما این پایان ماجرا نیست : ایگنیشس برای تامین خسارت تصادف اتومبیل مادرش مجبور می شود به قول خودش «به گونه ای شجاعانه» پای به اجتماع بگذارد : اینجا است که تضاد او با جامعه ای که از آن متنفر است در جای جای اثر متجلی می شود و طنز در موقعیت و کلام می آفریند .
این طنز در آمیزش با رفتارهای عجیب و کاریکاتوریستی شخصیت های دیگر رمان و تضادی که میان جایگاه اجتماعی و فردی آنها با رفتارشان وجود دارد کامل می شود . آنچه به طنز در رفتارهای ایگنیشس شدت می بخشد ، در درجه اول ادبیات خاص او است که پرطمطراق و مطنطن است و در تقابل با ادبیات محاورهای قرار دارد و خود به خود دارای بار کمیک است ، همچنین رفتارها و سخنان غریب و تضاد آلوده او است که موقعیت طنز می آفریند . او فلسفه بیروح طبقه متوسط را به دیده حقارت می نگرد ، از این رو آن را به هجو می کشد ، مسخره می کند ، به بازی می گیرد و آگاهانه دست به ویرانگری می زند :
« فکر کنم خوابم برد ، چون یادم
می آید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده ایم سقلمه می زد
بیدار شدم . فکر می کنم سیستم من نوعی مُشک ترشح می کند که برای اولیای
امور دولتی بسیار خوشایند است . وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای
مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر می شود ؟ جاسوسی چه کسی را می کنند و گزارش
چه کسی را می دهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب ؟
ظاهرا مثل یک زن خیابانگرد درشت اندام جماعت پلیس ها و بازرسان بهداشت را
به خود جلب می کنم . بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد .
در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع
ببرند تا زیر نور لامپ های فلورسنت و سقف های عایق صدا تاوان تمسخر تمام
ارزش هایی را بدهم که سال ها در قلب های کوچک لاستیکیشان عزیز داشته اند .
تمام قد از جا برخاستم - برای خودش نمایشی بود - و از بالا به دیده تحقیر
پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه
معنایش را متوجه نشد … » (ص282)
اگنیشس سر سوسیس فروش کلاه می گذارد نه به خاطر میل به زیاده طلبی بلکه از
روی میل به تحقیر فروشنده . نقش رییس یک حزب ترقی خواه را برای مشتی دیوانه
فاسد خوشگذران بازی می کند تا از این راه توانایی اش را به رخ دوستش
(میرنا) بکشد و رویش را کم کند . تلویزیون و سینما دو وسیله ارتباط و پرورش
افکار عمومی که به گفته ایگنیشس برنامه ها و فیلم های اهانت آمیز و مزخرف
منتشر می کنند و منزجرش می کنند ، سرگرمی اویند و به تعبیر خودش دیدن عمق
منجلاب حالش را بهتر می کنند .
او که استیلای خدایان هرج و مرج و جنون را
بر جامعه امروز به نقد می کشد خود نیز در تعامل با جامعه گرفتار همان
خدایان می شود و حرکت های اجتماعی او رنگ جنون به خود می گیرد و هرج و مرج
می آفریند و به مضحکه بدل می شود . این است که همه تلاش هایش در نهایت به «
مسخره بازی های همیشگی» تبدیل می شود و از سوی جامعه هیولای وحشتناک و غول
بیشاخ و دم و ولگرد و دیوانه لقب می گیرد . حتی در نهایت از سوی مادرش نیز
طرد می شود ، چراکه به نظرش ، همیشه مقصر است و رسوایی و آبروریزی به راه
می اندازد . او دن کیشوتی است که با شمشیر پلاستیکی توان مقابله با واقعیات
تلخ پیرامونی خود را ندارد و این تضاد ، ستیزش های او با جهان پیرامونش را
در هاله ای از طنز تلخ قرار می دهد : « ایگنیشس فریاد زد : من شمشیر
انتقامجوی سلیقه و نجابتم . » همانطور که با سلاح شکسته پیراهن را خراش می
داد خانم ها به سمت خیابان رویال می گریختند . » (ص304)
ایگنیشس وقتی هم که می خواهد در جنگل سوداگری مدرن کاری کند ، قاعده بازی
را بلد نیست . همیشه بازنده است ، خودش می گوید چون ارزش های کارفرماها را
زیر سوال می برد . در اولین تجربه کاری اش در مقام کارمند دفتری یک کارخانه
در حال ورشکستگی ، برای اینکه روحی تازه در کسب و کار بدمد و نظرات به قول
خودش فوقالعاده را اجرا کند ، کارگران سیاهپوست کارخانه را با شعار
پرطمطراق ولی توخالی « جنگ صلیبی برای احقاق حق سیاهان » به شورش تشویق می
کند چراکه معتقد است ستیزه خویی و استبداد شرط دوام آوردن است و دنیا فقط
حرف زور را می فهمد ، ولی این کار تنها به مضحکه ای غریب ختم می شود و به
اخراجش می انجامد . او همان گونه که دوستش میرنا برایش نوشته است ، نمی
تواند خودش را با مشکلات حاد عصری که در آن زندگی می کند تطبیق دهد . او به
گفته خودش : « یک نابه هنگامی است ، یک خطای تاریخی است ، مردم این را
متوجه می شوند و بدشان می آید . » میرنا هم دانشگاهی سابق ایگنیشس است که
عقایدی به رادیکالی او دارد و نامه های این دو به هم از خواندنی ترین بخش
های کتاب است که طنزی خواندنی و دلنشین در آن جاری است . در انتها این دختر
در پی نجات ایگنیشس برمی آید ؛ نجاتی که احتمالا همانطور که خود ایگنیشس
پیش بینی کرده است نتیج های جز سردرگمی مضاعف برایش نخواهد داشت …
پروفسور راندولف نسه که بر روی تاریخ تکامل افسردگی مطالعات زیادی انجام داده است، معتقد است که بقای افسردگی در مجموعه ژنهای انسان حاکی از آن است که افسردگی نه تنها خیلی هم بد نیست بلکه در تکامل ما فایده هم داشته است. او معتقد است که افسردگی یک مکانیزم تدافعی (یا تطابقی) در برابر خوش بینی کور است. مکانیزمی برای جلوگیری از هدر رفتن منابعمان در جهت رسیدن به اهداف توهمی.
