دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چطور شغل مورد علاقه مان را پیدا کنیم ؟» ثبت شده است


در دو سال اخیر مطالب زیادی درباره تاثیر علاقه در انتخاب شغل خوانده ام. در نقطه ای متوجه شدم  مسئله دنبال کردن علاقه از یک سخنرانی استیو جابز در سال ۲۰۰۵ داغ‌تر شده چون جابز در آن سخنرانی گفته است:

You’ve got to find what you love...The only way to do great work is to love what you do. If you haven’t found it yet, keep looking, and don’t settle

در این مدت هر مطلبی در این باره میخواندم (find your passion) به نوعی موید این مطلب بود که یک شغل مورد علاقه در دنیای بیرون برای هر کسی وجود دارد که اگر آنرا پیدا کند دیگر شاد و موفق و ثروتمند خواهد شد و فقط کافی ست آنرا پیدا کند و انجامش بدهد تا این اتفاق بیفتد!
و با خودم میگفتم اگر شاد و موفق و ثروتمند نیستم علتش این است که هنوز شغل مورد علاقه‌ام را پیدا نکردم! اما سوال این بود که اگر هیچوقت پیدایش نکردم چه؟ اصلا این جستجو باید تا چه زمانی ادامه داشته باشد؟
رمان میگذشت و من همچنان همه جا همین حرف (find your passion) را میخواندم و از افراد مختلف جملاتی با همین مضمون میشنیدم. به تجربه برای من ثابت شده بود که اگر فقط با داده هایی مواجه میشوی که مرتباً اطلاعات قبلی‌ات را تائید میکنند احتمال
بسیار زیادی وجود دارد که متوجه یک قسمت مهم موضوع نشده باشی.
این موضوع زمانی برای من روشن تر شد که چند سخنرانی از استادیار دانشگاه Cal Newport دیدم و مطالبی از ایشان خواندم که دقیقاً عکس این موضوع را پیشنهاد میدادند :

Passion comes after you put in the hard work to become excellent at something valuable, not before. In other words, what you do for a living is much less important

در کتابی به نام So Good They Can’t Ignore You هم همین مطلب با مثال های فراوان و بر اساس تحقیقات دانشگاهی توضیح داده شده است.
واقعیت این است که شاد و ثروتمند بودن فقط به شغل ربط ندارد و موفقیت شغلی هم فقط به علاقه مربوط نیست. وقتی در کارت خوب شدی، متمایز بودن را تجربه خواهی کرد، آنوقت علاقه به کارت بیشتر و بیشتر میشود. این موضوع کاملاً طبیعی ست، چون شروع به دریافت فیدبکهای مثبت از سمت رئیس‌/همکاران‌/مشتریان خدمات یا محصولاتت خواهی کرد. و موفق بودن و تحسین شدن اغلب احساس خوبی در انسان ایجاد میکند.

درس دیگری که از این موضوع میتوان گرفت این است که به صرف اینکه فردی موفق یا مشهور جمله جالبی را به زبان آورده است دلیل بر درست بودن آن نمیشود! آن حرف در بهترین حالت یک تجربه ی شخصی ست و نه بیشتر.

 
اسکات دینزمور کارش رو ول کرد چون بهش احساس خیلی بدی می داد و ۴ سال بعد از اون رو صرف پیدا کردن راهی کرد تا شغلی رو پیدا کنه که از اون لذت ببره و براش اهمیت داشته باشه. در این سخنرانی به ظاهر ساده، او هر چیزی که در رابطه با درک کردن چیزهایی که براش مهمه و نحوه ی بدست آوردنشون یاد گرفته به اشتراک میذاره..



 ۸ سال پیش، بدترین مشاوره شغلیه زندگیم رو گرفتم. یکی از دوستام به من گفت
 "نگران این نباش کاری که الان داری رو چقدر دوست داری. همه این ها برای ساختن سابقه کاریته."

 من هم تازه از اسپانیا برگشته بودم، و به این شرکت که جز  ۵۰۰ شرکت برتره ملحق شده بودم با خودم فکر کردم، "این عالیه. قراره تأثیر بزرگی روی دنیا بذارم".با همه این ایده ها تو سرم.

