این همه تمثیل و استعاره برای چیست؟
خطای من نبود، سستی تختهها را لحاظ نکرده بودم. پل فرو ریخت. نمیدانم به سوی دیگر دره رسیده بودم یا نه. زمین هم سست بود. خاک نرم، به آب اگر نمیرسیدم در آب فرو میرفتم. تنم به آب نرسیده طوفان میشد، موجها، به شلاقش میگرفتند. باید روی صخرهای پناه میگرفتم. به غاری فرو خزیدم و تنم هنوز بوی نم و آهک میدهد.
این همه تمثیل برای چیست؟ چه کسی میگوید ظرافت در پردههای هزار لایه پیچیده است؟ چرا لذت در برهنگی نیست و چه چیز در جامهها و حجابها به دردناکترین تمناها زیبایی میبخشد؟ چه کسی گفت ماه کامل از پشت شاخههای در هم تنیده چشمنوازتر است؟ چرا به جای این که بگویم در رنج خود نشستهام، از سنگ سیاهی که ردش بر شانههام مانده است حرف میزنم؟ چرا نمیگویم تنهایم، و میگویم؛ سایهی گرگ سیاهی که بر قلههای دور نشسته است، در شهر تنها بر وجود من افتادهست؟ چرا عزالدین؟
قدم زدن در جادههای گشاد بیخاصیت توان آدمی را در ظرافتی که میتواند در «قدم برداشتن» به رخ بکشد، هویدا نمیکند. این خاصیت مسیرهای صعبالعبور است. و البته جز این، میتواند هرچه خواست را بپوشاند و از یک منجلاب قصهی چشمهها و نهرهای روانی تحویلت بدهد...من احمق بودم عزالدین. اینها را نمیفهمیدم.
این همه تمثیل و تشبیه و استعاره آدم را پیر میکند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی مثل باد و باران است. بگو آزادی، آزادیست. نگو مبارزه یافتن گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه ضروریست. هر کس نفهمید، به درک.
من هم با کلیشهی کلمات تکراری زندگی خواهم کرد. مثلا مستقیم میگویم «دوستت دارم»، یا «دلتنگم»، یا «بیا بنشین کمی حرف بزنیم». شعر دنیای حقیقی را زیبا میکند. اما رمز و راز هم حدی دارد. میگویم «قربانت بروم»، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبیست عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بیدفاع میکند.
میگویم میخواهم بروم در یک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان میروم، یه غاری پناه میبرم. هر وقت دنیا جای بهتری شد، خبرم کن.
"تنها تو با بوی و نم و آهکی که تا ابد با من است، کنار میآیی."
دستانت را میفشارم.
دریابند تو
+از نامههای حسین دریابندی به عزالدین ماهرویان.
- چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ب.ظ