دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۷ مطلب با موضوع «کلیپ‌ها» ثبت شده است


الان دقیقا ۱۰۰ سال از وضع قانون ممنوعیت مواد در ایالات متحده و بریتانیا میگذرد، و بعد آن را به بقیه دنیا تحمیل کردیم. یک قرن از زمان گرفتن این تصمیم واقعا سرنوشت‎ساز از سوی ما برای گرفتن معتادها و تنبیه‎شان و باعث رنجشان شدن میگذرد، چون باور داشتیم که باعث پاک شدن آنها میشد.
برای تحقیق در مورد اعتیاد سراغ آدمهای مختلف در سراسر دنیا که قبلا روی این موضوع کار کرده‎اند رفتم. در ابتدا اصلا فکر نمی‎کردم بیش از ۴۸۰۰۰ کیلومتر را طی کنم، اما خب این کار را کردم.
تنها کشوری که تا به حال از کلیه مواد از ماری‌جوانا گرفته تا کراک جرم زدایی کرده، پرتقال است.
میتوانم بگویم تقریبا همه آنچه درباره اعتیاد فکر می‎کردیم اشتباه است.
اما بگذارید با چیزیی شروع کنم که فکر می‎کنیم واقعیت دارد. فرض کنید همه شما، برای ۲۰ روز، سه بار در روز هرویین مصرف کنید. چه اتفاقی میفتاد؟ فکر می‎کنیم در آخر آن ۲۰ روز، شما معتاد به هروئین می‎شوید، نه؟ این تفکر من هم بود.
اما یک جای داستان می‎لنگد. اگر امروز بیرون بروم و ماشین بهم بزند و لگنم بشکند، به بیمارستان برده می‎شوم و کلی دیامورفین به من تزریق خواهد شد. دیامورفین همان هروئین است. راستش خیلی بهتر از هروئینی است که ممکن است در خیابان بخرید، چون کاملا از لحاظ دارویی خالص است. و یک مدت طولانی برایتان تجویز خواهد شد. کلی آدم توی این اتاق هست که شاید خودشان ندانند اما کلی هروئین مصرف کردند. و اگر اعتقاد ما درباره اعتیاد راست باشد چه اتفاقی باید بیفتد؟ باید معتاد شوند. بررسیهای واقعا دقیقی انجام شده. این اتفاق نمیفتد؛ حتما متوجه شدید وقتی مادر بزرگتان عمل پیوند لگن داشته از بیمارستان معتاد بیرون نیامده.
پروفسور بروس الکساندر، استاد روانشناسی در ونکوور برایم توضیح داد که ایده اعتیادی که ما همگی در ذهنمان داریم قصه است، تنها نتیجه یک سری آزمایشاتی است که اوایل قرن ۲۰ام انجام شدند. آزمایشاتی واقعا ساده. اگر موشی را بگیرید و توی قفس بندازید و بهش دو بطری آب بدهید: یکی فقط آب و آن یکی آبی که کمی هرویین یا کوکایین به آن افزوده شده، موش تقریبا همیشه آب حاوی مواد را ترجیح می‎دهد و تقریبا همیشه خودش را سریعا می‎کشد.
در دهه ۷۰، پروفسور الکساندر این آزمایش را مورد بررسی قرار داد و فهمید که: آهان، ما موش را در یک قفس خالی می‎گذاریم. پس کار دیگری ندارند، جز استفاده کردن از این مواد. پس باید چیزی کمی متفاوت را امتحان کرد. پس پروفسور آلکساندر قفسی ساخت که " پارک موش" نام دارد، که در واقع بهشت موشهاست. یک عالم پنیر و توپ رنگی توش هست، با یک عالم تونل. از همه مهمتر، کلی دوست دارند.‎‎ یک عالم هم سکس اگر بخواهند. و آن دو بطری آب هم البته هست، آب عادی و آب حاوی مواد. اما نکته جالب اینجاست که، در پارک موش، اونها آب حاوی مواد دوست ندارند. تقریبا هیچوقت استفاده نمی‎کنند. از تقریبا ۱۰۰٪ اوردز در زمانی که تنها هستند به صفر درصد اوردوز در جایی که زندگی شاد و پر از ارتباط دارند می‎رسیم.