به هنگام ضرورت دست طبیعت به کمک ما می آید تا وقت و انرژی گرانبهای خود را تا آخرین قطره به پای اهداف غیر قابل دستیابی نریزیم. بنابراین زمانی که پیشرفت سازنده ای در جهت اهدافمان نداریم، واکنش طبیعی سیستم عصبی ما این خواهد بود که سطح انرژی و انگیزه ما را کاهش بدهد.
نظر آقای نسه اینست که در طول مدت این افسردگی خفیف ما فرصت خواهیم داشت که منابع خود را ذخیره کنیم و به دنبال یافتن اهداف واقعی تر باشیم. ولی اگر باز هم بر دستیابی به اهداف توهمی (تخمی تخیلی) خود پافشاری کردیم چی؟ آقای نسه معتقد است که مکانیزم فوق الذکر دوباره وارد عمل می شود و افسردگی ما کم کم از افسردگی خفیف به افسردگی شدید تبدیل خواهد شد.
خلاصه داستان: ما هستیم و این مکانیزم تکامل یافته طی میلیونها سال برای حفظ نسل بشر و یک سری اهداف عظیم که از سوی پدر و مادر و مدرسه و دانشگاه و تلویزیون و غیره به ما تحمیل می شوند. نتیجه؟ افسردگی مزمن که رهایی از آن غیر ممکن به نظر می رسد.
ما اهداف بزرگی برای خودمان تعیین می کنیم. شهرت، ثروت، شکوه، جاودانگی، دستاوردهای جهانی و غیره. ما را تشویق می کنند (شستشوی مغزی می دهند) که باور کنیم: خواستن توانستن است، کار نشد نداره، آرزو بر جوانان عیب نیست، یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. تو به زودی موفق می شی. اوق.
بعد سعی می کنیم به اهدافی برسیم که برای ما دست یافتنی نیستند. در این مسیر نه به مهارتها و تواناییهای واقعی خود توجه می کنیم و نه برای رسیدن به اهدافی که می توانیم بهشان برسیم، تلاشی می کنیم.
غمگین ترین قسمت داستان اینجاست که حتی وقتی “مکانیزم طبیعی تکامل یافته افسردگی” وارد عمل می شود، هشدارش را درک نمی کنیم یا حتی فکر می کنیم که باید بعد از درمان افسردگی، دوباره در جهت رسیدن به همان اهداف عظیم تلاش کنیم. تلاشی که فقط ما را افسرده تر می کند.
در ابتدای زندگی آرزوی یک مادر برای بچه اش فقط اینست که سالم باشد، غذایش را بخورد، آروغش را بزند. بازی کند، شکمش کار کند و خوب بخوابد. اما از یک جایی به بعد که دقیقا معلوم نیست کجا، بچه باید زبان انگلیسی، نقاشی، موسیقی، فوتبال، کاراته و اصولا هر چیزی را که می شود یاد گرفت، یاد بگیرد. بعد بچه باید دانشگاه برود. بعد بچه باید تحصیلات دانشگاهیش را ادامه بدهد. دکترا بگیرد. متخصص بشود. کارآفرین بشود. دانشمند بشود. پولدار بشود. موفق بشود. با فرد موفقی ازدواج بکند. ازدواج موفقی داشته باشد. بچه های سالم و موفقی تحویل جامعه بدهد. برای بازنشستگیش یک ویلا و حقوق بازنشستگی کافی داشته باشد. و الخ.