طی ۲ ماه، متوجه شدم که هر روز صبح حدود ساعت ۱۰ تمایل عجیبی دارم تا سرم را به صفحه کامپیوترم بکوبم. نمی دونم تا حالا تجربش کردین یا نه. خیلی زود بعد از اون متوجه شدم که همه رقبا در کارهای ما کار من رو خودکار کردند. و این دقیقاً همون وقتیه که به من مشاوره دادند که سابقه خودم رو درست کنم.

خوب ، چونکه میخوام بفهمم دارم قدم تو چه مسیری میذارم تا اوضاع را تغییر بدم، چند توصیه کاملا متفاوت از وارن بافت را مطالعه کردم که می گفت: "انتخاب شغل برای ساختن سابقه مثل نگه داشتن رابطه ج/ن/س/ی برای دوران پیریه ! "

 و تمام اون چیزی رو که باید میشنیدم رو شنیدم... بعداز ۲ هفته، اون کار رو ول کردم و فقط یک هدف داشتم: اینکه یه چیزی پیدا کنم و بترکونمش قضیه تا این حد جدی شده بود. می خواستم تأثیرگذار باشم حالا هرچی که میخواست باشه...

و خیلی زود فهمیدم که من تنها نیستم . معلوم شد که بیش از ۸۰ درصد مردم از کارشان لذت نمی برن. میخواستم بفهمم اون چیه که این دو دسته از آدمها رو از هم جدا میکنه اونهایی که عاشق کارشونن و با کارشون دنیاروتکون میدن هر صبح با روحیه بیدار می شن از طرف دیگه، منظورم اون ۸۰ درصده اون هایی که زندگیشون سراسر یأس و نا امیدیه..

پس شروع کردم به مصاحبه با همه افرادی که شغلشون براشون الهام بخش بود کتاب خواندم و مطالعات موردی انجام دادم، در کل ۳۰۰ کتاب در زمینه هدف و شغل و این چیزها،  می خواستم کاری پیدا کنم که نتونم انجامش بدم، چیزی که فقط مال من بود..

هرچی جلوتر میرفتم افراد بیشتر و بیشتری ازم می پرسیدند، "کار شما پیدا کردن شغل مناسبه. کارمو دوست ندارم. می تونیم با هم ناهار بخوریم؟" میگفتم: "حتما"
اما باید بهشون هشدار بدم
چون در این مرحله تا ۸۰ درصد کارشونو ترک میکردن از همه کسایی که باهاشون ناهار می خوردم ۸۰ درصد شغلشون رو ول می کردن اونهم طی دو ماه. من به خودم می بالیدم و درواقع جادویی هم در کار نبود. و اینجا بود که یک سوال ساده می پرسیدم. "چرا مشغول این کاری؟" و در اکثر موارد جوابشون این بود: "خوب، چون یکی بهم گفته که باید اینکارو بکنم." تازه فهمیدم که خیلی از افراد دوروبرمون مشغول کاری هستن که دیگران بهشون گفتن، و خوب آخرش هم به در بسته می خورن، یا اصلا دری در کار نیست.

هر چه بیشتر با این افراد وقت گذروندم و مشکل را دیدم، فکر کردم، چی میشد یه گروه تشکیل می دادیم، جایی که مردم احساس می کردند که بهش تعلق دارند و عیبی نداشت اگه کارها را جور دیگه انجام بدید، راهی رو بریم که کمتر کسی رفته جایی که خیلی‌ها تمایل نداشتن، و افراد رو تشویق به تغییر کنیم؟ و این همانی شد که بهش می گم "افسانه ات رو زندگی کن"

اما همچنان که به این کشف رسیدم متوجه ساختاری متشکل از ۳ چیزساده شدم که درهمه این افراد پر شور و مشتاق به تغییرمشترکه، فرقی نمی کنه که استیو جابز باشید یا فقط، مثلا، یا یک نانوا در پایین همین خیابان. شما کاری رو انجام می دید که توش خودتونید. میخوام این ۳ ویژگی رو بگم تا ازشون مثل یه ذره‌بین استفاده کنیم همین امروز و امید وارم برای تمام عمرمان.

 اولین گام از این ساختار ساختار سه مرحله ای برای کار با اشتیاق تبدیل شدن به متخصص شناخت و فهم خودتونه، چون اگه ندونید که دنبال چی هستید هیچ وقت اونو پیدا نمی کنید، و نکته اینه که هیچ کس اینکار رو واسه ما انجام نمی ده. هیچ رشته دانشگاهی درمورد علاقه، هدف و شغل وجود نداره. نمی دونم چرا برای این رشته لیسانس نداریم، حاضرم قسم بخورم که شما وقت بیشتری رو برای انتخاب تلویزیون خوابگاه میذارید تا انتخاب رشته دانشگاهی تون.