آزمایشی انسانی نیز هم‌زمان و با همان اصول وجود دارد که جنگ ویتنام نام دارد! در ویتنام، ۲۰ درصد کل نیروهای آمریکایی کلی هروئین مصرف می‎کردند، و اگر به گزارشات خبری آن زمان نگاه بیاندازید، واقعا نگران بودند، چون فکر می‎کردند، خدای من، وقتی جنگ تمام شود، ما قرار است صدها هزار معتاد و عملی در خیابانهای ایالات متحده داشته باشیم. آن سربازها که کلی هروئین مصرف می‎کردند مورد بررسی قرار گرفتند. چه بسرشان آمد؟ معلوم شد که به مراکز بازپروری نرفتند؛ دچار افسردگی ناشی از ترک نشدند؛ نود و پنج درصد آنها خیلی ساده مصرف هروئین را متوقف کردند. پروفسور الکساندر به این فکر کرد که احتمالا داستان متفاوتی درباره اعتیاد به جز قصه وسوسه‎های شیمیایی وجود دارد. گفت، شاید اصلا اعتیاد درباره ‎‎وسوسه‎های شیمیایی نباشد. شاید اعتیاد ماجرای قفس باشد. شاید اعتیاد راهی برای تطبیق با شرایط محیطی باشد.
پروفسور دیگری بود به اسم پیتر کوهن در هلند که گفت شاید نباید آن را حتی اعتیاد بنامیم. شاید باید آن را پیوند یافتن بنامیم. بشر نیاز ذاتی و طبیعی برای پیوند و رابطه داشتن دارد، و وقتی ما شاد و سالم هستیم، با یکدیگر رابطه و پیوند برقرار خواهیم کرد، اما اگر به خاطر این که در زندگی شکست خورده‎اید یا منزوی هستید یا از شوک ناشی حادثه‎ای رنج می‎برید، قادر به انجام آن نباشید، با چیزی پیوند خواهید خورد که به شما نوعی حس تسکین یافتن را بدهد. که خب می‎تواند قمار کردن باشد یا دیدن پورن، ممکن است کوکایین باشد یا ماری‌جوانا، اما حتما با چیزی پیوند خورده و ارتباط برقرار می‎کنید چون این در ذات ماست آن چیزی است که ما بعنوان بشر نیاز داریم.
همه ما دسترسی به مواد اعتیاد‌آور داریم، ولی دلیل اینکه معتاد نمیشویم این است که پیوندها و ارتباطاتی داریم که میخواهیم برای آنها حاضر باشیم، شغل و افرادی داریم که دوستشان داریم و ارتباطات سالمی داریم.
بخش اصلی اعتیاد، درباره نداشتن توان تحملِ حاضر بودن در وضعیت کنونی زندگیتان است.
در همه جای دنیا با معتادان بسیار بد برخورد می‎شود. تنبیه‎شان می‎کنیم. شرمسارشان می‎کنیم. سوابق جزائی برایشان درست می‎کنیم. سر راه ارتباط مجددشان موانعی قرار می‎دهیم. دکتری در کانادا به اسم دکتر گابور میت به من گفت اگر میخواستیم سیستمی را طراحی کنیم که اعتیاد را بدتر می‎کند، همین سیستم می‌بود.
پرتغال جایی است که تصمیم گرفت درست نقطه مقابل آن را انجام دهد. در سال ۲۰۰۰، پرتقال یکی از بدترین معضلات مواد را در اروپا داشت. یک درصد جمعیتش به هروئین اعتیاد داشتند که واقعا سرسام‎آور است، و هر سال، آنها خیلی بیشتر و بیشتر به شیوه آمریکایی متوسل می‎شدند. افراد را تنبیه کرده و گاو پیشانی سفیدشان می‎کردند و باعث شرمساری بیشترشان می‎شدند، و هر سال، مشکل بدتر می‎شد. و یک روز، نخست وزیر و رهبر جناح مخالف با هم نشستند و تصمیم گرفتند مجمعی از دانشمندان و پزشکان را برای حل خلاقانه این مشکل تشکیل دهند. مجمعی را به سرپرستی مرد بی‎نظیری به اسم دکتر خواوو گوالوو دایر کردند، تا همه شواهد جدید را بررسی کنند، و در نهایت جوابشان این بود، " از همه مواد از حشیش گرفته تا کراک جرم زدایی کنید، اما— و این گام مهم بعدی است— همه آن پولی که برای جدایی معتادان از جامعه استفاده می‎کردید را بردارید و در عوض خرج پیوند مجددشان با جامعه کنید."
کاری که آنها کردند کاملا عکس شیوه آمریکایی بود: برنامه‎ای انبوه کار آفرینی برای معتادان، و وامهای خرد برای معتادان تا تجارتهای کوچکی را راه بیاندازند. برای مثال فردی که قبلا مکانیک بوده، دولت به کارفرما میگوید این فرد را استخدام کن، نصف دستمزدش را پرداخت خواهم کرد. هدف این بود که حتما هر معتادی در پرتقال صبح‌ها برای بیرون آمدن از رخت خواب دلیلی داشته باشد. و وقتی رفتم و معتادها را در پرتقال دیدم، آنها در ضمن کشف مجدد هدف، پیوندها و روابط را با اجتماع از نو بازسازی کردند.
