دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است


بعضی از آدم‌ها خودشونو بهت تحمیل می‌کنند‌. یعنی تو با اینکه ازشون خوشت نمی‌آد دنبالشون می‌کنی. و این در دو وضعیت اتفاق می‌افته: یا به خاطر ضعف توئه، یا چون اون‌ها واقعا "چیزی" دارند.



-Usually you can't choose your own parents.

+But then, maybe it's stronger when you choose them yourself.

-What is?
-The bond.


Shoplifters 2018 Hirokazu Kore-eda Drama/Crime  8/10IMDb 99%Rotten Tomatoes


https://secure.meetupstatic.com/photos/event/4/f/0/c/highres_477140236.jpeg


یکی از شبکه‌ها داشت فیلم اسپانیایی Fermat's Room رو نشون میداد که یه جا یه دیالوگ خیلی خوب داشت. یکی‌شون میگه: وقتی از مردم میپرسن بزرگترین آرزوتون چیه یا میگن پرواز، یا نامرئی‌شدن، ازین چیزها. کسی نمیگه مثلا حل بزرگترین مسئله ریاضی!

یکیشون میگه منم پرواز رو ترجیح میدم، البته اگه قرار باشه همه بتونن پرواز کنن دیگه لطفی نداره. اون یکی میگه من نامرئی‌شدن رو انتخاب می‌کنم. اون یکی میگه میخوای چیکار؟ فقط کسی میخواد نامرئی شه که قصد انجام کارهای شرورانه داره!
جالبه که همشون که تو اون اتاق هستن یه جورایی استعداد ریاضی دارن، ولی هیچکدوم آرزوشون حل مسائل ریاضی نیست.

نکته اصلی همونجا بود که گفت اگه همه بتونن پرواز کنن دیگه آرزوی اول‌مون پرواز نمیشه. در واقع هدف اصلی ما پرواز نیست، هدفمون انجام کاریه که بقیه نتونن. پرواز بهانه‌ست. (اصولا در جریان هر ارتقایی که در حرکت بدن ما رخ میده، مقدار هشیاری و دقت و مهارتی که لازمه تا اتفاقی برامون نیفته بیشتر میشه. شما تا وقتی نشستی اتفاقی برات نمی‌افته، ولی به محض اینکه شروع کنی به راه رفتن، انواع و اقسام خطرات در کمینته، از افتادن، از برخورد با اشیاء یا دیگران، و از همه مهم‌تر: خستگی. وقتی این راه رفتن رو تبدیل می‌کنیم به دویدن، همه اون مراقبت‌ها و آسیب‌های احتمالی چند برابر میشه. حالا تصور کنید پرواز چقدر مهارت و مراقبت میخواد. پس معقول‌تره که انسان تواناییش رو صرف ساخت ماشین‌ و کامپیوتری بکنه که بتونه کار پرواز رو براش بهتر از مغز و بدنش انجام بده. یعنی همین چیزی که همین الان داره انجام میشه. اگه واقعا هدف پرواز راحت بود، بهش رسیدیم).

اما مسئله اینجاست که عموما حل مسائل ریاضی چیزی نیست که بقیه انسان‌ها نتونن انجام بدن. انسان‌ها میرن به مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها و یه سری کتاب میخونن و شروع می‌کنن به حل مسئله. اصلا همین‌که علوم مهندسی انقدر پیشرفت کرده و داره می‌کنه معنیش اینه که عده زیادی مسائل ریاضی رو حل کردن، و دارن می‌کنن. چرا ما آرزو داریم کاری رو انجام بدیم که بقیه نمی‌تونن؟ میل برتری‌جویی داریم؟

فرض کنیم یه غول چراغ جادو وجود داشت که حاضر بود این آرزوها رو برآورده کنه، اما به شرطی که یکی رو منوط به دیگری کنه. مثلا بگه قدرت پرواز رو بت میدم به شرطی که دیده نشی! یا قدرت نامرئی‌شدن رو بت میدم به شرطی که فقط در ارتفاعات بالا ازش استفاده کنی! (یعنی جاهایی که انسان‌ها زندگی نمی‌کنند) آیا باز هم برامون جذابیتی داشت؟ شاید دفعه اول لذت جالبی ایجاد می‌کرد اما بعدش حتی آزاردهنده هم می‌شد. حتی توی فیلم‌های تخیلی هم، سوپرمن و بتمن‌ها نمی‌تونن تا مدت طولانی قدرت خودشون رو پنهان کنن، و بالاخره یه جوری خودشونو لو میدن. چه برسه در دنیای واقعی.