اما نکته اینه که این وظیفه ماست که حلش کنیم، ما نیاز به یک چهارچوب داریم تا ازش عبورکنیم.

 پس اولین گام پی بردن به نقاط قوت منحصر به فردمونه. اون چیه که وقتی از خواب بیدار می شیم دوست داریم انجام بدیم؟ چه براش پول بدند چه ندند، کاری که مردم به خاطرش از ما تشکر کنند. و" Strengths Finder 2.0" هم یک کتاب و هم یک ابزارآنلاینه. من اونو شدیداً توصیه می کنم تا بفهمید در چی مهارت دارید.

گام بعدی اینه که بفهمیم سلسله مراتب تصمیم گیری (اولویت ها ) ما چیه؟

آیا ما به مردم، خانواده و سلامتی اهمیت می دیم و یا به موفقیت و اینجور چیزها؟ ما باید اول این رو بدونیم تا بتونیم تصمیم بگیریم، بنابراین ما می دونیم باطنمون چیه تا اونو به خاطر هدفی که بهش اهمیت نمی دیم نفروشیمش.

گام بعدی تجارب ماست. همه چنین تجربه هایی داریم. ما هر روز و هر دقیقه در حال یادگیری هستیم درباره انچه عاشقشیم یا ازش متنفریم، چیزی که توش ماهریم و چیزی که نیستیم و اگر برای توجه به این موضوع وقت نذاریم و اونچه یادگرفتیم رو وجذب نکنیم و در مابقی زندگیمان به کار نبندیم به هیچ دردی نمی خوره. هر روز، هر هفته و هر ماه از سال، من هم به اتفاقات درست زندگیم فکر می کنم، و هم به اتفاقات غلط و به چیزایی که می خوام تکرار کنم، چطور میتونم مفیدتر باشم

 و حتی بیشتر از آن.  امروزه شما کسانی را می بینید، که الهام بخشن. کاری می کنند که شما می گید «خدای من. جف داره چیکار می کنه من میخوام مثل او باشم

چرا این حرف رومیزنید؟ یه دفتر بردارید. بنویسید چی باعث میشه اونها منبع الهامتون باشن. لازم نیست همه چیز زندگی اونها رو بنویسید، اما هر چیزیه بنویسیدش، به مروز زمان ما یک مجموعه خواهیم داشت که می تونیم تو زندگی خودمون به کار ببریم و زندگی دوست داشتنی‌تری داشته باشیم وتاثیر بهتری بزاریم. چون وقتی شروع می کنیم به کنار هم گذاشتن این ها، می تونیم واسه خودمون تعریفی ازموفقیت داشته باشیم، که البته بدون داشتن همه اجزای این قطب نما،غیرممکنه.

به وضعیتی میرسیم -- که زندگی یکنواخت و تکراری میشه مثل همه که دارند و از یک نردبونی که راه به جایی نمیبره بالا میریم.

تقریبا شبیه جنبش وال استریت ۲.اگه کسی اونو دیده باشه، کارمند معمولی از مدیر ارشد بانکی در وال استریت می پرسه، «چقدر پول بسته؟ همه یه عددی دارند، که اگه اینقدرپول در بیارند همه چیز رو رها کنند.» او جواب می ده، «معلومه. بیشتر.» وفقط لبخند می زنه، این وضعیته غم بارِ بیشترافرادیه که تلاش نکردند که بفهمند چه چیزی واسشمون مهمه، که می خوان به چیزی برسند که هیچ معنی براشون نداره، اما کاری رو می‌کنیم که همه گفتند باید انجام بدیم.

اما همینکه ما این قالب روشکل می دیم، چیز هایی رو درک می کنیم که ما رو به زندگی بر میگردونه. میدونید، قبل از این، ممکن بود یه علاقه شدید سر راه شما سبز بشه، یا ممکنه تو مسیرکاری، اونو دور بندازید چون راهی برای شناسایی اون ندارید. اما همینکه بشناسیدش، می بینید چیزیه که سازگار با نقاط مثبت شماست، با ارزشهاتون و انچه هویت شمارو شکل میده، پس شما می‌گید من می خوام بهش بچسبم من می خوام کاری باهاش بکنم، من می خوام دنبالش کنم و با اون تاثیر بزارم.

 جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو که ما ساختیم ساخته نمیشد اگه من این قطب نمارو برای تشخیص این نداشتم که، "وای، این همونیه که میخام دنبال کنم و باهاش در دنیا تغییر ایجاد کنم". اگه ندونید دنباله چی هستید هیچ وقت بهش نمیرسید، اما با داشتن این چهارچوب یعنی این قطب نما میریم به مرحله بعد...

انجام غیر ممکن ها و گذر از محدودیت ها.

بخاطر همین دو دلیل مردم دست بکار نمیشن. اولاً به خودشون میگن نمیتونن انجامش بدن، یا اینکه آدمای دور و برشون بهشون اینو میگن.

هر کاری غیر مممکنه مگر اینکه شروعش کنی. هر اختراعی و هر چیز جدیدی در جهان، به نظر مردم در ابتدا احمقانه بوده برای "راجر بانیستر" به لحاظ فیزیکی غیر ممکن بود که چهار مایل رو با دویدن در یک دقیقه طی کند اما راجر بانیستر باورش کرد و انجامش داد. اما بعدش چی شد؟ دو ماه بعدش ۱۶ نفر دیگه این رکورد رو شکستن.

چیزهایی که تو سرمون داریم و فکر میکنیم غیرممکنند اغلب جایی منتظرند که انجامشون بدید به شرطی محدودیت هارو کنار بزنیم. فکر میکنم این کار با وضعیت جسمی و تناسب اندام بیشتر از هر چیزی شروع میشه چون ما نمیتونیم کنترلش کنیم اگه فکر نمیکنید بتونید یک مایل رو، بدوید،به خودتون نشون بدید میتونید بیشتر برید، یا تو ماراتون بدوید، یا وزن کم کنید هر چی میخواد باشه، میفهمی اعتماد به نفس پیدا کردی و اون رو به تمام جهانت منتقل میکنی.

نیازی نیست رکود دار دو ماراتون تو جهان باشی، فقط ناممکن هاتونو ممکن کنید، همش با قدمهای خیلی کوچیک شروع میشه. و بهترین کار هم برای عملی کردنش اینه که دور و برتون روبا آدمای مشتاق پر کنید. با سریع ترین چیزهایی که فکر میکنید نمیتونید از پسشون براید و با افرادی که قبلا از پسش برومدن.

به قول جیم رون. "شما میانگین پنج نفری هستی که بیشترین وقت رو باشون می گذرونی" و در طول تاریخ بزرگترین ترفند برای موفقیت از هرجایی که هستی تا هر کجا میخواهی باشی افرادی هستن که انتخاب میکنی تا هواتونو داشته باشن. اونا همه چیزو عوض میکنن این حقیقت اثبات شده. سال ۱۸۹۸، نورمن تریپلت این تحقیق رو روی یه سری دوچرخه سوار انجام داد، زمان حرکت دور مسیر را هم به صورت گروهی اندازه گرفت، و هم به صورت انفرادی. و فهمید که دوچرخه سوارها وقتی با گروهن تندتر رکاب میزنن. و این مسئله در تمامی جنبه های زندگی صدق میکنه، و باز هم اینو اثبات میکنه که، افراد دور و برتو مهمند محیط همه چیزه. اما کنترلش دیگه با شماست چون دوم سیر براتون میذاره.
۸۰ درصد از آدمای اون بیرون کارشونو دوست ندارن، این یعنی بیشتر آدمای دور و برمون ..و اون ها مارو از دنبال کردن چیزایی که برامون مهمه باز میدارن پس باید حواسمون به اطرافیانمون باشه.

 من خودم تو این موقعیت بودم -- مثلا یکی دو سال پیش. اینجا کسی سرگرمی ای داره که با جون و دل انجامش بده، همه وقتتونو براش بذارید و اسمش رو بذارید کار، اما کسی اهمیت نمیده و ریالی هم پول ازش در نمیاد؟ خوبه، من چهار سال تو اینطور بودم تا جنبش "افسانه ات رو زندگی کن" رو بسازم تا به مردم کمک کنم کاری روانجام بدن که واقعاً میخوانش وبهشون انگیزه میده، از جون و دل مایه گذاشتم، فقط سه نفر واقعاً جدی گرفتنم..