الان ۱۵ سال از شروع این آزمایش می‎گذرد، و نتایج آشکار شده‌اند: مواد تزریقی در پرتقال طبق آمار مجله جرم شناسی بریتانیا، تا ۵۰ درصد کاهش داشته. مرگ و میر ناشی از استعمال بیش از حد مواد و شاخص ایدز در معتادان شدیدا کاهش داشته. اعتیاد در تمامی مطالعات به طور قابل توجهی کاهش یافته. الان تقریبا هیچکس در پرتقال تمایلی به بازگشت سیستم قدیمی ندارد.
ما امروزه در فرهنگی زندگی می‎کنیم که آدمها بطور فزاینده‎ای واقعا در برابر کل انواع اعتیادات آسیب پذیر هستند، خواه تلفن‌های هوشمندشان باشد یا خرید کردن و خوردن باشد.
 اگر به شما بگوییم که برای مدتی موبایلتان را باید خاموش کنید، وحشت‌زده می‌شوید، مثل معتادانی که به آنها گفته شود موادفروششان برای چند ساعتی در دسترس نخواهد بود. ما فکر می‎کنیم که اجتماع کنونی ما بیش از هر زمان دیگر از ارتباطات بهره می‎برد. اما بیشتر از هر زمان دیگر، ارتباطاتی که داریم یا فکر می‎کنیم داریم، بیشتر به تقلید مسخره‎‌ای از رابطه بشر میمانند.
 اگر با بحرانی در زندگی خود مواجه شوید؛ حتما متوجه خواهید شد که فالوئرهایتان در توئیتر کنارتان نخواهند نشست. دوستان فیسبوک تان به شما در برخورد با آن کمکی نخواهند کرد. دوستانی واقعی که با آنها روابط رودرروی عمیق و ریشه‎دار به شما کمک خواهند کرد.
 و تحقیقی توسط بیل مک‎کیبن میانگین تعداد دوستان نزدیکی که هر آمریکایی میتواند در هنگام بحران با آنها تماس بگیرند را بررسی می‌کند. این رقم از دهه ۱۹۵۰ با شتاب ثابتی در حال پایین آمدن است. سهم هر فرد برای فضای محل زندگی‎اش افزایش مداوم داشته، و بنظرم استعاره‎ای است از انتخاب ما برای فرهنگی که ایجاد کرده‎ایم. فضای بیشتر را با دوستان طاق زده‎ایم، اشیا را با ارتباطات طاق زده‎ایم، و نتیجه این که یکی از تنهاترین اجتماعاتی هستیم که تابحال بوده. جامعه‎ای خلق کرده‎ایم که خیلی بیشتر شبیه آن قفس متروکه است و خیلی کمترشبیه پارک موش.
وقتی از این سفر طولانی برگشتم و همه اینها را آموختم، به معتادان زندگی‎ام نگاه انداختم، و اگر واقعا رک و راست باشید، دوست داشتن فرد معتاد سخت است. شما کلی از اینها را می‎شناسید. بیشتر اوقات عصبانی هستید. همه ما کمی با این منظره آشنا هستیم که با دیدن معتادی فکر می‎کنیم، کاشی کسی مانعت میشد. و انواع نسخه‎ها در نحوه برخوردمان با معتادها پیچیده می‎شود.
فکر کردم، چطور می‎توانم یک پرتغالی باشم؟ و آنچه سعی کرده‎ام الان انجام دهم، و ادعا نمی‎کنم که دائم انجام می‎دهم و نمی‎توانم به شما بگویم که آسان هست، گفتن این حرف به معتادهای زندگی‎ام هست که میخواهم رابطه‎ام را با شما عمیق‎تر کنم، به آنها بگم، دوستتون دارم خواه چیزی مصرف کنید یا نه. دوستت دارم، در هر حالتی که هستی؛ و اگر به من احتیاج داری، میام و کنارت می‎نشینم چون دوستت دارم و نمیخوام تنها باشی یا احساس تنهایی کنی.
و فکر می‎کنم که هسته آن پیغام— تو تنها نیستی، ما دوستت داریم— باید همان پاسخی باشه که ما در سطوح مختلف به معتادها می‎دهیم، در سطوح اجتماعی، سیاسی و فردی. صد سال است که ساز جنگ در برابر معتادها میزنیم. من فکر می‎کنم از ابتدا باید برایشان ترانه‎های عاشقانه میخواندیم، چون نقطه مقابل اعتیاد، هوشیاری (پاکی) نیست. نقطه مقابل اعتیاد، "ارتباط" است.