افسردگی شما – فرقی نمی کند برای یک هفته یا برای ده سال – شاید نشانه اینست که مادر طبیعت شما را مثل یک بچه در آغوش گرفته و می خواهد ازتان مراقبت کند..1. پیش بردن همزمان چند کتاب {کتاب های سنگین و حجیم برای مطالعه در خانه و کتاب های سبک و قابل حمل برای بیرون از خانه/ کتاب های ساده تر (رمان های معمولی) برای محیط های شلوغ و پر سر و صدا و کتاب
های سنگین و عمیق تر برای مطالعه در زمان آسودگی در خانه یا کتابخانه)
2.وابسته کردن یکی از رفتارها یا اتفاقات به مطالعه (برای مثال به محض روشن شدن تلویزیون یا نداشتن برنامه ای مشخص یا سر رفتن حوصله ، برداشتن کتاب و شروع مطالعه)
3.استفاده از قلم و کاغذ برای یادداشت عبارت های زیبای کتاب
4.تلاش برای تعریف کردن و یا یاد دادن قسمت های جالب کتاب به دوستی علاقمند..
5.نوشتن نقد یا یادداشت در موردکتاب و انتشار آن در شبکه های اجتماعی
6.مطالعه همزمان و با برنامه یک کتاب، کنار یک دوست منظم و همراه
7.برنامه ریزی و تعیین مهلت برای خوندن هر قسمت از کتاب
8.استفاده از کتاب های الکترونیکی و صوتی و کتاب های مخصوص تلفن همراه
9.شرکت در جلسات کتابخوانی دانشگاه، کتابخانه های شهر و ..
10. ؟
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری..
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
آنجا بودیم، روح و جسم ما در کلیسایی در تگزاس جمع شده بود در آخرین شب زندگی مان. در اتاقی مثل اینجا جمع شده بودیم، با نیمکت های چوبی با روکش پارچه ای قرمز که غژغژ می کردند، با ارگی که در سمت چپم بود و گروه کر در پشتم و یک حوض غسل تعمید که روی دیوار پشت آنها ساخته شده بود. کم و بیش اتاقی شبیه به این. و همان احساس عمیق تعلیق، و همان امید عمیق نجات، همان دست های عرق کرده و همان آدمهایی که در ردیف پشت توجه نمی کنند !
آن روز ۳۱ دسامبر، ۱۹۹۹ بود شب بازگشت مجدد مسیح، پایان دنیایی که می شناختم. آن موقع ۱۲ ساله شده بودم و به سن تکلیف رسیده بودم. و وقتی که دست از شکایت کشیدم از اینکه انصاف نیست که مسیح بر گردد درست همان وقتی که تازه مسئول اعمالم شدهام، فهمیدم که بهتر است هرچه زودتر کارهایم را سر و سامان دهم.
پس هرچه میتوانستم به کلیسا میرفتم. و همانقدر مشتاق خلوت بودم که کسی بدنبال هیاهو، میخواستم مطمئن شوم که نکند که سرم کلاهی برود و مسیح بخواهد زودتر برگردد و اگر این کار را کرد، برنامه کمکی داشته باشم، که آن زمان خواندن کتابهای پر از خشم« بازمانده» بود. و در آنها دیدم که که اگر تا نیمه شب برای بهشت گزیده نشدم، راه دیگری داشتم.
تنها کاری که باید می کردم
دوری از علامت شیطان،
جنگ با شیاطین،
طاعون و مبارزه با خود ضد مسیح بود.
یه کم سخت بود... ولی میدانستم که میتوانم.
دیگر زمان برنامهریزی تمام شده بود.
ساعت ۱۱/۵۰ بود.
ما ۱۰ دقیقه وقت داشتیم
و کشیش ما را از روی نیمکت
و به سوی محراب صدا کرد
چون می خواست
تا در هنگام نیمه شب مشغول دعا باشیم.
پس هر دسته ای از جمعیت
در جایش قرار گرفت.
گروه کر در جایگاه قرار گرفت،
خادمان کلیسا و همسرانشان
یا بورژواهای تعمید دهنده
اسمیه که من صداشون میکنم،در ردیف اول جلوی محراب قرار گرفتند.
میدانید، در آمریکا، حتی بازگشت مجدد مسیح هم قسمت VIP دارد !
و درست پشت بورژواهای تعمید دهنده مسن ترها بودند -- این مردان و زنانی که پشت های جوانشان زیر آفتابهای داغ مزارع پنبه در شرق تگزاس خم شده، که پوستشان انگار به رنگ قهوه ای اصیلی و بدون چروک سوخته بود، درست مانند سفالهای شرق تگزاس، و آنهایی که امید و آرزوهایشان از آنکه زندگی در خارج از شرق تگزاس چگونه می توانست باشد حتی بیشتر از کمرهایشان خمیده و شکسته شده بود.آری، برای من این مردان و زنان ستارههای نمایش بودند. تمامی عمرشان برای این لحظه صبر کرده بودند، مانند پیشینیان قرون وسطایی شان آرزوی پایان جهان داشتند، همانطوری که مادر بزرگم برای نمایش «اپرا وینفری» منتظر میشد تا هر روز ساعت ۴ در کانال ۸ ببیند. و همانطور که به سمت محراب می رفت، درست پشتش مخفی شده بودم، چون مطمئن بودم مادر بزرگم به بهشت می رود و فکر میکردم اگر در مدت این دعا، دستم در دستش باشد، ممکن است مستقیم با او بروم.