 ولی واقعا می‌خواستمش، تو چهار سال رشدش صفر درصد بود، نزدیک بود بی خیالش بشم، و همون موقع بود که، رفتم سانفرانسیسکو و آدمای فوق العاده ای رو دیدم که زندگیشون دیونگی بود و هیجان، از تجارت و صفحات وب و وب نوشته هایی که دور و برشون رو گرفته بود و به مردم به شکل معناداری کمک میکردن...

آخه چطوری میشه؟ شدیداً تحت تأثیر این چیزی که دیدم قرار گرفتم، و به جای اینکه بی خیالش بشم جدیش گرفتم. همه کاری کردم تا بتونم براش وقت بذارم، همه وقتمو گذاشتم و سعی کردم پا به پای این آدما باشم، با هم بیرون میرفتیم، اب جو میزدیم ورزش میکردیم از این کارا. و بعد از چهار سال که پیشرفتم صفر بود، بعد ازاینکه شش ماه رو با این آدما گذروندم، رشد انجمن "افسانه‌ات رو زندگی کن" ۱۰ برابر شد.

۱۲ ماه بعد رشدش ۱۶۰ برابر شد. الان هم که بیشتر از ۳۰ هزار نفر از ۱۵۸ کشور از ابزارهای کاریابی و ارتباطی ما به طور ماهانه استفاده میکنن. و اون افراد این اجتماع رو با آدمای پر انگیزه ساختن کسایی که الهام بخش چیزی بودن که من ارزوشو داشتم برای "افسانه‌ات رو زندگی کن" خیلی سال پیش.

  از خودتون سوال میکنید چی شد چهار سال من هیچ کس رو این جا نمیشناختم، من حتی خبر نداشتم چنین چیزی هست، و آدمایی هستن که این کارهارو میکنن، یا اینکه میشه جنبش های اینجوری داشت. اما وقتی اومدم سانفرانسیسکو همه آدمای دور و برم داشتن این کارو میکردن. خیلی عادی بود، پس فکر منم رفت به اون سمت که من چی جوری میتونم این کارو بکنم تا اینکه چطور میشه نکنم. و درست همون موقعست که اون اتفاقه میوفته و چراغ مغزتون روشن میشه، و همه دنیاتون رو میگیره. و حتی بدون تلاش هم، استانداردهاتون از صفر میرسه به صد. نیازی نیست اهدافتون رو تغییر بدید بلکه باید اطرافتون رو تغییر بدید. همینه، برای همینه که عاشقه اینم که با همه این آدما باشم، تا جایی که بتونم تو TED شرکت میکنم، تو راه رفتن به سر کار تو آی‌پدم هم نگاشون میکنم، هرچی میخواد باشه چون این گروهیه که افرادش انگیزه دارن. یه روز تمام رو با هم میگذرونیم و خیلی هم بیشتر.

بحثم رو این جوری ببندم که در این سه رکن، یک چیز بیشتر از هر چیزی بینشون مشترکه. اون ها صد در صد تحت کنترل ما هستن.

هیچ کس نمیتونه بتون بگه که نمیتونید خودتون رو بشناسید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیتونید یه قدم به جلو برید و محدودیت هاتون رو بشناسید و ازشون عبور کنید. هیچ کس نمیتونه بگه نمیشه دور رو برتون آدمایه با انگیزه باشه یا اینکه نباید از آدمای نا امید کننده دور بشین .

اخراج شدن یا تصادف دست شما نیست. خیلی چیزا از دست ما خارجه. اما این سه چیز کاملا دسته خودمونه، و میتونن کل دنیامون رو عوض کنن اگه ما تصمیمش رو داشته باشیم.

 و این چیز داره اتفاق میافته اونهم تو یه سطح وسیع. بار اول در مجله فوربس گزارش دولت آمریکارو خوندم که در یک ماه افراد بیشتری کارشون رو ترک کرده بودن از اونهایی که اخراج شده بودند. به نظر اونا این غیر عادی بود اما سه ماه پشت هم اتفاق افتاد. درست وقتی مردم ادعا میکنن اوضاع سخت شده، مردم دل خوشی از این زندگی از پیش نوشته ندارند، و نمیخوان کاری رو که بهشون دیکته میشه بکنن، اونم در عوض چیزایی که براشون مهمه چیزایی که بهشون الهام میده.

