آقای دولتآبادی در کلیدر، برایمان تعریف میکند که فقط اندک زمانی لازم است تا گلمحمد دیگر به وضوح بداند که مارال را میخواهد اما میان آن دو فاصلههاست. گلمحمد زن دارد، مارال نومزاد دارد و از همه مهمتر دختر به ایل کلمیشی پناه آورده و این خودش دیوار حرمتی رفیع میان آن دو میسازد.
ما شاهد کشمکش درونی گلمحمد و مارالیم، چیزی درونشان متولد میشود، چیزی درونشان میمیرد اما هنوز و همچنان دور میمانند از هم. به رغم این، جایی گلمحمد دل به دریا میزند و در یکی از حیرتانگیزترین تصویرسازیهای معاشقهای که در ادبیات به یاد دارم با مارال هماغوش میشود. تن به تن شدنی که چیزی فراتر از صرف خواهش تن است، دوستت دارمی است که در آن پیچیدن تنها به هم خودش را نشان میدهد. دوستت دارمی که در بطنش «گور پدر دنیا» گفتن هم نهفته است.
راستش وقتی میخواهم فکر کنم به جسورانه خواستن، جسور زندگی کردن؛ تصویری بهتر از مارال و گلمحمد، پیچیده به هم در آن خارزار گلآلود پیدا نمیکنم.
هربار که تو چیزی را در زندگی با تمام جانت میخواهی، جهانِ اطرافت به اندازۀ آن خواستن برابرت مانع میتراشد. توقعِ همواری از مسیر زندگی داشتن، احضار کردن نومیدی است. قهرمان کسی است که از انتظارِ سهولت میگذرد و میگذارد خواستن چنان به او جرات بخشد که از توقعات اطرافیانش، باورهای محکم پیشین خویش و درنهایت تصویری که از خود دارد، جسورانه عبور کند. چیزی شبیه همان ترجمۀ شاملو از شعر مارگوت بیکل آنجا که میخواهد خود را به تمامی بر چیزی افکند که دلخواه اوست.
و آیا هر جسورانه خواستنِ معشوق، کار یا شکل خاصی از زندگی؛ حتما به موفقیت میانجامد؟ گمانم که نه. گاهی مانند همان پلنگ در آرزوی ماه، خیز برداشتنت محکوم به شکست است. برجای میمانی با استخوانهایی شکسته و دستی تهی و ماهی که حالا حتا دورتر است.
میپرسی برکت این جسارت در کجاست؟ گمانم پاسخ را باید در حسرت جست. جسورانه که بخواهی و برانی، هر چه که شود؛ به هرجا که برسی یا نرسی، آن آخر حاکم بر جانت حسرت نخواهد بود و این چنان پربهاست که شجاعت را به متاع مقبولی تبدیل کند. از چیزی شبیه این شعر فرناندو پسوآ به ترجمۀ حسین منصوری حرف میزنم:
ای کاش گرد و غبار کوچه ها باشم
و در زیر پای دریوزگان
ای کاش رودخانه های جاری باشم
و زنان بر کرانه ام بایستند و رخت بشویند
ای کاش چراگاهی باشم بر کران برکه ای
و آسمان را بالای سرم ببینم و آب را به زیر پای
ای کاش الاغ آسیابانی باشم و او مرا به شلاق بزند
و خلاصم نگرداند
ای کاش همۀ آن چیزی باشم که گفتم
و در عوض آن کس نباشم
کز جادۀ زندگی میگذرد
به پشت سر نگاه میکند
و بر گذشته
حسرت میخورد.
+امیرحسین کامیار
- ۴ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۲۳