دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۴۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


آبلوموف در دل گفت :  " شب تا صبح میخواهد مقاله بنویسد، پس چه وقت میخوابد؟ لابد سالی پنج هزار روبل درآمد دارد. ولی آخر این چه نانی ست؟

دایم مینویسد ، سلامت فکر و روح خود را با این یاوه ها تباه میکند ، هر روز عقیده عوض میکند ، نیروی تفکر و توان تخیل خود را به این و آن میفروشد ، به طبع خود تعدی میکند ، پیوسته سوزان و جوشان و دائم در تلاش است و همیشه به جایی شتابان است و همه اش مینویسد ، مثل یک فرفره ، مثل یک ماشین ، فردا مینویسد ، پس فردا مینویسید ، روز تعطیل مینویسد ، تابستان مینویسد...

پس کی میخواهد آرام بگیرد و استراحت کند ؟ بینوا !


آبلوموف  | ایوان گنچاروف | ترجمه : سروش حبیبی


آبلوموف  نام رمانی است نوشته ایوان گنچاروف نویسنده روس به سال ۱۸۵۹ میلادی . انتشارات گالیمار در سال ۱۹۸۰ این رمان را در فرانسه به چاپ رساند. نیکیتا میخایلکوف، کارگردان روس، در ۱۹۷۹ بر اساس این رمان فیلمی یا عنوان چند روز از زندگی ابلوموف ساخته است.

ابلوموف هجوی است دربارهٔ اشراف قرن نوزدهم روسیه که زندگی را با تن پروری و خمودگی می‌گذاراند. رمان گنچاروف در روسیه بسیار مورد توجه مردم و منتقدان ادبی قرار گرفت. تولستوی آن را شاهکار بزرگ ادبی می‌نامد و داستایفسکی زاده ذهنی سرشار می‌خواندش..


http://media.isna.ir/content/1432708432229_5667.jpg/4



http://s3.picofile.com/file/8218286034/1442495024528.jpg



اینایی که میدونند کجا خودشون به نفهمی بزنند، جداً آدم های فهمیده ای هستند..



لـذتـی هستـی کــه با پوشـش دوچنـدان می‌شوی

مـــ))ــآه ِ من وقتی که پشت ابر پنهان می‌شوی..


دامنه تا قله از پیراهنـت پوشیده است

چه صعود مشکلی وقتی زمستان می‌شوی!


{ حسن حسن پور }



http://s3.picofile.com/file/8217583584/1435462551101.jpg




باجگیر چشم‌هایش را فرو بسته بود و صاعقه‌ای آسمانی را انتظار می کشید. اتفاقی نیفتاد.

بی‌انکه چشم‌های خود را بگشاید، خشمش را با نفرین بر آسمان فرو نشاند. فریاد می‌زد که ایمانش خلل یافته و حتما خدایان دیگر و بهتری نیز هستند.

هیچ خدایی رخصت نمی‌داد مردی چون یسوعا بر صلیب بگذرد. باجگیر که صدایش سخت گرفته بود، فریاد زد:

نه اشتباه می کردم... شاید دود قربانی‌های معبد چشمت را نابینا کرده و تنها بانگ شیپور کاهنان را شنوایی؟... ای خدای راهزنان و حامیان و هواداران راهزنان لعنت باد!


+مرشد و مارگاریتا | میخائیل بولگاکف



+انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.

خارجی]شیطان[ به آرامی جواب داد:

ببخشید ولی برای آن که بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره معقولی از آینده , برنامه دقیقی در دست داشت.

پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالیکه نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟


+مرشد و مارگاریتا | میخائیل بولگاکف



دیدن شیرین رخی در راه می چسبد عجیب

لب نهادن بر لبی گمراه می چسبد عجیب...


دیدنت ، بوییدنت ، احساس خوب عاشقی

بعد مدتها جدایی ، آه می چسبد عجیب...


{ رضا وطن دوست }


http://s3.picofile.com/file/8217246676/1441841559981.jpg


+ادامه ی غزل حسین وطن خواه عزیز در ادامه مطلب.