+برگرفته از سخنرانی یوهان هری در تد
 
اسکات دینزمور کارش رو ول کرد چون بهش احساس خیلی بدی می داد و ۴ سال بعد از اون رو صرف پیدا کردن راهی کرد تا شغلی رو پیدا کنه که از اون لذت ببره و براش اهمیت داشته باشه. در این سخنرانی به ظاهر ساده، او هر چیزی که در رابطه با درک کردن چیزهایی که براش مهمه و نحوه ی بدست آوردنشون یاد گرفته به اشتراک میذاره..



 ۸ سال پیش، بدترین مشاوره شغلیه زندگیم رو گرفتم. یکی از دوستام به من گفت
 "نگران این نباش کاری که الان داری رو چقدر دوست داری. همه این ها برای ساختن سابقه کاریته."

 من هم تازه از اسپانیا برگشته بودم، و به این شرکت که جز  ۵۰۰ شرکت برتره ملحق شده بودم با خودم فکر کردم، "این عالیه. قراره تأثیر بزرگی روی دنیا بذارم".با همه این ایده ها تو سرم.

طی ۲ ماه، متوجه شدم که هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ تمایل عجیبی دارم تا سرم را به صفحه کامپیوترم بکوبم. نمی دونم تا حالا تجربش کردین یا نه. خیلی زود بعد از اون متوجه شدم که همه رقبا در کارهای ما کار من رو خودکار کردند. و این دقیقاً همون وقتیه که به من مشاوره دادند که سابقه خودم رو درست کنم.

خوب ، چونکه میخوام بفهمم دارم قدم تو چه مسیری میذارم تا اوضاع را تغییر بدم، چند توصیه کاملا متفاوت از وارن بافت را مطالعه کردم که می گفت: "انتخاب شغل برای ساختن سابقه مثل نگه داشتن رابطه ج/ن/س/ی برای دوران پیریه ! "

 و تمام اون چیزی رو که باید میشنیدم رو شنیدم... بعداز ۲ هفته، اون کار رو ول کردم و فقط یک هدف داشتم: اینکه یه چیزی پیدا کنم و بترکونمش قضیه تا این حد جدی شده بود. می خواستم تأثیرگذار باشم حالا هرچی که میخواست باشه...

و خیلی زود فهمیدم که من تنها نیستم . معلوم شد که بیش از ۸۰ درصد مردم از کارشان لذت نمی برن. میخواستم بفهمم اون چیه که این دو دسته از آدمها رو از هم جدا میکنه اونهایی که عاشق کارشونن و با کارشون دنیاروتکون میدن هر صبح با روحیه بیدار می شن از طرف دیگه، منظورم اون ۸۰ درصده اون هایی که زندگیشون سراسر یأس و نا امیدیه..

پس شروع کردم به مصاحبه با همه افرادی که شغلشون براشون الهام بخش بود کتاب خواندم و مطالعات موردی انجام دادم، در کل ۳۰۰ کتاب در زمینه هدف و شغل و این چیزها،  می خواستم کاری پیدا کنم که نتونم انجامش بدم، چیزی که فقط مال من بود..

هرچی جلوتر میرفتم افراد بیشتر و بیشتری ازم می پرسیدند، "کار شما پیدا کردن شغل مناسبه. کارمو دوست ندارم. می تونیم با هم ناهار بخوریم؟" میگفتم: "حتما"
اما باید بهشون هشدار بدم
چون در این مرحله تا ۸۰ درصد کارشونو ترک میکردن از همه کسایی که باهاشون ناهار می خوردم ۸۰ درصد شغلشون رو ول می کردن اونهم طی دو ماه. من به خودم می بالیدم و درواقع جادویی هم در کار نبود. و اینجا بود که یک سوال ساده می پرسیدم. "چرا مشغول این کاری؟" و در اکثر موارد جوابشون این بود: "خوب، چون یکی بهم گفته که باید اینکارو بکنم." تازه فهمیدم که خیلی از افراد دوروبرمون مشغول کاری هستن که دیگران بهشون گفتن، و خوب آخرش هم به در بسته می خورن، یا اصلا دری در کار نیست.

هر چه بیشتر با این افراد وقت گذروندم و مشکل را دیدم، فکر کردم، چی میشد یه گروه تشکیل می دادیم، جایی که مردم احساس می کردند که بهش تعلق دارند و عیبی نداشت اگه کارها را جور دیگه انجام بدید، راهی رو بریم که کمتر کسی رفته جایی که خیلی‌ها تمایل نداشتن، و افراد رو تشویق به تغییر کنیم؟ و این همانی شد که بهش می گم "افسانه ات رو زندگی کن"

اما همچنان که به این کشف رسیدم متوجه ساختاری متشکل از ۳ چیزساده شدم که درهمه این افراد پر شور و مشتاق به تغییرمشترکه، فرقی نمی کنه که استیو جابز باشید یا فقط، مثلا، یا یک نانوا در پایین همین خیابان. شما کاری رو انجام می دید که توش خودتونید. میخوام این ۳ ویژگی رو بگم تا ازشون مثل یه ذره‌بین استفاده کنیم همین امروز و امید وارم برای تمام عمرمان.

