خوره فیلم حد واسط میان تماشاگر عادی و منتقد است. نگاه عوامانه و تربیت نشده تماشاگر را ندارد و درگیر تعابیر و اشارات منتقدانه هم نیست. عبوس و گند دماغ نیست و نگاهش را مانند یک منتقد محدود به خطکشیهای منتقدانه نمیکند و آزادانه و راحت با فیلمها مواجه میشود. او کلمات و قراردادهای خود را به منظور دسته بندی کردن فیلمها دارد. مهمترینش این است که برای خوره فیلم، فیلمها در دو دو قالب کلی تعریف میشوند؛ فیلمهای دیده شده و فیلمهایی که هنوز فرصت آشنایی و دیدارشان فراهم نشده. نه حتا فیلم خوب و فیلم بد که مورد وثوق منتقدان است.
خوره فیلم در میان مشاهده شدهها، حتا در میان بدترینهای آن به دنبال لحظه، حس یا عنصر بیانگر ویژهای است که آن را در ذهنش ثبت و موکد کند. جامعترین سلیقه در میان منتقدان هم به جرگه خورههای فیلم این جماعت تعلق دارد؛ دیوید تامسون و پالین کیل. دو نفری که در مقام عاشق و شیدای مدیوم، علاوه بر اعلام مواضع انتقادی درباره فیلمها، با نگاه جزئینگر و دقیقی که داشتند، فرهنگ خورههای فیلم را واجد منظری انتقادی نسبت به مدیوم و تاریخ آن کردند. فرسنگها دورتر از نگاههای آکادمیک خسته کننده و قالب پذیر. آنها به جای ترسیم منحنی و نمودار، مشخص کردند که چگونه باید به فیلمها نگاه کرد و چه منظری پیش روی خورههای فیلم برای کشف فیلمها و تاریخ سینما وجود دارد. از شاهکار صامت ناشناخته (تاد براونینگ) و فیلمهای آمریکایی مهجور رده بی در دهه چهل میلادی تا کار اساتید بزرگ فرانسوی؛ ژان رنوار و ژان کوکتو قدیمیتر و متاخرینی چون کلود شابرول و موریس پیالا و کلود سوته.
یک خوره فیلم – یک تماشاگر تربیت شده – همه جور فیلمی میبیند. از محصولات روشنفکرانه اکسپریمنتال تا فیلمهای سوپرهیرویی هالیوودی. برای خوره فیلم کلمه «هالیوود» یک فحش نیست. بیانگر یک نظام عظیم صنعتی است با قدمتی بیش از یک قرن. همانطور که ترنسفورمرزها فیلم هالیوودی هستند «همشهری کین» اورسن ولز هم یک فیلم هالیوودی است. از کمدیهای پیچیده لوبیچ و استرجس تا فیلمهای غریب ولز و هارورهای رده بی ول لوتن و محصولات روشنفکرانه و بینهایت سرگرم کننده هاوارد هاکس کبیر همه در یک ساختار و مختصات مشخص تعریف و ساخته شدهاند. اینگونه است که هالیوود به عنوان مهمترین نظام تولید فیلم در جهان، محل اصلی مراجعه برای تماشاگران فیلم بود و است و خواهد بود. هر کسی در این سفره رنگارنگ انتخاب خود را خواهد داشت و برای هر سلیقهای خوراک مقوی وجود دارد. نتیجهاش میشود اینکه آندری تارکوفسکی از تاثیر جان فورد بر خود میگوید و لوییس بونوئل انگشت اشاره به سمت آلفرد هیچکاک میگیرد.
برعکسش هم صادق بوده است. هالیوود از قدیم الایام مهاجرین را جذب سیستم خود میکرده و با دادن امکانات به آنها از استعداد و نبوغشان به بهترین شکل بهره میبرده. از زمانی که هالیوود همچون جامعه آمریکا از خواب خوش ناخودآگاهی بعد از جنگ جهانی دوم بیدار شد و بحرانها و مصائب اجتماعی/زیستی را به رسمیت شناخت، ایدههای هنری/اروپایی به کالبد سینمای آمریکا نشت کرد و تاثیرش شد بیان متفاوت داگلاس سیرک در ملودرامهای اروپاییطورش. فیلمسازان بعدی هم که کارشان را از اواسط دهه شصت آغاز کردند در گفتههایشان به کرات از تاثیری که از سینمای هنری اروپا گرفته بودند اشاره کردند و مدل فیلمهای آنها در یک دوره 13 ساله (از 1967 که ساخت بانی و کلاید در حکم ورود بچه تخسها بود تا 1980 که شکست تجاری دروازه بهشت به مثابه میخ تابوت رویای نسلشان عمل کرد) تلفیق خاصی از شکل داستانگویی آمریکایی و فضاسازی به شیوه اروپایی بود. در نسبت با پارانویای سیاسی/اجتماعی موجود در ایالات متحده در آن دوران. در فیلمهای کارگردانان بعدی سینمای آمریکا هم این تاثیر دیده میشود؛ کوئنتین تارانتینو از میراث روبر برسون فقید در شروع «سگهای انباری» و بسیاری دیگر از لحظات فیلمهایش بهره میبرد و حرکات دوربین پیچیده پل تامس اندرسون در خون به پا خواهد شد خوره فیلم را به یاد شاهکارهای ماکس اوفولس میاندازد. و اگر فیلمهای حیرتانگیز اریک رومر وجود نمیداشتند خبری از تریلوژی «پیش از ...» ریچارد لینکلیتر هم نبود.
