Don't lose your humor
تونی اردمان معلم بازنشستهی موسیقی است. قلبش دیگر بهخوبی سابق کار نمیکند، سگ پیرش نابینا شده و رو به مرگ است. تونی اردمان در آلمان جدی و خشک که زیاد شوخی و خندیدن به ریش دنیا سرش نمیشود، مدام درحال به سخره گرفتن زندگی با همهی ارزشهای مقبول و پسندیده و درست است و «باید اینگونه باشد»(عشق آلمانیها!) تونی اردمان دوست دارد خودش را به شکل و هیبتهای دیگر درآورد. کلاهگیس به سر بگذارد و دندان مصنوعی ترسناک در دهان کند، صورتش را نقاشی کند و خود را آدم دیگری جا بزند...
از ازدواج سابقاش دختری دارد سیوچندساله، مشاور در یک شرکت مشاورهی بزرگ و چندملیتی که جاده صافکن «تولید و سودآوری بیشتر» کارخانهها و شرکتهای نفتیاند و به خاک سیاه نشاندن هزار هزار کارگر و کارمند. دختری که هیچوقت وقت ندارد، همیشه درحال تلفنهای کاری است، کتوشلوارهای سرد و بیروح کاری میپوشد، مربی استخدام میکند که چطور «جدیتر، قاطعتر، برندهتر» باشد و به ماموریتهای کاری در گوشهوکنار دنیا میرود تا «تخصصاش» را بفروشد: چطور سودآوری را بیشتر کرده و «جهانیتر» شویم و فوج فوج آدم بیکار کنیم. تونی به بخارست میرود تا دخترش را اتفاقی ببیند. آنچه میبیند زنی است غرق در جاهطلبی شغلی و تنها، و خسته، و غمگین و بدون هیچ چیزی که «دلخوشی واقعی» و زندگی بهدور از بیزینس و حسابوکتاب و «نتورکینگ» باشد. دختری که نه واقعا میخندد، نه شوخی سرش میشود و نه مجالی برای خودش باقی گذاشته که یک دقیقه آن ماسک مداوم بیزینس را کنار بگذارد و خودش باشد. زندگی که حتا بهرغم ناخن کبود و آسیبدیده پا، مجبوری کفش پاشنهبلندت را پا کنی و لنگ بزنی و درد و خون را قایم کنی تا «پرزنتیشن کاری» را بینقص ارائه کنی...تلاش تونی برای نزدیک شدن دوباره به دخترش بیفایده و مایوسکننده است. پدر خداحافظی میکند، سوار تاکسی به مقصد فرودگاه میشود تا به آلمان برگردد...اما تونی دوباره سر شوخیاش میگیرد با جدیت دنیای عبوس و استرسآور...کلاهگیساش را به سر میکشد و دندانهای مصنوعی را در دهان میگذارد و خودش را در هیبت بیزینسمن آلمانی در بخارست درمیآورد یا حتا جایی خود را سفیر آلمان در بخارست جا میزند. مثل برق هرجا که دخترش حضور دارد، سروکلهاش پیدا میشود.نقش بازی میکند و خودش را به آدمهای زندگی کاری دختر نزدیک میکند. اینس ابتدا جا میخورد و عصبانی میشود از این مسخرهبازی تازهی پدر، بعد تصمیم میگیرد پا به پای پدر بیاید و نقش بازی کند و...بالاخره این بازی به نتیجههای دیگر میرسد...فیلم ۳ ساعت تمام ما را روی صندلی سینما میخکوب و مجذوب کرد. خانم مارن آده، کارگردان و فیلمنامهنویس این فیلم درجهیک میگوید برای خلق شخصیت تونی اردمان، پدرش را در ذهن داشت. پدر او هم دوست داشت نقش آدمها و شخصیتهای دیگر را بازی کند، پدر او هم روحش را به «سیستم» و «موفقیت شغلی» نفروخته بود. فیلم که یکی از بالاترین امتیاز های ممکن را دارد، در حین روایت پر جزئیات رابطهی پیچیده یک پدر و دختر، کاملا سیاسی است با پیامی روشن: گرفتار و بیچاره و اسیر سیستم و سرمایهداری شدی؟ دستکم روانت را نفروش و Don't lose your humor...
+فرناز سیفی
از نگاه من دیدن این فیلم خیلی سخته و صبر زیاد و حوصله پولادین میخواد..فکر میکنم تجربه ی تماشای یک درام طولانی روی پرده ی سینما خیلی متفاوت با تماشای اون در خونه و یک نمایشگر معمولیه..شوخی ها بی مزه ان و فیلم به اندازه ی سه ساعت حرف نداره..
- سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۱ ق.ظ