-کوله پشتی مثل نماد آزادی توست..
+گمانم همینطور است..
-گاهی داشتن چیزی که نماد آزادی باشد ، آدم را خوش حال تر از رسیدن به آزادی ای میکند که آن چیز نماد آن است..
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
- ۰ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۳
-کوله پشتی مثل نماد آزادی توست..
+گمانم همینطور است..
-گاهی داشتن چیزی که نماد آزادی باشد ، آدم را خوش حال تر از رسیدن به آزادی ای میکند که آن چیز نماد آن است..
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار
هر کس به سر ِ آبی و سعدی به سرابی !
{ سعدی }
+همی گذشت و نظر کردمش به گوشه ی چشم
که یک نظر بربایم ! مرا ز من بربود..
When you're lying,
it's hard to tell a story backwards...
because there's no real memory
of what happened.
Liars rehearse their stories in order.
They don't think to rehearse them backwards...
Lie To Me - S01E01 - Pilot
اونطور که میگن یکی از راه های تشخیص دروغ اینه که ازش بخوایم داستان رو برعکس تعریف کنه..احتمالا نمیتونه..چون فقط از یه سمت براش تمرین کرده
در مصاحبه ام با واتسون این نکته را مطرح کردم که برخلاف او بسیاری از مردم تعارضی میان دین و علم نمی یابند ، چون ادعا میکنند علم درباره ی چگونگی امور است و دین درباره ی مقصود غائی امور . واستون فورا پاسخ داد : خوب من فکر نمیکنم که بودن ما هیچ مقصودی داشته باشد . ما صرفا حاصل تکامل هستیم . میتوانیید بگویید : " خدای من ، اگر فکر میکنید وجود ما مقصودی ندارد ، پس حتما زندگی غمباری دارید ! اما من انتظار نهاری دلپذیری را دارم . " و بعد هم نهار دلپذیری نوش جان کردیم :)
The God Delusion |Richard Dawkins
نه در نگاه اول
بلکه عشق
در آخرین نگاه است
زمانی که می خواهد از تو جدا شود
آن گونه که به تو می نگرد
به همان اندازه دوستت داشته است..
{ ناظم حکمت }
خوب، گاهی آدم می خواند، رمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم می کند، سیگاری زیر لب می گذارد، تکیه به بالشی می دهد و نرم نرم می خواند. خوب، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر شب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آنهمه اخت پیدا بشود؟!
خواهید گفت، پیدا می شوند. بله، می دانم. من هم داشتم، یکی دوتا. آنقدر با هم اُخت بودیم که اگر یکی نمی آمد، سروقت به پاتوقمان نمی رسید دلشوره میگرفتیم. خوب، معلوم است، یکی زن می گیرد، یکی سفر می رود، یکی می رود مذهبی می شود، یکی هم غیبش می زند، خودکشی می کند، دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را می بینی، متوجه می شوی که آدم ها بیشترشان، نمی توانند تا آخر خط تاب بیاورند..
+ بره گم شده راعی | هوشنگ گلشیری
حافظ اینقدر با تاکید تو آخرین مصرع اولین غزلی که تو دیوانش آوردند گفته " هروقت کسی رو که دوست داری دیدی دنیا رو رها کن و به اون توجه کن.." اونوقت باز هر موقع میاد پیشت سرت تو گوشیته کلنگ ؟
+You saved my life.
-When?
+Now.And every day since I met you...
"آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنید" بی فایده ترین فرمان دنیاست. ظاهر آدم ها می تواند رازهای زیادی از کاراکتر، فرهنگ و طبقه شان را فاش کند. فقط کافی ست دقیق ببینیم و دقیق بشنویم یا دقیق بخوانیم. به گمانم "ظاهر" فقط شلواری که می پوشیم یا شالی که دور گردن می پیچیم یا رنگ سایه ای که به پشت چشم می زنیم نیست. این ظاهر می تواند لحن حرف زدن یا اصطلاحاتی که به کار می بریم باشد. می تواند نوای موزیکی که از پشت هدفون توی گوش هایمان بیرون می آید باشد. می تواند موضوعی که با شور و حرارت ازش حرف می زنیم باشد.
آدم ها را می شود از خیلی چیزها شناخت. از ژست عکس پروفایلشان، از سلیقه سینمایی شان، از سوژه هایی که به آن می خندند، از بک گراند موبایلشان، از کامنت هایی که زیر پست های دیگران می گذارند، از شکل و رنگ دندان هایشان، از پوست دست هایشان، از رنگ یا سوختگی موهایشان، از تک جمله های توی بیوگرافی شان، از جنس شوخی هایشان، از لیست following شان، از مدل آرایششان، از نحوه راه رفتن و البته از کفش هایشان.
واقعیت را بگویم من قضاوت کردن آدم های ناشناخته را دوست دارم. دوست دارم برای غریبه هایی که شاید تا ابد غریبه بمانند، داستان بسازم و بگویم طرف به خاطر فلان انگشتری که در دست دارد و فلان لباسی که پوشیده، فلان شغل را دارد و به فلان چیز علاقمند است و تعطیلات آخر هفته اش را به فلان شکل سپری خواهد کرد و سریال مورد علاقه اش فلان است.
