وانهادگی دیگر است و تنهایی دیگر..
برای انجام کاری باید یک ساعتی منتظر می شدم، پناه بردم به پارک. سر راه دو
تا زوج پسر و دختر جفت هم نشسته بودند و در حال بوسیدن همدیگر، آنقدر تنگ
هم نشسته بودند که از دور هر چهار نفرشان را دو نفر می دیدی. از کنارشان
دور شدم که راحت باشند. گوشه دیگری چندتا پسر جوان روی چمن ها نشسته بودند و
سیگار می کشیدند، می گفتند و می خندیدند، زن و مردی جوان با کیسه های
خریدشان از راه رسیدند، نشستند و مشغول خوردن چیزی شدند، آن طرف تر هم چندنفر از مردهای مسن دور هم جمع شده بودند و از صدای حرف ها و خنده های
شان که از دور به گوش می رسید، می شد فهمید که اوقات خوشی دارند.
تنهایی
میان آدم هایی که با هم اند بزرگ تر و درشت تر می شود. سایه اش کشیده تر و
سیاه تر می شود، خودت را در عمق بیشتری از انزوا حس می کنی . مثل یک نقطه
کوچک سیاه میان صفحه ای سفید. بعد با خودت فکر می کنی که میان این همه باهم
بودن های گوناگونِ اطرافت جای چه کسی کنار تنهایی تو خالی است؟ و باز به
همان پاسخ همیشگی می رسی که : "هیچکس"
در راه بازگشت به این
جملات نیچه فکر می کنم که "وانهادگی دیگر است و تنهایی دیگر. اکنون این را
آموختهای؟ و نیز این را میدانم که تو در میانِ آدمیان همیشه وحشی و غریب
خواهی بود" و بعد هی با خودم تکرار می کنم: وانهادگی دیگر است و تنهایی
دیگر...وحشی و غریب...
- چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
سلام
فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن/ کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار
..............
نیچه رو فاضل شیرین ترش کرده به نظرم.