 مسئله اینه که مردم دارن بیدار میشن، و میفهمن تنها چیزی که میتونه سد راه اتفاق افتادن چیزی بشه، تخیله. این حرفا دیگه کلیشه نیستن. برایه من مهم نیست تو به چی علاقه داری سرگرمیت چیه و این حرفا. اگر توکار بافتنی هستی میتونی کسی رو پیدا کنی که دیوونه بافتنیه، میتونید ازشون یاد بگیری. این عالیه. و تمام حرف امروزم اینه اینکه از تو دل حرفهای همین مردم یاد بگیریم، ما هر روز در "افسانه‌ات رو زندگی کن" مشخصات این آدمها روتهیه میکنیم، چون همین آدمهای عادی کارای خارق العاده‌ای میکنن، و ما میتونیم باهاشون باشیم، و برامون عادی میشه. قرارم نیست گاندی یا استیو جابز بشم یا دیوونه بازی کنیم. فقط باید کاری رو بکنی که برات مهمه، و تأثیری بذاری که فقط و فقط از پس تو برمیاد

حرف گاندی شد، اون یه وکیل مسائل مالی بود، من این اصطلاح رو شنیدم، اون رفت دنباله یه دلیل بزرگتر چیزی که براش مهم بود، که نمی‌تونست انجامش بده. من با این گفته گاندی زندگی میکنم. "ابتدا نادیده‌ات می‌انگارند، سپس به سخره‌ات میگیرند، سپس به جنگ با تو برمی‌خیزند، آنگاه پیروز میشوی"

 هر چیزی فقط تا وقتی غیر ممکنه که یه نفر انجامش بده. میتونی با آدمهایی باشی که همش بهت بگن نمیتونی و تلاشت احمقانست، یا با آدمهایی باشی که بهت انگیزه انجام کارهارو میدن، مثل آدمهایی که اینجا تو این اتاقند. مسئولیت خودمون میدونم که به دنیا نشون بدیم که چیزایی که یه روز غیر ممکن بنظر میرسن خیلی زود عادی میشند. و همین الان در حال رخ دادنند. اول باید کاری رو بکنیم که برامون الهام بخشه، تا بتونیم به بقیه انگیزه بدیم تا کارایی بکنن که بهشون الهام بده. اما نمیتونیم پیداش کنیم مگر این که بدونیم دنبال چی هستیم.

باید روی خودمون کار کنیم. باید اراده داشته باشیم و دست به کشف بزنیم. چون دنیایی رو تصور میکنم که در اون ۸۰ درصد مردم کاری رو میکنن که دوستش دارند اما این دنیا چه جوریه؟ نوآوری چه شکلی میشه؟ شما با آدمای اتاق‌تون چطور برخورد میکنین؟ تغییر داره شروع میشه..

همینطور که به پایان وقتمون نزدیک میشیم میخوام فقط یه سوال ازتون بپرسم، شاید تنها سوالیه که اهمیت داره. و اون اینه که چه کاریه که شما نمیتونید انجامش بدین؟
 کشفش کنید، باهاش زندگی کنید، نه فقط برای خودتون بلکه برای همه اطرافیانتون، چون این همون نقطه شروع تغیر دنیاست. اون چه کاریه که نمی‌تونید انجامش بدید؟



هر سال نزدیک به یک میلیون نوجوان هجده ساله در کنکور یا همان آزمون ورودی دانشگاه ها شرکت می کنند. مغز آنها در طی سالها آموزش مادون متوسط شستشو داده شده است تا باور کنند دانشگاه رفتن تنها گزینه آنها در زندگی است. آنها باور کرده اند که اگر دانشگاه نروند زندگیشان تباه می شود و دیگر به درد هیچ کس و هیچ چیز نخواهند خورد.

بیست سال پیش یعنی زمانی که من در آزمون کنکور شرکت کردم و همه هم سن و سالهای من، بدون کوچکترین شکی باور داشتیم که دانشگاه رفتن تنها گزینه ممکن برای ماست. قانون نانوشته ای می گفت که اگر رتبه خوبی برای قبولی در دانشگاه بدست نیاوری، مجبوری سال بعد دوباره برای کنکور درس بخوانی. حتی اگر سال بعد هم قبول نشوی و پسر باشی و مجبور به سربازی رفتن، در حین خدمت سربازی باید برای کنکور بخوانی و کنکور بدهی. باز هم اگر قبول نشدی، بعد از خدمات سربازی. و اینقدر پشت کنکور بمانی و بمانی و بخوانی تا بالاخره قبول بشوی! چاره دیگری نیست!