++ عکس از صفحه ی اینستا گرام hadissbgh




- توی موزه هیروشیما من آدمایی رو دیدم که به هر طرف می گشتند مات و مبهوت افکار خودشون ، بین عکس ها و مدل های ساخته شده، چون هیچ چیز دیگه ای اونجا نیست...

بدون هیچ شرحی، چون هیچ چیز دیگه ای اونجا نیست... توی موزه هیروشیما من غرق در افکارخودم آهن رو تماشا کردم، آهن مچاله شده، آهن به اندازه گوشت، آسیب پذیر... چه کسی فکرش رو می کرد؟ تکه های گوشت انسان به صورت معلق طوری که هنوز زنده به نظر می رسید و دردهایی که تحمل کرده بودن هنوز تازه.

سنگ ها، سنگ های سوخته. گیسوان بی نامی که زنان هیروشیما صبحدم موقع بیدار شدن از خواب پیدا می کردند که از آسمون به زمین افتاده بود... من فیلم اخبار هفته رو دیدم ... درست مثل توهمیه که توی عشق وجود داره. توهمی که هیچ وقت نمی تونی ازش خلاص شی.

من با دیدن هیروشیما چنین توهمی داشتم. من هرگز هیروشیما رو فراموش نمی کنم. درست مثل عشق...

من بردباری، بی گناهی و فروتنی آشکار کسایی رو دیدم که موقتاً از هیروشیما جون سالم به در بردند و به سرنوشت خودشون خو گرفتند. سرنوشتی اونقدر به ناحق که خلاق ترین ذهن ها هم قادر به تصورش نیست.

من می دونم. همه چیز رو می دونم.

-  هیچ چی، تو هیچ چی نمی دونی. هیچ چیز توی هیروشیما ندیدی..


Hiroshima mon amour - Marguerite Duras


http://s6.picofile.com/file/8217246192/banner_890x395_c.jpg


هیروشیما عشق من (به فرانسوی: Hiroshima mon amour) فیلمی محصول ۱۹۵۹ اثری از فیلمساز فرانسوی آلن رنه است. نخستین فیلم بلند رنه که اغلب گفته می‌شود برای پیشبرد هنر سینما، نقشی به همان اندازه مهم را بازی کرده که همشهری کین (اورسن ولز، ۱۹۴۱).[۱] فیلمنامه این اثر را مارگریت دوراس، نویسنده شهیر فرانسوی نوشته‌است. این فیلم ضدجنگ در قالب درامی نامتعارف به حادثه بمباران اتمی هیروشیما می‌پردازد. این فیلم با استقبال منتقدان مواجه شد و در بخش خارج از مسابقه ی جشنواره فیلم کن نشان داده شد و جایزه منتقدان بین‌المللی را برد. همچنین مارگریت دوراس برای فیلمنامه ی این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

+نقد


http://s6.picofile.com/file/8217087950/1444416511140.jpg


گر دلنوازی میکنی ، آهنگ ویرانی چرا ؟

ورشعله بازی میکنی با مصلحت دانی چرا؟


هر دم به رنگی نو به نو ، برجان نهی داس درو

کشتی بکش رفتی برو ، این گربه رقصانی چرا؟


{ شاعر ؟ }


+ {Nigina Amonkulova - Dilnavoz}



http://s6.picofile.com/file/8216924742/1442992062793.jpg



http://harimeyas.com/wp-content/uploads/2011/08/morshedvamargritab.jpg


مُرشد و مارگاریتا (نام روسی:Мастер и Маргарита) رمانی روسی نوشته میخائیل بولگاکف است. به باور بسیاری این اثر در شمار بزرگ‌ترین آثار ادبیات روسیه (شوروی) در سده بیستم است. بیش از صد کتاب و مقاله درباره این کتاب نگاشته شده است.