پس دستش را گرفتم
و چشمانم را بستم
تا گوش کنم،
تا منتظر شوم.
و دعاها بلندتر شد
و فریادهای تقاضای اجابت دعا
حتی بلندتر
و نوای ارگ کلیسا هم
برای بالا بردن شور اضافه شد
و حرارت بالا رفت تا بیشترعرق کنیمو دستم را محکمتر گرفتم،
تا مبادا کسی باشم که جا بمانم.
چشم هایم را محکم به هم فشردم تا نبینم که چطور سره از ناسره جدا می شود. و سپس صدایی بر فرازمان پیچید: « آمین »
و تمام شده بود...
به ساعت نگاه کردم. از نیمه شب گذشته بود. به مومنان ارشد نگاه کردم که نجات دهنده شان نیامده بود، که مغرور تر از آن بودند که نشانی از نومیدی نمایان کنند، که ایمانی آنقدر سخت و طولانی مدت داشتند تا اکنون شک نکنند. اما من بجایشان مایوس شدم. آنها فریب خورده بودند، اغفال شدند، گول خوردند، و من هم درست همراهشان بودم. دعاهایشان را خواندم، به بهترین وجهی که می توانستم تسلیم وسوسه نشدم. نه یک بار، بلکه دوبار در آن حوض غسل تعمید غوطه خوردم . من ایمان داشتم. حالا چه می شود؟
درست به موقع به خانه رسیدم تا تلویزیون را روشن کنم و ببینم که پیتر جنینگز شروع هزاره جدید را دور تا دور جهان اعلام می کرد. به ذهنم خطور کرد که خیلی عجیب می شد، که مسیح هم برگردد و برگردد بر مبنای ساعت محلی هر محل !
و این موضوع را بیشتر مضحک کرد...
رنج آور بود، خیلی.
اما آنجا در آن شب،
من ایمانم را از دست ندادم.
من به چیزی جدید ایمان آوردم :
که ممکن است تا ، ایمان نداشت...
(I just believed a new thing: that it was possible not to believe)
ممکن بود پاسخ هایی که داشتم اشتباه باشند، چون سوال ها، خود غلط بودند. و حالا، جایی که زمانی کوهی از یقین بود، آنجا، به سمت پایین و بنیانش، چشمهای از شک جاری بود، چشمهای که وعده رودهایی را می داد.
میتوانم نمایش زندگیم را تا آن شب در کلیسا دنبال کنم وقتی که نجات دهنده ام برای من نیامد؛ وقتی که با اطمینان ترین چیزی که باور داشتم معلوم شد، که اگر دروغ نبوده، کاملا راست هم نبود. و اگرچه بیشتر شما برای سال ۲۰۰۰ کاملا به شکل دیگری آماده شدید، مطمئنم که شما اینجایید چون بخشی از شما همان کاری را کرده که من از سپیده دم این قرن جدید کرده ام، از وقتی که مادرم رفت و پدرم پیشم نیامد و خدایم از آمدن سر باز زد. و دستهایم را دراز کردم، تا چیزی را برای اعتقاد پیدا کنم.
تا ورود به دانشگاه « ییل» در ۱۸ سالگی ادامه دادم، با امید آنکه سفرم از «اوک کلیف» تگزاس فرصتی برای پشت سر گذاشتن تمام چالش هایی که می شناختم باشد، امید های از دست رفته و بدن های فرسوده ای که دیده بودم. اما وقتی در یک تعطیلات زمستانی دوباره خود را درخانه یافتم، وقتی که صورتم روی زمین بود، و دستهایم از پشت بسته و اسلحه یک دزد به سرم فشره می شد، می دانستم که حتی عالی ترین تحصیلات هم نمی توانست نجاتم دهد.
ادامه دادم تا وقتی که در« لیمان برادرز» پیدایم شد، به عنوان یک کارآموز درسال ۲۰۰۸.
خیلی مفید بود...و به خانه ام زنگ زدم تا به خانواده بگویم که ما دیگر هیچوقت فقیر نمیشویم
اما شاهد آن بودم که معبد سرمایه داری در مقابل چشمانم فرو ریخت، فهمیدم که حتی بهترین شغل ها نمی تواند نجاتم دهد.
ادامه دادم تا آنکه به عنوان یک کارمند جوان در واشنگتن دی سی پیدایم شد، که صدای برخاسته ازایالت ایلینویز را شندیده بود، می گفت
« خیلی وقت است
که به این تغییر نیاز داریم
اما در این انتخابات،
تغییر به آمریکا آمده.»
اما وقتی که کنگره زمین گیر شد
و کشور در شکاف هایش دوپاره شد
و امید تغییر
تبدیل به یک شوخی بی رحمانه شد،
می دانستم که حتی رجعت سیاسی
نمی تواند نجاتم دهد.