توی این داستان سازی ها، همیشه کلیدی ترین نقش را کفش ایفا می کند. کفش ها دروغ گفتن بلد نیستند. یک عمر هم که خود واقعی ات را پشت لباس و جملات قرضی مخفی کرده باشی، بالاخره کفش ها تو را لو خواهند داد. کفش ها می گویند که میل به دیده شدن داری یا ترجیح می دهی آرام و بی سر و صدا از کنار دیگران رد شوی و کسی متوجه حضورت نشود. کفش ها می گویند اهل تظاهری و دوست داری جوری که نیستی به نظر برسی یا از آن هایی هستی که راحتی را به هر چیزی در دنیا ترجیح می دهند و شعارشان چیزی جز "گور بابای نظر دیگران" نیست. زنانی که در خرید و پیاده روی، سوار بر پاشنه های نازک و بلند ظاهر می شوند و با هر قدم، مچ پایشان کج می شود و تا مرز سقوط پیش می روند اما باز تعادلشان را حفظ می کنند و خم به ابرو نمی آورند و به مسیر ادامه می دهند، اسطوره از خودگذشتگی اند. دوست دارند تصویری که در هر زمان و هر مکان ازشان در ذهن دیگران نقش می بندد، زیبا و برازنده باشد. حتی به قیمت از دست دادن پاهایشان. آنها رنج می کشند اما اجازه نمی دهند تصویر رنج کشیدنشان در جایی ثبت شود. آنهایی که کفش های فیک الهام گرفته از طرح های معروف و گران قیمت را به پا می کنند، رویاهای بزرگی در سر دارند. کفش های قلابی فریاد می زنند که صاحبم از چیزی که هست راضی نیست و می خواهد به دنیای دیگری تعلق داشته باشد. خب ندارد. کفش های سیاه و ساده و معمولی، نشان دهنده زندگی معمولی یک انسان معمولی است. احتمالاً کارمندی که ساعت خواب و بیداری اش منظم است و هر روز راس ساعت مشخصی به خانه می رسد و کارهای روزانه معمولی اش را انجام می دهد و از ریسک کردن می ترسد و از هیجان بیزار است و دوست دارد همه چیز تا ابد همین طور آرام و معمولی و بی تغییر باقی بماند. پاهای ورم کرده در کفش های تخت قهوه ای تیره ی زنی که دارد چند کیسه سنگین خرید را دنبال خودش می کشد هم چیزهای زیادی برای گفتن دارد. از این کفش های تخت قهوه ای قدیمی و این قدم های ناصاف می شود فهمید که طرف چند بچه را بزرگ کرده و برای چند نفر غذا پخته و یک تنه چند مهمانی برگزار کرده و کیسه های میوه و تخم مرغ و قند و شکر و روغن سرخ کردنی و بستنی و بیسکوئیت را به طبقه سوم رسانده و هر سال آخرهای اسفند، کمد و مبل ها را جا به جا کرده و با سلاح همیشگی اش، جاروبرقی، به سیاحت مناطق بکر و کمتر دیده شده خانه رفته.
کفش ها دروغ نمی گویند. کفش ها فریاد می زنند که شما هنرمندید یا ورزشکار و کارمند. مد روز اید یا old-fashioned. اهل زجر کشیدن اما خوب دیده شدن اید یا راحت و بی خیال. با اعتماد به نفس اید یا خجالتی. کم درآمد اما با سلیقه اید یا ثروتنمد و پیروی کلیشه ها. تمیز و وسواسی اید یا شلخته و آشفته فکر. شوخ طبع و پر انرژی اید یا جدی و خسته کننده. به کفش ها اعتماد کنید. چیزهای زیادی برای گفتن دارند.
+آنالی اکبری
محبوب بودن همیشه هم خوب نیست.گاهی در تردید انتخاب گزینه های پیش رو ، میمیری..
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید...
که من بهشت بدیدم ، به راستی و درستی !
{ سعدی }
+گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی !
یکی از بدی های thinker بود اینه که بعد از دو سه سال بیشتر آدمها جذابیتشون رو برات از دست میدن..به دهنشون چشم میدوزی و به حرف هاشون گوش میدی اما هیچ چیز جدیدی نمیبینی و نمیشنوی..چون قبل از اون به تمام اون چیزها فکر کردی..تو کوچه پس کوچه های ذهنت به بیشتر راه ها سرک کشیدی و خیلی از مسیرها رو تقریبا تا به انتها رفتی..
اما راه حل چیه ؟ به غیر از فرار کردن از حرف های بیهوده و تکراری چه میشه کرد ؟ فکر میکنم جواب پیدا کردن thinker های بزرگتر از خودته..منظورم از نظر سنی نیست..هرکسی که تونسته اون مسیرها رو تا نقطه ی بلندتری طی کنه..هرکسی که تونسته چاه عمیق تری حفر کنه یا تا ارتفاع بلندتری پرواز..