اصل قضیه اینه که ما می‌خوایم دیده بشیم، و تحسین بشیم، اما فقط وقتی که موضوع درباره نقاط قوت‌ ماست. نامرئی بودن ضعف‌های ما رو پنهان می‌کنه. پس ما دوست نداریم خود واقعی و تمام عیارمون شناخته بشه. ما دوست داریم توانایی‌هامون مورد توجه همگانی قرار بگیره، و ضعف و ناتوانی و قصورات‌مون رو هیچ‌کس نبینه. این دقیقا چیزی نیست که بچه‌ها میخوان؟

خیلی ترسناکه که آدم با تحلیل آرزوهای خودش به این نتیجه برسه که همچنان یه بچه‌‌ست. انگار وارد اتاقی بشی که یک آینه بزرگ داره، و وقتی جلوش قرار می‌گیری، تصویر یک بچه رو ببینی. 
به هرحال ما برای اینکه بفهمیم کی هستیم، باید ببینیم داریم چی می‌خوایم.

 


- ای انسان مرموز، آنکه بیش از همه دوست می‌داری کیست؟ 

پدرت؟ مادرت؟ خواهرت یا برادرت؟
- نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر و نه برادر.

- دوستانت؟
- سخنی بر زبان می‌آورید که معنایش هنوز برایم ناشناخته مانده.

- وطنت؟
- نمی‌دانم که در کدام نقطه از جهان است.

-زیبایی؟
- او را دوست می‌داشتم، اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.

-زر؟
- از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.

- آه، پس چه دوست‌داری، ای غریبه‌ی شگفت انگیز؟
- من ابرها را دوست دارم...ابرهایی که می‌گذرند… 

آنجا… آنجا… ابرهای شگرف را.


{ شارل بودلر }

 

 

هر گونه تأملی بر سفر منوط به احتمالا چهار نوع بررسی است، یکی نزد فیتزجرالد، دیگری نزد توینبی، سومی نزد بکت، و نهایتا آخری نزد پروست. اولی ذکر می‌کند که سفر، حتی به جزایرِ ناشناخته و طبیعتِ پرت و خارج از سکنه، هیچ‌گاه با «گسستِ» واقعی برابر نمی‌شود، اگر فرد انجیلش، خاطراتِ کودکی‌اش، و عادات فکری‌اش را با خود همراه ببرد.

دومی بر این نکته اشاره دارد که سفر در تمنای رسیدن به ایده‌آل کوچیدن است، اما این آرزویی مضحک خواهد بود، چرا که کوچ‌گرها در حقیقت، مردمانی‌ هستند که رو به پیش نمی‌روند، که نمی‌خواهند جایی را ترک کنند، که بر زمینی که از آنان گرفته شده، چنگ می‌زنند، همان région centrale شان (شما خودْ حین صحبت راجع به فیلمی از وان دِر کوکِن، می‌گویید به جنوب رفتن لاجرم به معنای رودررو شدن با مردمی‌ است که می‌خواهند همان جایی که هستند بمانند). زیرا طبقِ سومین و ژرف‌ترینِ این بررسی‌ها، یعنی ملاحظات بکت، «تا جایی که من می‌دانم، ما به خاطرِ لذتِ مسافرت سفر نمی‌کنیم؛ ما کودنیم، اما نه آنقدر کودن.»

پس نهایتا چه دلیلی وجود دارد غیر از به چشمِ خود دیدن، رفتن برای مطمئن شدن از چیزی، از احساسِ بیان ناشدنیِ حاصل از یک رویا یا کابوس، حتی اگر تنها فهمیدنِ این باشد که آیا چینی‌ها به همان زردی‌ای که گفته می‌شوند هستند، یا آیا رنگی غیر محتمل، مثلا اشعه‌ی سبز ، هوایی مایل به آبی یا ارغوانی واقعا در جایی وجودِ خارجی دارد. پروست گفت، رویابینِ واقعی کسی است که می‌رود تا چیزی را به چشمِ خود ببیند… و در موردِ شما، آنچه قصد دارید در سفرهایتان از آن یقین حاصل کنید، آنست که جهان واقعا دارد به فیلم تبدیل می‌شود، پیوسته بدان سمت در حرکت است، و اینکه این همان چیزیست که تلویزیون به آن می‌رسد، تبدیل شدنِ سرتاسرِ جهان به فیلم: بنابراین سفر کردن دیدنِ این واقعیت است که شهر، یا یک شهرِ خاص، به چه نقطه‌ای در تاریخِ رسانه‌ها رسیده است. بدین ترتیب شما سائوپائلو را به عنوان شهر-مغزی خود-مصرف‌گر توصیف می‌کنید.

شما حتی به ژاپن می‌روید تا کوروساوا را ببینید و به چشم خود ببینید که چگونه در فیلمِ آشوب، باد در ژاپن بادبان‌ها را پُر می‌کند؛ اما از آنجایی‌که در آن روزِ به خصوص بادی نمی‌وزد، به جای باد پنکه‌های بزرگِ تأسف‌باری را می‌بینید، که به طرز معجزه آسایی مکملِ درونیِ مانایی را به تصویر می‌بخشند، یعنی همان زیبایی یا اندیشه‌ای که تصویر حفظ می‌کند تنها به این دلیل که آنها فقط درونِ تصویر است که وجود دارند، چرا که تصویر آنها را خلق کرده ‌است.