با امید در محراب
« آرزوی آمریکایی» زانو زدم،
و برای خداهای دورانم دعا کردم
برای موفقیت،
و پول،
و قدرت.
اما دوباره بارها و بارها،
نیمه شب آمد و چشمانم را باز کردم
تا ببینم که تمامی این خدایان مرده اند..
و از این قبرستان، جستجو را بار دیگر آغاز کردم، نه بخاطر شجاعتم، بلکه چون می دانستم که یا ایمان می آورم و یا می میرم. پس به زیارت کعبه ای دیگر رفتم، دانشگاه تجاری هاروارد !
اما این بار، بسادگی نمی توانستم نجاتی را که ادعا می کرد بپذیرم. نه، می دانستم که کارهای بیشتری باید انجام شود.کار از گوشه تاریک یک مهمانی شلوغ شروع شد، در اواخر شبی از زمستان تیره کمبریج، وقتی که من و سه دوستم سوالی پرسیدیم که کسانی که به دنبال واقعیت هستند مدتی طولانی است که می پرسند: « چطور است که به جاده بزنیم؟»
نمی دانستیم که به کجا می رویم یا چطور به آنجا می رسیم، اما می دانستیم که باید انجامش دهیم. چون تمامی عمرمان این آرزو را داشتیم، آنطور که «جک کرواک» نوشتهدر تابستان ۲۰۱۳ ما ۸۰۰۰ مایل را در سراسر آمریکا رفتیم، از میان مراتع مونتانا، تا ویرانه های دیترویت، از میان باتلاق های نیو اورلئان، جایی که مردان و زنانی را یافتیم و با آنها کار کردیم که بنگاه های کوچکی را می ساختند که به سود آوری شان معنی می داد. آموزش دیده در کاپیتالیسم نظامی «وست پوینت»، ایده ای انقلابی به ذهنمان خطور کرد.
و این ایده گسترده شد، و به سازمانی غیر انتفاعی به نام MBA برای آمریکا توسعه پیدا کرد، حرکتی که مرا امروز به این صحنه رساند. و فهمیدیم که دلیل توسعه اش اشتیاق زیاد نسل ما به هدف، به معنی است. گسترده شد چون تعداد بیشماری از کار آفرینان در گوشه و کنار آمریکا که کار می سازند و زندگی ها را تغییر می دهند به کمی کمک نیاز داشتند.و اگر بخواهم کمی صادق باشم، گسترده شد چون برای توسعه جنگیدم. امتدادی نبود که در آن نرفته باشم تا این آیین را موعظه کنم، که مردم بیشتری ایمان آورند که ما می توانیم زخم های یک سرزمین شکسته را ببندیم، هر بار با یک کار اجتماعی. اما این سفر تبلیغی مسیحی بود که مرا به آیین متفاوتی هدایت کرد که امروز آمده ام تا آن را با شما شریک شوم.
در غروب یک روز، تقریبا یک سال پیش آغاز شد در موزه تاریخ طبیعی در شهر نیویورک، در جشن فارغ التحصیلان دانشگاه مدیرت کسب و کار هاروارد، در زیر مدل اندازه واقعی یک نهنگ، با غول های جهان امروز نشسته بودم در حالی که آنها همسالانشان و اعمال خیرشان را جشن گرفته بودند. غروری در اتاق بود جایی که ارزش خالص و سرمایه تحت مدیریت فراتر ار نیم تریلیون دلار بود. به هرآنچه که ساخته بودیم نگاه کردیم.... و خوب بود.
اما اتفاقا دو روز بعد، میبایست تا « هارلم» میرفتم، که خودم را نشسته در مزرعه ای شهری یافتم که زمانی زمینی خالی بود، و به مردی نام تونی گوش می کردم که برایم از بچه هایی می گفت که هر روز آنجا پیدایشان میشد. و همه شان زیر خط فقر زندگی میکردند.اما زمانی که تونی را ترک کردم، شوری و گزش اشکی را که در چشمانم می جوشید حس کردم. وزن الهامی را حس کردم که می توانستم در یک اتاق شبی بنشینم، که چند صد نفر نیم تریلیون دلار داشتند، و در اتاقی دیگر، دو روز بعد، تنها ۵۰ محله بالاتر، جایی که مردی بدون حقوق به کودکی تنها وعده غذایش را در روز می دهد..
و این نابرابری خیره کننده دلیل اینکه می خواستم گریه کنم نبود، فکر به گرسنگی این کودکان خردسال هم نبود، خشم از آن یک درصد یا تاسف برای آن ۹۹ درصد نبود.
ناراحت شدم چون بالاخره فهمیدم من دستگاه دیالیزی هستم برای کشوری که به پیوند کلیه نیاز دارد. فهمیدم که داستان من داستان همه آنهایی است که توقعشان این بوده که بتوانند روی پای خودشان بزرگ شوند، حتی اگر کفشی نداشته باشند؛ اینجاست که سازمان من برای تمامی کمک های ساختاری و سازمانی که هیچگاه به هارلم یا آپالاشیا یا پایین بخش ۹ نرسیده ایستاده است؛ این صدای من است برای همه صداهایی که خیلی بی سواد، خیلی حمام نرفته، خیلی بی پناه، به نظر می رسند..