بولگاکف نوشتن این رمان را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد و اولین نسخه خطی آن را دو سال بعد به دست خود آتش زد. دلیل این کار احتمالاً ناامیدی به دلیل شرایط خفقان‌آور آن زمان اتحاد جماهیر شوروی بوده‌است. در سال ۱۹۳۱ بولگاکف دوباره کار بر روی این رمان را آغاز کرد و پیش‌نویس دوم در سال ۱۹۳۵ به پایان رسید. کار بر روی سومین پیش‌نویس نیز در سال ۱۹۳۷ به پایان رسید و بولگاکف با کمک گرفتن ار همسرش، به دلیل بیماری، کار بر روی نسخه چهارم پیش‌نویس را تا چهار هفته پیش از مرگش در سال ۱۹۴۰ ادامه داد.

مرشد و مارگاریتا در نهایت در سال ۱۹۴۱ توسط همسر بولگاکف به پایان رسید، اما در زمان استالین اجازه چاپ به این اثر داده نشد و سرانجام در سال ۱۹۶۵ با حذف ۲۵ صفحه و تغییر برخی نام‌ها و مکان‌های ذکر شده در تیراژ محدودی به چاپ رسید که با استقبال شدید مردم مواجه شد. نسخه‌های آن یک‌شبه به فروش رفت و کتاب با قیمتی نزدیک به صد برابر قیمت روی جلد به کالایی در بازار سیاه تبدیل شد.

رمان از سه داستان موازی تشکیل شده‌است که در نهایت یکپارچه می‌شوند: سفر شیطان به مسکو، داستان پونتیوس پیلاطس و به صلیب کشیده شدن مسیح و عشق مرشد و مارگریتا.



آزاد بودن سهم میدانی ست در شهر

این ها همه در حرف شاید ساده باشد


سخت است که دست و دهانت را ببندند

و پیش چشمت میهنت افتاده باشد..


{ سید علی رضایی }


http://s6.picofile.com/file/8206913776/userupload_2013_15676219851431666523_1429.jpg


+  شعر کامل در ادامه مطلب..



     برای نوع آمدنت..
 داستان های زیادی ساختم، با پرداخت های مختلف..
  اما تو با روایتی یکسان، هیچگاه نیامدی.


http://s6.picofile.com/file/8216914334/9c771cc5f64e130193a96d76d8347ef5.jpg


http://s3.picofile.com/file/8216562634/url.jpg



علی ( بهرام رادان ) : ولی هانیه خانوم ، خودمونیما ... !
ما بالاخره نفهمیدیم از چی این مرتیکه خوشت اومد..
یعنی ... یعنی می‌تونی ؟ می‌خوام بدونم ؟ می‌تونی ... ؟
یعنی می‌شه با اونم همون جاهایی بری که با من رفتی ؟
همون چیزهایی رو بخوری که با من خوردی ... ؟
همون ، همون کارایی رو بکنی که با منم کردی ؟ یعنی میشه ؟

+علی سنتوری- داریوش مهرجویی


http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/AZANBIDELAN/1223.jpg

هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم..نفر دوم یک نفر دیگه باشم..یعنی اگر بخوام هم نمیتونم..چطور میشه نفر دوم بود و بعد به حرف هاش  گوش داد و فکر نکرد که  قبلا همین حرف ها رو به نفر اول هم گفته..همین لبخندها رو به اون هم زده..همینطوری نگاهش کرده..

چطور میشه نفر دوم بود و زندگی کرد..چطور میشه نفر دوم بود و باز هم دوست داشت..؟



باید که صادقانه تو را سمتِ خـود کشید..

یا حقه های ِ تازه تــــری را سوار کرد؟


{ انسیه آرزومندی }



http://s6.picofile.com/file/8216324792/f65803c62847d6f188e79dfb0bbc25b0.jpg



این را به من جواب بده . خوبی برای من یک چیز است و برای یک چینی چیزی دیگر . بنابراین امری نسبی ست .یا اینطور نیست ؟ نسبی نیست ؟

سوال خطرناک ! به من نخند اگر بگویمت این سوال دو شب بیدارم نگه داشته .

حالا فقط ار خودم میپرسم که چطور مردم میتوانند زندگی کنند و درباره ی آن هیچ فکر نکنند..


+برادران کارامازوف | داستایوسکی | جلد دوم