 اولین گام از این ساختار ساختار سه مرحله ای برای کار با اشتیاق تبدیل شدن به متخصص شناخت و فهم خودتونه، چون اگه ندونید که دنبال چی هستید هیچ وقت اونو پیدا نمی کنید، و نکته اینه که هیچ کس اینکار رو واسه ما انجام نمی ده. هیچ رشته دانشگاهی درمورد علاقه، هدف و شغل وجود نداره. نمی دونم چرا برای این رشته لیسانس نداریم، حاضرم قسم بخورم که شما وقت بیشتری رو برای انتخاب تلویزیون خوابگاه میذارید تا انتخاب رشته دانشگاهی تون.

اما نکته اینه که این وظیفه ماست که حلش کنیم، ما نیاز به یک چهارچوب داریم تا ازش عبورکنیم.

 پس اولین گام پی بردن به نقاط قوت منحصر به فردمونه. اون چیه که وقتی از خواب بیدار می شیم دوست داریم انجام بدیم؟ چه براش پول بدند چه ندند، کاری که مردم به خاطرش از ما تشکر کنند. و" Strengths Finder 2.0" هم یک کتاب و هم یک ابزارآنلاینه. من اونو شدیداً توصیه می کنم تا بفهمید در چی مهارت دارید.

گام بعدی اینه که بفهمیم سلسله مراتب تصمیم گیری (اولویت ها ) ما چیه؟

آیا ما به مردم، خانواده و سلامتی اهمیت می دیم و یا به موفقیت و اینجور چیزها؟ ما باید اول این رو بدونیم تا بتونیم تصمیم بگیریم، بنابراین ما می دونیم باطنمون چیه تا اونو به خاطر هدفی که بهش اهمیت نمی دیم نفروشیمش.

گام بعدی تجارب ماست. همه چنین تجربه هایی داریم. ما هر روز و هر دقیقه در حال یادگیری هستیم درباره انچه عاشقشیم یا ازش متنفریم، چیزی که توش ماهریم و چیزی که نیستیم و اگر برای توجه به این موضوع وقت نذاریم و اونچه یادگرفتیم رو وجذب نکنیم و در مابقی زندگیمان به کار نبندیم به هیچ دردی نمی خوره. هر روز، هر هفته و هر ماه از سال، من هم به اتفاقات درست زندگیم فکر می کنم، و هم به اتفاقات غلط و به چیزایی که می خوام تکرار کنم، چطور میتونم مفیدتر باشم

 و حتی بیشتر از آن.  امروزه شما کسانی را می بینید، که الهام بخشن. کاری می کنند که شما می گید «خدای من. جف داره چیکار می کنه من میخوام مثل او باشم

چرا این حرف رومیزنید؟ یه دفتر بردارید. بنویسید چی باعث میشه اونها منبع الهامتون باشن. لازم نیست همه چیز زندگی اونها رو بنویسید، اما هر چیزیه بنویسیدش، به مروز زمان ما یک مجموعه خواهیم داشت که می تونیم تو زندگی خودمون به کار ببریم و زندگی دوست داشتنی‌تری داشته باشیم وتاثیر بهتری بزاریم. چون وقتی شروع می کنیم به کنار هم گذاشتن این ها، می تونیم واسه خودمون تعریفی ازموفقیت داشته باشیم، که البته بدون داشتن همه اجزای این قطب نما،غیرممکنه.

به وضعیتی میرسیم -- که زندگی یکنواخت و تکراری میشه مثل همه که دارند و از یک نردبونی که راه به جایی نمیبره بالا میریم.

تقریبا شبیه جنبش وال استریت ۲.اگه کسی اونو دیده باشه، کارمند معمولی از مدیر ارشد بانکی در وال استریت می پرسه، «چقدر پول بسته؟ همه یه عددی دارند، که اگه اینقدرپول در بیارند همه چیز رو رها کنند.» او جواب می ده، «معلومه. بیشتر.» وفقط لبخند می زنه، این وضعیته غم بارِ بیشترافرادیه که تلاش نکردند که بفهمند چه چیزی واسشمون مهمه، که می خوان به چیزی برسند که هیچ معنی براشون نداره، اما کاری رو می‌کنیم که همه گفتند باید انجام بدیم.

اما همینکه ما این قالب روشکل می دیم، چیز هایی رو درک می کنیم که ما رو به زندگی بر میگردونه. میدونید، قبل از این، ممکن بود یه علاقه شدید سر راه شما سبز بشه، یا ممکنه تو مسیرکاری، اونو دور بندازید چون راهی برای شناسایی اون ندارید. اما همینکه بشناسیدش، می بینید چیزیه که سازگار با نقاط مثبت شماست، با ارزشهاتون و انچه هویت شمارو شکل میده، پس شما می‌گید من می خوام بهش بچسبم من می خوام کاری باهاش بکنم، من می خوام دنبالش کنم و با اون تاثیر بزارم.

 جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو که ما ساختیم ساخته نمیشد اگه من این قطب نمارو برای تشخیص این نداشتم که، "وای، این همونیه که میخام دنبال کنم و باهاش در دنیا تغییر ایجاد کنم". اگه ندونید دنباله چی هستید هیچ وقت بهش نمیرسید، اما با داشتن این چهارچوب یعنی این قطب نما میریم به مرحله بعد...

انجام غیر ممکن ها و گذر از محدودیت ها.

بخاطر همین دو دلیل مردم دست بکار نمیشن. اولاً به خودشون میگن نمیتونن انجامش بدن، یا اینکه آدمای دور و برشون بهشون اینو میگن.

هر کاری غیر مممکنه مگر اینکه شروعش کنی. هر اختراعی و هر چیز جدیدی در جهان، به نظر مردم در ابتدا احمقانه بوده برای "راجر بانیستر" به لحاظ فیزیکی غیر ممکن بود که چهار مایل رو با دویدن در یک دقیقه طی کند اما راجر بانیستر باورش کرد و انجامش داد. اما بعدش چی شد؟ دو ماه بعدش ۱۶ نفر دیگه این رکورد رو شکستن.

چیزهایی که تو سرمون داریم و فکر میکنیم غیرممکنند اغلب جایی منتظرند که انجامشون بدید به شرطی محدودیت هارو کنار بزنیم. فکر میکنم این کار با وضعیت جسمی و تناسب اندام بیشتر از هر چیزی شروع میشه چون ما نمیتونیم کنترلش کنیم اگه فکر نمیکنید بتونید یک مایل رو، بدوید،به خودتون نشون بدید میتونید بیشتر برید، یا تو ماراتون بدوید، یا وزن کم کنید هر چی میخواد باشه، میفهمی اعتماد به نفس پیدا کردی و اون رو به تمام جهانت منتقل میکنی.

نیازی نیست رکود دار دو ماراتون تو جهان باشی، فقط ناممکن هاتونو ممکن کنید، همش با قدمهای خیلی کوچیک شروع میشه. و بهترین کار هم برای عملی کردنش اینه که دور و برتون روبا آدمای مشتاق پر کنید. با سریع ترین چیزهایی که فکر میکنید نمیتونید از پسشون براید و با افرادی که قبلا از پسش برومدن.

به قول جیم رون. "شما میانگین پنج نفری هستی که بیشترین وقت رو باشون می گذرونی" و در طول تاریخ بزرگترین ترفند برای موفقیت از هرجایی که هستی تا هر کجا میخواهی باشی افرادی هستن که انتخاب میکنی تا هواتونو داشته باشن. اونا همه چیزو عوض میکنن این حقیقت اثبات شده. سال ۱۸۹۸، نورمن تریپلت این تحقیق رو روی یه سری دوچرخه سوار انجام داد، زمان حرکت دور مسیر را هم به صورت گروهی اندازه گرفت، و هم به صورت انفرادی. و فهمید که دوچرخه سوارها وقتی با گروهن تندتر رکاب میزنن. و این مسئله در تمامی جنبه های زندگی صدق میکنه، و باز هم اینو اثبات میکنه که، افراد دور و برتو مهمند محیط همه چیزه. اما کنترلش دیگه با شماست چون دوم سیر براتون میذاره.
۸۰ درصد از آدمای اون بیرون کارشونو دوست ندارن، این یعنی بیشتر آدمای دور و برمون ..و اون ها مارو از دنبال کردن چیزایی که برامون مهمه باز میدارن پس باید حواسمون به اطرافیانمون باشه.

 من خودم تو این موقعیت بودم -- مثلا یکی دو سال پیش. اینجا کسی سرگرمی ای داره که با جون و دل انجامش بده، همه وقتتونو براش بذارید و اسمش رو بذارید کار، اما کسی اهمیت نمیده و ریالی هم پول ازش در نمیاد؟ خوبه، من چهار سال تو اینطور بودم تا جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو بسازم تا به مردم کمک کنم کاری روانجام بدن که واقعاً میخوانش وبهشون انگیزه میده، از جون و دل مایه گذاشتم، فقط سه نفر واقعاً جدی گرفتنم..