و از شرمساری آن، تمام وجودم شرمنده است مانند شرمساری نشستن در جلو تلویزیون، و دیدن « پیتر جنینگز» که آغاز هزاره جدید را خبر می دهد دوباره و دوباره و دوباره. من فریب خوردم، اغفال شدم، گول خوردم، اما این بار، ناجی دروغین خودم بودم..
می دانید، راهی طولانی از آن محراب آمده ام از شبی که فکر می کردم پایان دنیاست، از دنیایی که مردم نجوا می کنند و رنج کشیدن را اراده قطعی خدا می دانند و کتاب مقدس را مصون از خطا می دانند. بله، تا جایی آمده ام که به همان جایی که شروع کردم بازگردم.
چون واقعا درست نیست که بگوییم که در عصر بی اعتقادی زندگی می کنیم... نه، ما امروز هم همانقدری ایمان داریم که همیشه در گذشته داشته ایم.
برخی از ما شاید
به گفته های «برنی براون» معتقدیم
یا « آنتونی رابینز».
ممکن است به کتاب مقدس
«نیو یورکر» معتقد باشیم
یا « نشریه تجاری هاروارد».
ممکن است عمیقا ایمان داشته باشیم
وقتی همینجا در معبد
TED عبادت می کنیم،
اما نومیدانه می خواهیم ایمان داشته باشیم،
و به ایمان نیاز داریم.
به زبان بیگانه رهبران پرجذبه صحبت می کنیم که وعده حل تمامی مشکلاتمان را داده اند. ما رنج را به عنوان اثر لازمه کاپیتالیسمی که خدایمان است می بینیم، ما نوشته های پیشرفت فناوری را واقعیت مصون از خطا می دانیم. و به سختی هزینه انسانی که می پردازیم را درک می کنیم وقتی که نمی توانیم اشتباهاتمان را زیر سوال ببریم، چون می ترسیم که ممکن است تمامی پایه هایمان را بلرزاند.
اما اگر ناراحت شده اید
از بی وجدانی هایی که
پذیرا شده ایم،
حالا وقت پرسیدن است.
من آیینی برای ناراحتی یا نوآوری ندارم یا راهکاری برای محاسبه سود آوری شما. من حقیقتا آیینی برای آنکه امروز، ایمان آورید ندارم. من «آیین شک» را دارم و به شما عرضه می کنم. آیین شک از شما نمی خواهد که ایمانتان را از دست دهید، از شما می خواهد که به چیز جدیدی ایمان آورید: که می شود ایمان نداشت.
که ممکن است که پاسخ هایی که داریم اشتباه باشند، ممکن است که خود سوال ها اشتباه باشند. بله، آیین شک یعنی ممکن است که ما، روی این صحنه، در این اتاق، اشتباه کنیم. چون موجب پرسیدن این سوال می شود، «چرا؟» با تمامی قدرتی که در دستانمان داریم، چرا همچنان مردم به این بدی رنج می کشند؟
این شک مرا به این سو می برد تا بگویم
که در حال راه انداختن سازمانی هستیم،
MBA(مدیریت ارشد کسب و کار) در تمام آمریکا،
جدای از تجارت.
کارکنانمان را انتخاب کرده لیم
و درب هایمان را بسته ایم
و طرحمان را رایگان
به هرکسی که در خود
توان این کار را می بیند، می دهیم
بدون انتظار مجوز از کسی.
این شک مجبورم می کند تا بگویم که نجات دهنده نیستم که بعضی ها در موردم می گویند، چون عمر ما خیلی کوتاه است و احتمالات خیلی زیاد تا برای رجعت نجات دهنده صبر کنیم، وقتی که واقعیت این است که معجزه ای پیش نخواهد آمد.
و این شک، مرا به حرکت می اندازد، به من امید می دهد که وقتی که مشکلات ما را در هم شکست، وقتی که مسیر پیش رویمان ما را به سمت تباهی میبرد، وقتی که شفا دهندگان ما زخمهایمان را التیام نمیدهند، این ایمان کورکورانه ما نیست ... نه، این شک فروتنانه ما خواهد بود که نوری ضعیف بر تاریکی زندگی مان ما افشاند و به جهان ما و بگذارید تا صدایمان را به زمزمه بلند کنیم یا به یک فریاد و یا ساده بگویم، خیلی ساده، « باید راه دیگری باشد.»