درست مثل زوج ناباروری که تحت فشارهای اجتماعی و خانوادگی و احساسی باید بچه دار بشوند. اگر این دکتر نشد باید بروند پیش آن دکتر. اگر هم نشد نباید بی خیال بشوند و بروند سراغ زندگیشان. جراحی، رژیم غذایی، دعا، نذر، لقاح مصنوعی، حتی طلاق و تعویض همسر برای رسیدن به هدف، نه تنها جایز است بلکه توصیه هم می شود. کاری نمی شود کرد. گزینه ای به جز بچه دار شدن وجود ندارد.

کنکور و دانشگاه هم داستان مشابهی دارد. معلم خصوصی کنکور. آموزشگاه کنکور. کنکورهای آزمایشی. جزوات و کتابهای جور واجور کنکور. تعیین رشته با نرم افزار. مشاور برنامه ریزی کنکور. مهندسی معکوس سؤالات کنکور. هیپنوتیزم. سمینار ان. ال. پی. و خلاصه هر چیزی که کمک کند یک بچه در کنکور قبول بشود، جایز و متداول است. کار دیگری نمی شود کرد. گزینه ای به جز دانشگاه وجود ندارد.

من کتاب امکان را در رد این قانون نانوشته نوشته ام. کتاب امکان حاصل سالها تجربه شخصی خودم و همچنین سالها مطالعه و یادگیری از زندگی و آثار انسانهای بزرگی است که از هزاران سال پیش تا به امروز برای تحقق استعدادها و خلاقیت انسانها، فکر و تلاش کرده اند.

بیست سال پیش کسی نبود که به من و دوستانم راه دیگری به جز دانشگاه رفتن را نشان بدهد. بیست سال پیش دسترسی به اینترنت هم وجود نداشت. بیست سال پیش نطفه انقلاب اطلاعاتی تازه داشت بسته می شد. بیست سال پیش همه ما در یک دوران تاریخی متفاوتی زندگی می کردیم. دوران ماقبل اینترنت. خواهش می کنم این کتاب را برای هر کسی که فکر می کند به جز دانشگاه رفتن یا مسافرکشی گزینه دیگری در زندگی اش ندارد، بفرستید. هزینه ای ندارد.

سی ایده ای که در در این کتاب مطرح کرده ام، فقط برای نوجوانهای هجده ساله نیستند. هر کسی در هر مقطعی از زندگیش می تواند از این ایده ها و یا ایده های مشابه، بهره ببرد. مثلا کسی که با بحران میانسالی مواجه شده است. کسی که کارش را دوست ندارد. کسی که از زندگی کارمندی یا مجردی یا متاهلی خسته شده است. کسی که تازه بازنشسته شده است و نمی داند با بقیه زندگیش چه کار باید بکند. کسی که خرش در گل زندگی گیر کرده است. مادری که تازه مسئولیت نگهداری بچه اش را به دانشگاه سپرده است و وقت آزاد زیادی دارد. نوجوانی که تازه وارد دبیرستان یا حتی دانشگاه شده است. همه آنهایی که توانایی یادگیری دارند می توانند از این ایده ها بهره ببرند.


{ لینک دانلود کتاب امکان – سی کار که به جای دانشگاه رفتن یا مسافرکشی می توان کرد }


http://audiolib.ir/wp-content/uploads/2014/08/emkan.jpg


 اون چیزی که در این کتاب اهمیت داره تشویق به نرفتن به دانشگاه نیست بلکه مطرح کردن فلسفه ی امکانه..
امکان هایی که هر کس بنا به سلیقه ،شرایط و ظرفیت و … می تونه تجربشون کنه..
این کتاب رفتن به دانشگاه رو نقد نمی کنه بلکه اون دید افراطی اجتماع نسبت به دانشگاه رفتن رو نقد می کنه ، که انگار هیچ راهی جز این بعد از 18 سالگی نیست...

دانشگاه خوبه ( یا میتونه خوب باشه ! )اما همه چیز نیست. دانشگاه رفتن هم فقط یک امکانه مثل تمام امکانهای دیگه...


http://bayanbox.ir/view/3270661505740712627/2.jpg