 ولی واقعا می‌خواستمش، تو چهار سال رشدش صفر درصد بود، نزدیک بود بی خیالش بشم، و همون موقع بود که، رفتم سانفرانسیسکو و آدمای فوق العاده ای رو دیدم که زندگیشون دیونگی بود و هیجان، از تجارت و صفحات وب و وب نوشته هایی که دور و برشون رو گرفته بود و به مردم به شکل معناداری کمک میکردن...

آخه چطوری میشه؟ شدیداً تحت تأثیر این چیزی که دیدم قرار گرفتم، و به جای اینکه بی خیالش بشم جدیش گرفتم. همه کاری کردم تا بتونم براش وقت بذارم، همه وقتمو گذاشتم و سعی کردم پا به پای این آدما باشم، با هم بیرون میرفتیم، اب جو میزدیم ورزش میکردیم از این کارا. و بعد از چهار سال که پیشرفتم صفر بود، بعد ازاینکه شش ماه رو با این آدما گذروندم، رشد انجمن "افسانه‌ات رو زندگی کن" ۱۰ برابر شد.

۱۲ ماه بعد رشدش ۱۶۰ برابر شد. الان هم که بیشتر از ۳۰ هزار نفر از ۱۵۸ کشور از ابزارهای کاریابی و ارتباطی ما به طور ماهانه استفاده میکنن. و اون افراد این اجتماع رو با آدمای پر انگیزه ساختن کسایی که الهام بخش چیزی بودن که من ارزوشو داشتم برای "افسانه‌ات رو زندگی کن" خیلی سال پیش.

  از خودتون سوال میکنید چی شد چهار سال من هیچ کس رو این جا نمیشناختم، من حتی خبر نداشتم چنین چیزی هست، و آدمایی هستن که این کارهارو میکنن، یا اینکه میشه جنبش های اینجوری داشت. اما وقتی اومدم سانفرانسیسکو همه آدمای دور و برم داشتن این کارو میکردن. خیلی عادی بود، پس فکر منم رفت به اون سمت که من چی جوری میتونم این کارو بکنم تا اینکه چطور میشه نکنم. و درست همون موقعست که اون اتفاقه میوفته و چراغ مغزتون روشن میشه، و همه دنیاتون رو میگیره. و حتی بدون تلاش هم، استانداردهاتون از صفر میرسه به صد. نیازی نیست اهدافتون رو تغییر بدید بلکه باید اطرافتون رو تغییر بدید. همینه، برای همینه که عاشقه اینم که با همه این آدما باشم، تا جایی که بتونم تو TED شرکت میکنم، تو راه رفتن به سر کار تو آی‌پدم هم نگاشون میکنم، هرچی میخواد باشه چون این گروهیه که افرادش انگیزه دارن. یه روز تمام رو با هم میگذرونیم و خیلی هم بیشتر.

بحثم رو این جوری ببندم که در این سه رکن، یک چیز بیشتر از هر چیزی بینشون مشترکه. اون ها صد در صد تحت کنترل ما هستن.

هیچ کس نمیتونه بتون بگه که نمیتونید خودتون رو بشناسید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیتونید یه قدم به جلو برید و محدودیت هاتون رو بشناسید و ازشون عبور کنید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیشه دور رو برتون آدمایه با انگیزه باشه یا اینکه نباید از آدمای نا امید کننده دور بشین .

اخراج شدن یا تصادف دست شما نیست. خیلی چیزا از دست ما خارجه. اما این سه چیز کاملا دسته خودمونه، و میتونن کل دنیامون رو عوض کنن اگه ما تصمیمش رو داشته باشیم.

 و این چیز داره اتفاق میافته اونهم تو یه سطح وسیع. بار اول در مجله فوربس گزارش دولت آمریکارو خوندم که در یک ماه افراد بیشتری کارشون رو ترک کرده بودن از اونهایی که اخراج شده بودند. به نظر اونا این غیر عادی بود اما سه ماه پشت هم اتفاق افتاد. درست وقتی مردم ادعا میکنن اوضاع سخت شده، مردم دل خوشی از این زندگی از پیش نوشته ندارند، و نمیخوان کاری رو که بهشون دیکته میشه بکنن، اونم در عوض چیزایی که براشون مهمه چیزایی که بهشون الهام میده.