مشکل اینه که پیدا کردنشون واقعا سخته و بیشترشون علاقه ی زیادی به گفت و گو یا نوشتن
ندارند..به خاطر همین ارتباط برقرار کردن و یادگرفتن ازشون دشوار میشه..فکر
میکنم اگه حوصله ی نوشتن پیدا کنند و بتونند که فکرهاشون به شکل جذابی بیان کنند آدم های محبوبی میشن .. و هستند اونهایی که کرده اند .
+داشتم به
کتاب دال دوست داشتن حسین وحدانی تو شهر کتاب نگاه مینداختم که این ها به
ذهنم رسید..حسین از کلمات قشنگی استفاده کرده بود ( و دمش گرم که حوصله میکنه ، زمان میگذاره و مینویسه ) اما کتابش چیز تازه ای
برام نداشت..به بیشتر چیزهایی که گفته بود از قبل فکر کرده بودم و انگار
داشتم همون ها رو از زبون یک نفر دیگه میشنیدم..خوبه ها..ولی خیلی هم شگفت انگیز نیست..مثل این میمونه که بعد سال
ها زندگی تو شمال ایران از ساحل شوروی به دریای خزر نگاه کنی..تو مقدمه اش راجع از تصمیمش برای چاپ نوشته هاش گفته بود..برای من هیچ کدوم از اون دلایل
معنی پیدا نکرد. نخریدم..محیط شهرکتاب خیلی خوبه برای نشستن ، کتاب خوندن و نخریدن :)
++ یه کتابفروشی کوچیک تو یه گوشه دنج پیدا کردم دیگه بیشتر خریدامو از اونجا میکنم..فکر میکنم شهرکتاب ها میتونند شبیه لوازم تحریر فروشی ها گلیمشون رو از آب بکشند اما از این کتاب فروش ها باید تا جایی که میشه حمایت کرد..ولی دروغ نگم دلیل اصلی خریدن کتاب های قدیمی و کمیاب تر بود :)
نه. تو هم آزادی نیستی ! تنها ریسمانی که به آن بسته ای قدری از ریسمان های دیگر بلندتر است.. به ریسمان درازی بسته ای که میروی و می آیی و خیال میکنی آزادی..
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
Pi 1998 - Darren Aronofsky
+یکی از خطاهای خودمون یا ذهنمون اینه که وقتی روی موضوع خاصی تمرکز میکنیم یا روی یک ایده پافشاری میکنیم تمام داده های دیگه رو فیلتر یا انکار میکنیم..گاهی به صورت ناخودآگاه ..طوریکه تمام جهانمون و تمام چیزی که میبینیم "اون "میشه..اون میتونه یک نفر یا یه عدد باشه..فیلم Number 23 با بازی جیم کری به طور کامل به این ایده پرداخته..البته یک پرداخت داستانی نه علمی..
شاید یکی از ویژگی های دوست خوب این باشه که تو رو آگاه و درگیر مشکلاتی نمیکنه که درموردشون، کمکی از دستت بر نمیاد..
این ماه آثاری از کیم کی دوک رو میبینم
و دارن آرنوفسکی..
فصل اول سریال Lie To Me رو تماشا میکنم
و فصل هشتم Big Bang Theory
به آهنگ های Anathema Band گوش میدم...
و مامک خادم..
زمانی که تا عید مونده رو میخوام به تموم
کردن کتاب های نیمه تموم یا شروع نکرده کتابخونه ام و کتاب های قرض گرفته
شده بگذرونم..برای سال جدید باید یه برنامه منظم تر بچینم..
روانشناسی :
Totem & Taboo | فروید | محمدعلی خنجی
رمان :
کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی | مهدی غبرایی
شازده احتجاب | هوشنگ گلشیری
مسیح باز مصلوب | نیکوس کازاتزاکیس | محمود سلطانیه
وقتی نیچه گریست | اروین دیوید یالوم
داستان کوتاه :
مجموعه آثار هوشنگ گلشیری
راه و رسم زندگی :
از سکس تا فرا آگاهی | اوشو | محسن خاتمی
نیروی حال | اکهارت تُله | هنگامه آذرمی
تمرین نیروی حال | اکهارت تُله | هنگامه آذرمی
مهارت ها :
چگونه کتاب بخوانیم | مارتیمر جی. آدلر - چارلز ون دورن
هفت عادت مردمان موثر | استفان کاوی | محمدرضا آل یاسین
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
گربه گفت : اسمم یادم رفته. یکی داشتم، میدانم، اما یک جایی وسط راه گفتم لازمش ندارم. بنابراین یادم رفته..
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
در میدان کنار ترمینال روی نیمکتی لم میدهم و به آسمان آفتابی زل میزنم. به خودم یادآوری میکنم که آزادم. مثل ابرهایی که در آسمان جولان میدهند، خودم هستم و خودم، یکسره آزاد .
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی