ما به قول او به هم پیوستیم و سه ماه را با هم گذراندیم. دخترک پیراهن
پیچازی میپوشید، چشم های سبز-خاکستری و رفتاری دوستانه داشت، زود و راحت
عاشق و معشوق شدیم، یاریِ بخت باورم نمیشد. باور نمی کردم بتوان به این
سادگی دوست و همبالین شد، با هم خندید، و نوشید و گاه دودی گرفت و در کنار
هم گوشه ای از دنیا را گشت، و بعد بدون تهمت و سرزنش از هم جدا
شد. خودش میگفت بادآورده را باد می برد، و <<این را با صمیمیت میگفت>>.
بعدها که به این واقعه فکر میکردم، از خودم می پرسیدم آیا ساده پیش رفتن
ماجرا نبود که باعث شگفتی ام می شد؟ آیا انتظار پیچیدگی بیشتری را نداشتم
که نشانگر... نشانگر چه؟ عمق؟ جدی بودن؟ گرچه، خدا می داند، میتوان
پیچیدگی داشت بدون هیچ نوع ژرفا و جدیتِ دلگرم کننده.
+درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص
- ۳ نظر
- ۱۳ مهر ۹۷ ، ۲۰:۰۲