‍ +  از نامه‌ی ژیل دلوز به سرژ دنی

 

داشتم فکر می‌کردم من آدم بدذاتی نیستم.
شاید یکم مغرور و خود بزرگ‌بین و منفعت‌طلب و سودجو و بدجنس و لجوج و کینه‌ای و بی‌مزه باشم. ولی خب این‌ها همه اقتضای سنمه.

 

 

از آقای کوهن پرسیده بودند: انگیزه‌ا‌ت برای شروع کار هنری چه بود؟ گفت تنها هدفم جلب توجه و علاقه زنان بود و موفق هم شدم.

 

 

گاهی از خودم می‌پرسم انجام کاری مثل صخره‌نوردی چه معنایی داره؟ اصلا چه فایده‌ای داره برای کسی؟
یا فوتبال رو نگاه کنید. تمامش بیهوده نیست؟
گیریم که یه صنعت مولد هم باشه چیزی از بی‌معنایی هسته مرکزیش که خود بازی فوتباله کم می‌کنه؟
یا از این‌ها بدتر رشته پرش با نیزه رو در نظر بگیرید! چطور کسی می‌تونه عمرش رو بذاره پای همچین کاری؟!

منطقیه که بعدش از خودمون بپرسیم که: باقی زمینه‌های زندگی چی؟ مثلا علم و هنر. آیا معنایی در این‌ها هست؟
کشاورزی رو در نظر بگیریم. یه حرفه لازم برای بقای انسان. اما آیا این هم چیزی بیشتر از "همین" هست؟ چیزی بیشتر از برطرف کردن نیازهای انسان برای زنده موندن و البته کمی لذت چشایی؟
احتمالا باقی علوم و صنایع هم در نهایت با هدف راحت‌تر کردن زندگی برای انسان به وجود اومدن یا رشد کردند. حفظ بقا، راحتی و رفاه. همین.

والاترین هدف هنر چیه؟ اینکه به انسان درک بهتری از خودش و محیط اطرافش بده؟ همراه با چشوندن مقدار زیادی لذت و احساساتی که از مسیرهای دیگه کشف‌ نشدنی هستن؟
درسته که لذت سطوح و اتواع مختلفی داره، اما آیا لذت ذهنی یا لذت بردن از خلق یا تماشای یه اثری هنری ماهیتا تفاوتی با لذت بردن از تماشای فوتبال داره؟ آیا واقعا می‌تونیم ثابت کنیم کسی که از رشته ورزشی ظاهرا بی‌معنی لذت می‌بره، زندگی‌ای با سطح پایین تر داره؟

وقتی داشتم فیلم "بهار، تابستان، پاییز، زمستان...و دوباره بهار" کیم‌ کی‌دوک رو می‌دیدم از خودم می‌پرسیدم این استاد معبد چطور چنین زندگی بی‌خاصیتی داره؟ نه کار مفیدی انجام می‌ده، نه چیزی خلق می‌کنه. مطلقا هیچ. (اون موقع ذهنیت من از کار مفید در اون محیط تقریبا روستایی، کشاورزی روی زمین یا دامپروری و خلق غذا یا خدمات بود.) ولی واقعیت این بود که اون استاد مکتب بودا زودتر از من به بی‌معنایی همه کارها پی برده بو‌د.

چه صخره‌نوردی و فوتبال و پرش با نیزه باشه و چه علم و فلسفه و هنر. در نهایت در هیچ‌کدوم از این‌ها هیچ معنای خاصی وجود نداره، جز حفظ بقا، راحتی و کمی خوشی یا لذت.

پس مطلقا نه کار کسی رو با ارزش بدون، نه سرگرمی کسی رو بی‌ارزش کن. هیچ معنای خاصی در هیچ کار و سرگرمی و دستاوردی وجود نداره. هرچند رسیدن به این درک و بینش اصلا مناسب بیست و چندسالگی نیست.

 

 
 


http://s8.picofile.com/file/8355628592/Free_Solo_2018_720p_WEB_DL_x265_PSA_001073_2019_03_21_14_42_52_Small_.JPG

 

 

http://s9.picofile.com/file/8355628600/Free_Solo_2018_720p_WEB_DL_x265_PSA_001310_2019_03_21_14_43_02_Small_.JPG

 

 

http://s8.picofile.com/file/8355628618/Free_Solo_2018_720p_WEB_DL_x265_PSA_097185_2019_03_21_14_04_43_Small_.JPG

 

 

Free Solo 2018  Sport/Documentary ‧ 1h 40m 8.3/10IMDb 99%Rotten Tomatoes