 مسئله اینه که مردم دارن بیدار میشن، و میفهمن تنها چیزی که میتونه سد راه اتفاق افتادن چیزی بشه، تخیله. این حرفا دیگه کلیشه نیستن. برایه من مهم نیست تو به چی علاقه داری سرگرمیت چیه و این حرفا. اگر توکار بافتنی هستی میتونی کسی رو پیدا کنی که دیوونه بافتنیه، میتونید ازشون یاد بگیری. این عالیه. و تمام حرف امروزم اینه اینکه از تو دل حرفهای همین مردم یاد بگیریم، ما هر روز در "افسانه‌ات رو زندگی کن" مشخصات این آدمها روتهیه میکنیم، چون همین آدمهای عادی کارای خارق العاده‌ای میکنن، و ما میتونیم باهاشون باشیم، و برامون عادی میشه. قرارم نیست گاندی یا استیو جابز بشم یا دیوونه بازی کنیم. فقط باید کاری رو بکنی که برات مهمه، و تأثیری بذاری که فقط و فقط از پس تو برمیاد

حرف گاندی شد، اون یه وکیل مسائل مالی بود، من این اصطلاح رو شنیدم، اون رفت دنباله یه دلیل بزرگتر چیزی که براش مهم بود، که نمی‌تونست انجامش بده. من با این گفته گاندی زندگی میکنم. "ابتدا نادیده‌ات می‌انگارند، سپس به سخره‌ات میگیرند، سپس به جنگ با تو برمی‌خیزند، آنگاه پیروز میشوی"

 هر چیزی فقط تا وقتی غیر ممکنه که یه نفر انجامش بده. میتونی با آدمهایی باشی که همش بهت بگن نمیتونی و تلاشت احمقانست، یا با آدمهایی باشی که بهت انگیزه انجام کارهارو میدن، مثل آدمهایی که اینجا تو این اتاقند. مسئولیت خودمون میدونم که به دنیا نشون بدیم که چیزایی که یه روز غیر ممکن بنظر میرسن خیلی زود عادی میشند. و همین الان در حال رخ دادنند. اول باید کاری رو بکنیم که برامون الهام بخشه، تا بتونیم به بقیه انگیزه بدیم تا کارایی بکنن که بهشون الهام بده. اما نمیتونیم پیداش کنیم مگر این که بدونیم دنبال چی هستیم.

باید روی خودمون کار کنیم. باید اراده داشته باشیم و دست به کشف بزنیم. چون دنیایی رو تصور میکنم که در اون ۸۰ درصد مردم کاری رو میکنن که دوستش دارند اما این دنیا چه جوریه؟ نوآوری چه شکلی میشه؟ شما با آدمای اتاق‌تون چطور برخورد میکنین؟ تغییر داره شروع میشه..

همینطور که به پایان وقتمون نزدیک میشیم میخوام فقط یه سوال ازتون بپرسم، شاید تنها سوالیه که اهمیت داره. و اون اینه که چه کاریه که شما نمیتونید انجامش بدین؟
 کشفش کنید، باهاش زندگی کنید، نه فقط برای خودتون بلکه برای همه اطرافیانتون، چون این همون نقطه شروع تغیر دنیاست. اون چه کاریه که نمی‌تونید انجامش بدید؟



میتونید این ویدئو تا انتها ببینید ؟



{ انوع مغالطه - کاری از گروه نشر دانش گمانه }


اینکه یک گروه ایرانی  اینقدر  پرانرژی و فعال ، بدون هیچ چشمداشت  وحمایت مالی و بدون هیچ غرض و جهت گیری خاصی شروع به فعالیت های علمی و مبارزه با خرافات و چرندیات ، زیرنویس و دوبله ی کلیپ های علمی و... کرده واقعا فوق العادست..با دیدن هرکدوم از کلیپ های این گروه میتونید در عرض چند دقیقه چیزهای زیادی یاد بگیرید که با زبان ساده ای هم مطرح شدند که برای همه قابل فهمه..

متاسفانه سایتشون فیلتر کردند..ولی میتونید از طریق آپارات و تلگرام دنبالشون کنید..


کانال گمانه در آپارات


تلگرام : @gomaneh



تار و پود این دریا بهم پیوسته است

میزند بر هم جهان را ، هر که یک دل بشکند..


{ صائب تبریزی }


+نگاه عرفانی این کلیپ حتی با پیش زمینه طنز و به شوخی گرفتن همه چیز خیلی زیباست ..گاهی اوقات بهتره که به مفهوم اصلی توجه کنیم و زیبایی ها رو بببنیمو جزئیاتی که باهاشون موافقم نیستیم کنار بگذاریم..و این شاید باعث بشه طوری دیگه ای به خودمون و دنیامون نگاه کنیم..

the egg


هرگز فواید بلندمدت قابل اعتماد بودن را دست کم نگیرید..


+ آیا آدم های خوب و صاف و صادق کلاه شان پس معرکه است؟