این دختر کارها را بر انسان آسان نمیکرد. چون میدانید ناگهان چه کرد؟ شاید در نگاهم چیزی خوانده بود - مشکل بود که او را با نگاه دنبال نکرد..به هر صورت به من لبخند زد-عجیب آنکه قسم میخورم، چشمهایش پر از اشک بود- لبخند زد،کمربند پیراهن حوله ایش را گشود. بعد لای آن را باز کرد و گفت:"میل دارید؟" آنجا دست ها روی پهلوها، دامن گشاده ایستاده بود، سرش را بالا گرفته بود من را نگاه میکرد.
این بود آن تصوری که از مردها داشت و اصرار داشت به من حالی کند که مستنثی نیستم..
+ریشه های آسمان | رومن گاری | منوچهر عدنانی | نشر ثالث | 608 صفحه
- ۱ نظر
- ۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۶