مرگ کامل می شود
«در واقع، اشتباه است که مرگ را پیشِ رویمان بدانیم: بخش عمدهای از مرگ قبلاً رخ داده است. سالهای پشتِ سرمان {اکنون} در چنگِ مرگند.»
-- سِنکا
۱. این روزها بیشتر از همیشه به معنای زندگی فکر میکنم، اینکه چه چیزهایی میتواند در پس و پشت این حیات شگفتانگیز وجود داشته باشد (یا نداشته باشد)...اما نمیتوان به زندگی فکر کرد و در فکر انتهای آن نبود.
۲. امروز وقتی در ساعت ۱۷:۴۴ دقیقه عصر به این بینش شگفتانگیز سِنکا - فیلسوف مشهور رواقی* - برخوردم انگار شور نوشتن دوباره در من بیدار شد. فکر میکنم این یعنی میتوان با صحبت کردن از مرگ هم به نوعی از زندگی رسید.
۳. من فکر میکنم انسانهای جوان و سالم معمولا نمیتواند درک یا حتی تخیلی از مرگ داشته باشند. ما نمیتوانیم انتهای مسیر را ببینیم و گمان میکنیم این جاده تا بینهایت گسترده است. خودمان را همیشه سالم و امیدوار و "در جستجو" تصور میکنیم، نامیرا و جاودانه. احتمالا تنها آدمهایی که خبر مرگشان را از پزشک شنیدهاند یا به هر دلیل دیگری در چند قدمی مرگی قطعی قرار دارند میتوانند تصوری (درست یا غلط) از مرگ داشته باشند.
۴. من همیشه مرگ را شبیه خاموش شدن همیشگی یک کامپیوتر تصور کردهام. اما حالا فکر میکنم این شاید فقط تمثیل آتئیستگونهی خوب برای مرگی زودهنگام و ناگهانی در اثر سوانح و اتفاقات باشد. آنطور که سنکا میگوید مرگ بیشتر شبیه سوختن یک کبریت است. خاکستر ِ پشت تو، خود مرگ است...این یعنی وقتی آتش به انتهای کبریت میرسد مرگ فرا نمیرسد، بلکه کامل میشود. بخشی از ما همین حالا هم مرده است، اینگونه میتوان مرگ را در سلامتی و قدرت نسبی و زودگذر جوانی هم درک کرد و چیزهایی فهمید، پیش از آنکه به زور بهمان فهمانیده شوند.
* رواقیگری شاخه ای فلسفه اخلاق شخصی است مبتنی بر سیستم منطق و مشاهده ادراکات جهان طبیعی است. براساس آموزههای این فلسفه انسان به عنوان موجودات اجتماعی میبایست راه رسیدن به خوشروانی (خوشبختی، یا نعمت) را پیدا کنند و به حالت رهایی از رنج (یا ατάρασια در یونانی لهجهٔ Attic) برسند - با این پیش فرض که میل به لذت یا ترس از درد باعث افراط و تفریط در زندگی آنها نگردد. در این فلسفه انسان با درک جهان، میبایست هماهنگ با طبیعت و با همکاری و رعایت انصاف و رفتاری عادلانه با دیگران در تعامل باشد.
- چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۹ ب.ظ
با خوندن اون جمله، یاد آخرین بیت این شعر سهراب سپهری افتادم. با هر دم و بازدم میزبان مرگیم و به مرگ نزدیکتر:
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاریست.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره ی سرخگلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
مرگ گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه میدانیم
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است