طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت...
چرا وقتی ما انسانها از ناچیز بودنِ خودمون آگاه میشیم...و میفهمیم که موجوداتِ چندان مهمی هم نیستیم به طورِ غریزی دچارِ رنج و عذاب میشیم؟ آیا بهتر نیست که بهش همچون لحظهیِ کلیدیِ کشف و شهود نگاه کُنیم؟
درحالیکه این خودِ ما هستیم که باورهامون رو شکل میدیم، بنابراین باید به همون اندازه که به زیبایی و عشق باور داریم، به جدایی هم باور داشته باشیم و خودمون رو مهیایِ اون کُنیم، چون انفصال و جدایی همواره در کمینِ هر چیزِ زیباست.
پس در اینصورت، چرا نباید اینچنین رنج و محنتهایی رو همچون فجایعی سازنده در نظر بگیریم؟
فجایعی که به ما کمک میکُنن به درکِ اسرارِ ناشناختهیِ درونِمون نائل بشیم؟
The Wild Pear Tree 2018 Nuri Bilge Ceylan Drama 8.3/10IMDb 86%Metacritic
اریک فروم میگوید: «هرگاه سعی میکنیم پدیدهای را همانطوری که هست حفظ کنیم، دچار اضطراب و رنج فراوان برای حفظ قرار آن پدیده میشویم. بیقراری آدمها عمدتا نتیجهی این است که به دنبال قرار میگردند. فقط بیثباتیست که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهمترین قانون جهان هستیم. مدام میخواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بیثباتی است.»
فروم احتمالا درست میگوید؛ این یکی از خطاهای شناختی اغلب مردمان است...زندگی مجموعه ای از آمدنها و رفتنها، بودنها و نبودنها و تولدها و مرگهاست. آمدن خوشیها و رخت بر بستن هاشان؛ تولد یک دوستی و به یکباره مرگش و...
اساسا پایاییِ این جهان، مبتنی بر همین آمدنها و رفتنهاست که اگر فقط تولد بود و مرگ نبود، کلیت جهان به بافتی سرطانی مبدل میشد و حیاتش مختل میگشت...
خطای ما این است که دنبال قرار و ثبات میگردیم و این حرکتی است در خلاف جهت قانون جهان و تمام بی قراریهایمان هم ریشه در عدم پذیرش این قانون اساسی دارد.
مولوی در دیوان شمس میگوید:
طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت...
- يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۰۳ ب.ظ