دیدار یار غایب ، دانی چه ذوق دارد ؟
ابری که در بیابان ، بر تشنهای ببارد !
{ سعدی }
+تنها چیزی که ایران به دنیا اومدنو برام قابل تحمل میکنه اینه که دیگه لازم نیست برای خوندن سعدی فارسی یاد بگیرم :)
- ۱ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۵
دیدار یار غایب ، دانی چه ذوق دارد ؟
ابری که در بیابان ، بر تشنهای ببارد !
{ سعدی }
+تنها چیزی که ایران به دنیا اومدنو برام قابل تحمل میکنه اینه که دیگه لازم نیست برای خوندن سعدی فارسی یاد بگیرم :)
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد
این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر !؟
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشکهای استثنایی...
بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته
بر ارتفاعات تو له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست ...
مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو
ناتوان است!
بیشترین چیزی که درباره گذشته ام با تو آزارم می دهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان
با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود!
برای همین عذرخواهی می کنم از تو
برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...
اعتراف می کنم
تو زنی استثنایی بودی
و نادانی من نیز
استثنایی بود!
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید...
که من بهشت بدیدم ، به راستی و درستی !
{ سعدی }
+گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی !
مثل حرفهای آخر خورشید
سرخ سرخم
چگونه باید آسمان را ترجمه کرد
که چیزی جا نیفتد؟
من هنوز زندهام
و گاهی برای پرندهها دست تکان میدهم
مثل باران
میمیریم و زنده میشویم
در ابرهایی که.. دیگر مثل قبل نیستند
که هربار سکوت را بیشتر ترجیح میدهند
لاکپشتی، مدام تا گلویم بالا میآید
و دوباره درون آب میافتد
آیا انسان
حرفی بود که باید زده میشد؟
پرنده
حرفی نیست
که از دهان آسمان بیرون آمده باشد..
زمین
آن گوشی نیست که آسمان آرزویش را داشت
خدایان مدام بین زمین و آسمان پرواز میکنند
تا انسان از سردرگمی درآید
انسانی که عینک آفتابی میزند
انسانی که چتر میخرد
چگونه سر به مهر بگذارم
وقتی که بالهای خدا باز بازند؟
وقتی که پروازش
لبخندیست بر صورت آسمان
تو را تماشا میکنم
و عبادت من، اینگونه است...
{ مهدیار دلکش }
عشق ..
گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خردهنان میچیند
گاه از درون گلی خوابآلود بیرون میجهد
و چون یخ، نمی، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیلهگرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند..
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمهی غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند..
{ آنا آخماتووا }
گویند که یار دگرى جوى و ندانند ؛
بایست که قلب دگرى داشته باشم!
{ عماد خراسانى }
+هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ
من از تو نباید خبری داشته باشم ؟
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر .
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهند .
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری...
{ ورونیکا شوفستال }
برایت عطر باغ و میوه های جنگلی را
عشق بازی در شنبه های لبریز از عشق
یکشنبه های آفتابی
و دوشنبه های خوش خُلق را آرزو میکنم.
برایت یک فیلم با خاطرات مشترک
نوشیدن شراب با دوستانت
و یک نفر که تو را بسیار دوست دارد آرزو می کنم.
برایت شنیدن واژه های مهربان
دیدن زندگی درحال عبور
رویت شبی با ماه کامل
و مرور یک رابطه ی دوستانه ی عمیق را میخواهم
برایت خنده های بی حساب مانند کودکان
گوش سپردن به پرنده وقتی می خواند
و نشنیدن خداحافظی را آرزو میکنم
سرودهای عاشقانه
دوش گرفتن زیر آبشار
خواندن آوازهای نو
انتظاری عاشقانه در ایستگاه قطار
و یک مهمانی پر از صدای گیتار برایت آرزو می کنم.
یافتن خاطرات یک عشق قدیمی
داشتن شانه های صمیمی
کف زدن های شادمانه
بعد ازظهرهای آرام
نواختن گیتار برای او که دوستش داری
شرابی سفید و یک دنیا عشق را
برایت آرزو می کنم .
{ کارلوس دروموند د آندراده }
ترجمه: مسعود درویشی
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان میکش، که نازک دلبری داری !
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری..
{ اوحدى }
+هععععی روزگار...
{ Richard Anthony Aranjuez - Mon Amour}
من به تو مایل و تویی هر نفسی ملولتر..
وه که خجل نمیشود میل من از ملال تو !
+عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو
رونق آفتابها از مه بیزوال تو...
سپاس از دوست و همراه همیشگی آریانای عزیز :)
زنی را میخواهم
که مانند درخت باشد
با برگهای سبزی که در باد میرقصند
آغوشش
چون شاخههای درخت باز باشد
و خندهاش
از تاریکیهای زمین الهام گرفته
در سرانگشتهایش پراکنده شود
زنی را میخواهم چون درخت
که هر طلوع و غروب
از افقی بگریزد
در حالی که از اسارت خود در خاک گریه میکند ..
{ بیژن جلالی }
اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد !
{ صائب تبریزی }
یادت هست برایت اناری آورده بودم ؟ گفتم انار یعنی زندگی ادامه دارد ؟
با دو دست در آغوشش گرفتی . گفتی هیچوقت این انار را نخواهم خورد . نگه اش میدارم .
گفتم بذار لای کتاب تا خشک شود... و خندیدیدم..
اما مرضیه !
تمام چیزهای آدمی می پوسد
یک روز استخوان های آدم
و یک روز هم انار...
انار میپوسد
و میفهمیم
زندگی ادامه ندارد..
دوستت دارم
به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست...که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید..
نآزار دلی را که تو جانش باشی ، معشوقه ی پیدا و نهانش باشی
زان می ترسم که از دل آزاری تو ، دل خون شود و تو در میانش باشی...
{ ابوسعید ابوالخیر }
آن دست که بالاتر از آن دستِ دگر نیست
دستیست که جا در کمرِ یار نماید..
{ حزین لاهیجی }
می دانم نمی دانی
چقدر دوستت دارم
و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را
در دست گرفته است
می دانم نمی دانی
چقدر بی آنکه بدانی می توانم دوستت داشته باشم
بی آنکه نگاهت کنم
صدایت کنم
بی آنکه حتی زنده باشم
می دانم نمی دانی
تا بحال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است..
{ حافظ موسوی }
+فقط میخوام بدونی ...همین که دور و برت بودم بهترین اتفاق زندگیم بود ...(Drive)
+لطفا این کتاب را بکارید / ریچارد براتیگان
ازخیابانی گذشتم
دختری مرا می پایید
فکر کردم که تویی
کمی ایستادم ..
ازکنار کتابخانه ای هم گذشتم
دیوان شعری سر راهم آمد
برگشتم و دربرگ برگ آن نگریستم .
باران بارید
قطره ای روی رخسارم افتاد
فکرکردم که تویی
بیرون آمدم
و چتر چتر زیر باران تو
از خود بیخود شدم .
{ دلاور قره داغی }