"حسن مؤدب" که مرید خاص ابوسعید بود و از یک خانواده
سرشناس شهر، با همه ارادتی که به شیخ داشت، هنوز پاره ای از کشش ها و
رعونت ها در او باقی بود. یک روز شیخ بدو فرمان داد تا برود و از دورترین
نقطه ی شهر نیشابور مقداری دل و جیگر و شکنبه ی گوسفند بخرد و با خود حمل
کند و به خانقاه آورد. این کار برای حسن از
دشوارترین تجربه ها بود زیرا می دید که تمام مردم شهر او را می بینند که
مقداری دل و جیگر و شکنبه را در کواری کرده و بر دوش گرفته است و خون و کثافت از سر تا پای او می ریزد.
در هر گامی که برمیداشت از شرم آب می شد با این همه فرمان شیخ را اطاعت
کرد و هر طور بود این عمل دشوار را به سامان رساند.
وقتی به خانقاه آمد شیخ دستور داد تا این کوار دل و
جیگر و شکنبه را به نقطه مقابل مسیری که رفته بود، به دورتر جای شهر ببرد و
در چشمه ای که آنجا هست بشوید و به خانقاه آورد. رسوایی در برابر نیمی از
مردم شده کم بود که حالا باید نیمه ی دیگر شهر را با همان حالت بپیماید. این بار بر شرمساری و سرشکستگی حسن،
خستگی نیز افزوده شد. اما هرطوری که بود شکنبه ها و دل و جیگر را در کوار
قرار داد و بردوش گرفت و عرق ریزان و خون و کثافت بر سر و روی چکان نیمه ی
دیگر شهر را پیمود. وقتی که ماموریت خویش را تمام کرد و آن کوار را به
دورتر نقطه ی شهر، در آن سوی دیگر مسیر قبلی، برد و شست و باز آورد برایش
یقین حاصل شده بود که از آبرو و حیثیت شخصی و خانوادگی او چیزی دیگر برایش
باقی نمانده است. به هرگونه بود کار را سامان داد و خود را به خانقاه
رسانید. خسته و کوفته و آبرو رفته.
بو سعید، وقتی حسن را در آن حال دید گفت : باید بی
درنگ به حمام بروی و شستشو کنی و لباس های پاکیزه و نو بپوشی و در تمام
مسیری که در دو سوی رفته بودی، یکبار دیگر قدم زنان حرکت کنی و از یک
یک آیندگان و روندگان و کسبه آن راسته بازار بپرسی که آیا شما کسی را دیده
اید که کواری پر از دل و جیگر و شکنبه، عرق ریزان و خون و کثافت از سر و
روی چکان، در این مسیر می رفت یا می آمد؟ حسن فرمان شیخ را اطاعت کرد و
بعد از شستشو و پوشیدن لباس های پاکیزه و نو رفت و در تمام مسیر از یک
یک مردم و دکان داران پرسید و آنها ، همه، اظهار بی اطلاعی کردند و نزد شیخ
آمد و بوسعید پرسید چه گفتند؟ حسن گفت هیچ کس چنین کسی را ندیده بود!
بوسعید گفت: "آن تویی که خود را می بینی و الّا هیچ کس را پروای دیدن تو
نیست. آن نفس توست که تو را در چشم تو می آراید. او را قهر می باید کرد.."
+چشیدن طعم وقت ( از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر) | شفیعی کدکنی | 335 ص