عمیقا بر این باور هستم که اگر هر یک از ما فقط یک نفر را داشتیم که میتوانستیم او را صمیمانه ، بدون خجالت و احساس شرمندگی در آغوش بگیریم ، کسی از درد تنهایی به جان نمی آمد/ لئو بوسکالیا
Mad Max , Fury Road یکی از باحال ترین اکشن هایی بود که تا به حال دیدم..با وجود اکشن بودن خیلی هم فیلم سطحی نیست ، یه سری نکات و نقد هایی که دور و اطراف خوندم اینجا مینویسم..البته همشون برداشته و نمیشه مطمئن بود منظور نویسنده و کارگردان واقعا چی بوده..
خلاصه فیلم : ماجراهای این فیلم نیز در همان آینده نفرت انگیز فیلمهای
«مکس دیوانه: جنگجوی جاده»( Mad Max 2: The Road Warrior)، «فراتر از
طوفان» رخ میدهد. وقتی همه دنیا به بیابان تبدیل میشود، آب به کالای
بسیار ارزشمندی تبدیل میشود. و وقتی که آزادی تنها از طریق سفرهای طولانی
میسر میشود، بنزین نیز بهای زیادی مییابد. مکس، قهرمان اصلی فیلم ، مردی کم حرف است که زن و بچه اش را از دست داده و به تنهایی سفر می کند و تنها در جستجوی صلح و آزادی می باشد...تا این که توسط گروهی اسیر میشود.. گروهی که به رهبری پادشاه "جوئی" اداره می شود.
مکس پس از دستگیری به عنوان بانک خون برای یکی از اعضای گروه بچه های جنگ به نام ( نیکلاس هولت ) تعیین می شود و به نظر می رسد که سرنوشت تلخی در انتظارش باشد. اما با طغیان زنی به نام فیریوسا و به همراه بردن پنج همسر جوئی با خود، باعث می شود جوئی ارتش خود را در پی فیریوسا بفرستد و ...
شخصیت ایمورتان رو می تونیم در خیلی از کشورهای خاورمیانه (یعنی کل منطقه ) ببینیم .فردی شرور که مردمو تشنه و گشنه نگه داشته و به اونها وعده ی دنیای بهتر پس از مرگ که همون والاهام در فیلمه رو داده..در صورتی که خودش ثروت اندوزی می کنه و زیباترین دختران رو اختیار کرده..و حتی یکجای فیلم اون گفته میشه نامیراست و خورشید رو در دستانش گرفته...
نوکس هم که یکی از پیروان " ایمورتان جو " هست تا اواسط فیلم به شدت و کورکورانه پیرو ایمورتانه و حتی دوبار میخواد که جانش برای او فدا کنه تا در بهشت بتونه تا ابد با اون سواری کنه اما زمانی که متوجه دروغ هایی که بهش گفته شده میشه و معنی واقعی رستگاری رو می فهمه به به کمک فیوریسا و مکس میره...
جالبه که تعریف بهشت برای پیروان " ایمورتان جو " جاییه که میتونند با خیال راحت به همراه رهبرشون سواری کنند و تا ابد با او برانند ! اشاره به این موضوع که بهشت معنا و تعریف خاصی برای افراد هر جامعه ای داره...با توجه به کمبود هایی که دارند !
وعده ای که همانطور که قبلا گفتم باعث ایجاد شور زیاد در افراد سبک مغز میشه و یک نوع معنا به زندگی و اتمام زندگیشون میده .. و البته باعث میشه رهبرانشون هر سو استفاده که دوست باشند بتونند از اون ها بکنند..صرفا هم با یک وعده ی موهوم و خیالی و غیرقابل اثبات..وعده ای که هیچ هزینه ای هم برای وعده دهنده نداره !
فیلم مکرراً از یک تم بازگشت یا تکرار یک موضوع ولی با معنایی متضاد استفاده میکند:
1- مسیر اصلی فرار در نهایت بر میگردد. برگشت به خانه اول . جائیکه در اول مستقر بودند. از فرار به روبرو شدن.
2-
از مکس که به عنوان یک کیسه خون در ابتدای فیلم استفاده میکردند در انتهای
فیلم با همین نقش، نجات آفرین شد و زندگی دوباره به فیورسیا میبخشد.
3-
انتحار پوچ سربازان دیوانه ایموردتان جو، این بار با یک انتحار متفاوت
وقتی که ناکس ماشین جنگی را در گذرگاه منهدم میکند ارزشمند جلوه میکند.
ناکس در ابتدای فیلم جزء دشمنان ولی در انتها چاره ساز است.
5-
آبی که در ابتدای فیلم ایموردتان جو بر سر مردم میریزد بوی دغل میدهد و
کثیف به نظر میرسد ولی همین ریختن آب بر سر مردم در انتهای فیلم تمیز است.
نکات دیگه ای هم در فیلم مطرح شده که با وضعیت حال و گذشته و آینده خاورمیانه قابل تطبیقه..
چند همسری ...استثنا بودن رهبر گروه از بقیه افراد.. اسارت زنان ...برای یک عقیده یا وعده و به طور کلی به خاطر هیچ و پوچ خود را کشتن و از بین بردن..وعده ی جاودانگی ، بهشت و دنیایی دیگر دادن به این افراد..به همین واسطه محروم کردن مردم از احتیاجات وحقوق طبیعی شون و ..
