همیشه دوست داشتهام وقتی انجام کاری را انتخاب میکنم، آن را در حد اعلا و به کمال انجام دهم. برای همین وقتی خواندن کتابی را تمام میکنم مینشینم و تمام نقدهایی را که دربارهی آن نوشته شده است را میخوانم. مهم نیست نظر یک نویسنده دیگر باشد یا یک بلاگر و یا حتی یک کاربر ساده در گودریدز. هرآنقدر که لازم باشد به خواندن دربارهاش ادامه میدهم، زیر و بم زندگی نویسندهاش را در میآورم و برای خواندن کتابهای خوب دیگرش برنامه میریزم، اگر دوستی آن کتاب را خوانده باشد با او راجع به آن حرف میزنم و وقتی تمام اینکارها تمام شد مینشینم و راجع به آن مینویسم. گاهی درباره تکهای که از آن خوشم آمده، گاهی درباره یک شخصیت از آن و گاهی هم دربارهی کلیت کتاب آنطور که معمول است.
تمام اینها باعث میشود کتاب خواندن (و به شکل دیگری تماشای فیلم و سریال یا شنیدن موسیقی) به جای یک دیدار نسبتا معمولی برایم تبدیل به یک ضیافت لذتبخش شود. اما هدف از همه اینکارها چیزی بیشتر از یک لذت زودگذر است. این به تجربه برای من ثابت شده است که شکل عادی و سرگرمیگونه مطالعه و تماشا...و یا هر شکل دیگری از "تجربه" در بلندمدت، چیز زیادی در کف دست آدم نمیگذارد. فراموشی انسان آنقدر بزرگ است که ممکن است باعث شود بعد از گذشت چندسال حتی اسم شخصیتهای رمان مورد علاقه ۷۰۰صفحهایت را هم به یاد نیاوری، چه برسد به آن چیزهایی که مثلا یاد گرفته بودی!
قبول دارم که خیلی از آموختهها، مخصوصا اگر آنها را در بستر یک قصه و روایت تجربه کنیم، خواه ناخواه در درون انسان نهادینه و ماندگار میشود (مثل کسب ویژگی پرسشگری با خواندن رمانهای داستایفسکی یا اخلاقی زندگی کردن با خواندن عمیق آثار تولستوی) اما همیشه میتوان عمیقتر تجربه کرد و بیشتر بدست آورد. معمولی خواندن یا معمولی تماشا کردن مثل آن است که گیاه بسیار کمیابی را پیدا کنی و برای گرفتن عصاره تنها کمی آن را بفشاری و بعد دورش بیاندازی. درحالیکه میتوانستی تا آخرین قطره آن را به چنگ آوری!
آن گیاه بسیار کمیاب و ارزشمند برای ما زمان است. وقتیست که صرف کاری میکنیم، در این عمر محدود. میتوانیم سهلانگار باشیم و به آن تجربه به شکل یک گذرگاه بسیار ساده نگاه کنیم، یا آنجا خانهای بسازیم تا هر زمان که خواستیم به آن برگردیم. من دومی را انتخاب کردهام. هرچند در این روزها و سالهای پیشرو کارهایی دارم که اولویت بسیاری بیشتری بر این شیرینیهای مرفهگونه مختص جوامع بیدرد دارد، اما نمیخواهم آن فرصتهای معدود و محدودی را هم که شبیه جایزه در این زندگی زمخت و بیروح نصیبم میشود از دست بدهم. میخواهم شبیه یک کارآگاه جدی و دقیق باشم که برای هر اتفاق مهمی یک پرونده باز میکند. به موقع سرصحنه حاضر میشود، با دیگران گفتگوهای موثر میکند، حرف میکشد، اگر لازم باشد به کتابخانهها سر میزند، شواهد جمع میکند و پازلها را کنار هم میچیند تا شاید یک روز بتواند معماها را حل کند. بهتر از حل کردن معماها اما، بودن در یک ماجراجوییست که تمامی ندارد.
https://t.me/ParvandeFilmha/29
- ۱ نظر
- ۱۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۱۸