البته این ها همه چیزهایی بدی هست که میتونه یه فرد یا گروه رو به فضاحت بکشونه ، حالا میخواد تو هر آیین یا عقیده ای باشه و در هر نقطه ای از دنیا ...
+فیلم خوراکه رائفی پوره :)
اگر گفت باید برم..جلوشو نگیر. وقتی بخواد بره، میره..ولی همون فرصتی رو که تو آخرین لحظه داری مهربون باش، بخند و دست از خاطره ساختن بَرنَدار؛
بزن زیر دماغش بگو: «آهای نری بگی بد بودا...» گریه نکن، بخند و بازوش رو نیشگون بگیر، بهش نگو: دوس ندارم حرفایی که به من زدی به یکی دیگه بزنی!
نگو: اگر زدی پای حرفات وایسی. نصیحتش نکن! نفرینش نکن! فقط لحظهی آخر بازم از ته قلبت دوسش داشته باش انگاری قراره بمیره!
وقتی رفت...بزن زیر گریه، یه هفته، یه ماه، یه سال...همچین که خالی شدی یه شب یه جایی یه زمین خوش آب و هوا گیر بیار یه چاله بکن و خاطرههاتو بریز داخلش و روش خاک بریز. یه شاخه گل بذار سر قبرش و بشین یه فاتحهام بخون برای روزای خوبتون.
آخرین تصویر تو ازش میشه: یه خاکسپاری مُجلل و روزی که مُرد، ولی آخرین تصویر اون از تو میشه: یه آدم مهربونِ تکرار نشدنی! اون وقت هربار که یادِ تو میوفته میمیره...
فکر کنم این انتقام منصفانهای باشه!
{ امیرمهدی زمانی }
ابوالحسن ورزی زن زیبائی داشت که از خوبرویان تهران به شمار میآمد و علاوه بر چهرهی جذاب، روحی زیبا پرست و لطیف داشت. اهل دل و شیفته شعر و ادبیات و هنر بود و با این خصائل جسمی و روحی، الهامبخش طبع شاعرانه ورزی به شمار میآمد.
وی نیز در جلساتی که همسرش شرکت میکرد، حضور داشت و در همین نشست و برخاستها بود که بین او و آن جوان بلندبالای مازندرانی علائق عاشقانه شکفته شد و بتدریج حدیث مهرورزی آنها به یکدیگر از پرده بیرون افتاد و نهایتاً بین ورزی و همسرش جدائی رخ داد و آن عاشق و معشوق باهم ازدواج کردند.
طبع ظریف و حساس ورزی از این جدائی بسیار آزرده و مکدّر و ملول شد و به تدریج به آشفتگیهای روحی گرفتار آمد. دوستان مشترک آنها که رنج و عذاب بیحد ورزی را میدیدند و احتمال میدادند که به جنون گرفتار آید، از این رویداد بسیار رنجیده و ناراحت شدند و آن را مغایر آئین دوستی و جوانمردی میدانستند و جمعاً به مرد بلندبالای مازندرانی فشار وارد آوردند که زن را رها کند و نهایتاً پس از ۷-۶ ماه آن دو از هم جدا شدند و زن بار دیگر به زندگی ورزی پیوست و غزل زیبا و پرمعنای «آمد امّا در نگاهش آن نوازشها نبود»، بازتاب این رویداد بود.
داستانی که موجب شد تا ورزی، آزردگیهای روحی و احساسات لگدمال شده خود را در این غزل بیان کند. از سردی بوسهها و نگاههای بینوازش و آغوش بدون مهر شکوه و شکایت کند و از رسوائیها ناله سردهد. تردید ندارم که خوانندگان صاحبنظر این نوشته براحتی میتوانند به عمق ملال و آزردگیهای روحی شاعر پیببرند.
شعری که استاد بنان از آن آهنگی حزین و زیبا آفرید...
+{AmadAmma - Banan }
شمار بسیار معدودی می توانند فکر کنند، ولی هر انسانی می خواهد باوری داشته باشد
بنابراین، چه راه دیگری باقی می ماند جز این که باوری را به
طور حاضر آماده از دیگران بگیرند، به جای این که باوری مستقل برای خود دست و
پا کنند؟
حالا که اوضاع از این قرار است، باور حتی صد میلیون نفر چه ارزشی
دارد؟
+هنر همیشه بر حق بودن - آرتور شوپنهاور
می فشارم تورا به سینه خود ، می کشانم تورا به آغوشم
قصدم اصلا زیاده خواهی نیست ، دوست دارم تو در امان باشی !
{ عمران میری }
+{ Soheila Golestani - Raze Man }
چیزی که یه شهید خیلی آرزوش رو داره ، اینه که خودش رو برای کسی بندازه رو شمشیر
پس تو شمشیر رو تیز میکنی ،دقیقا تو زاویه درستی میگیریش
و بعد 3، 2، 1...
House of Cards - S 1
او را که رو به نور می رود
دیگران تاریک می بینند...
{