یک خوره فیلم سلیقه باز و بسیطی دارد. تماشای فیلم هارور به نظرش کریه نیست و فیلم موزیکال را درک میکند. انقدری شعور دارد که بداند هر فیلمی را ریتمی متناسب با آن فیلم نیاز است؛ همانطور که کندی و متانت و مکثهای پرشمار کودک (برادران داردن) برایش نفسگیر است به همان میزان ریتم دیوانهوار شبکه اجتماعی (دیوید فینچر) هوش از سرش میپراند. پایان خوش به نظرش فحش نیست. همان قدری انتظار تماشای فیلمهای سوپرهیرویی و اقتباس از کامیکبوکها را میکشد که مشتاق تماشای فیلم تازه لارس فون تریه است.
یک خوره فیلم سلیقه تربیت شدهاش را در انضمام با قبیله و عشیره تعریف نمیکند. به تشخیص خودش احترام میگذارد و برایش مهم نیست که آدمهای مثلن مهم به هاکس و تارانتینو و فینچر و برسون و گدار و برگمان درشتی میکنند. او میداند همانقدر که برسون قواعد بیانی سینما را گسترده کرده به همان میزان هاوارد هاکس شکل خاصی از «لحن و روحیه» را برای فیلم به وجود آورده. او فهمیده همانطور که «پرسونا» برگمان یک تجربه رادیکال است شکل «تدوین» در چهار فیلم آخر فینچر هم کاری انقلابی در مدل بستهبندی کردن فیلم به اجزای کوچکتر است. یک خوره فیلم میداند که سینمای تارانتینو ادامه منطقی سینمای دوره اول ژان لوک گدار در دهه شصت میلادی است و در صحنه معروف رقص وینسنت و میا در پالپ فیکشن، به یاد سکانس رقص سه نفره در شاهکار گدار با نام دسته جداگانه میافتد. یک خوره فیلم بنا به ذوق و سلیقهاش به درستی تشخیص میدهد پوستی که در آن زندگی میکنم بهترین فیلم پدرو آلمودوبار است. او منتقد نیست که دیدگاه محدود آکادمیک و پاستوریزهاش مانع از فهم کیفیت پاورقیگونه فیلم آلمودوبار شود؛ تلفیقی از مفاهیم والای مترقی از نوع فیلمهای دیوید کراننبرگ تا شکل و لحن زننده و بدنام فیلمهای کثیف خسوس فرانکو. به همین دلیل خوره فیلم در شناخت و تشخیص فیلمسازانی که در یک دسته و قالب مشخص قرار نمیگیرند و ایدههای مختلف/ متناقض را نمایندگی میکنند کیلومترها از منتقد جلوتر است. فیلمسازانی مانند تاد براونینگ، ژاک تورنر، نیکلاس روگ، برایان دیپالما، دیوید کراننبرگ، ایبل فرارا، جاناتان دمی و نیکلاس ویندینگ رفن.
متن مورد بررسی و مداقه یک خوره فیلم، تاریخ سینما است. او در نگاه به یک فیلم، جریانها، چرخهها، ژانرها و فیلمهای قبلی و بعدی فیلمساز و فیلمسازان مورد نظر را در مرکز توجه خود دارد. ساکن و خلوتنشین اتاق است و نه یک مدعی از همه جا بیخبر که در اتاق را باز میکند و به اظهار فضل میپردازد. پل تامس اندرسون برای او فقط کارگردان مرشد و فساد ذاتی نیست و در مواجهه با فیلمهای آندری زویاگینتسف عنان از کف نمیدهد و با بررسی زمینههای سینمایی او و تحسین ویژگیهای نظرگیرش، پی به تقلید او از روی دست بزرگان میبرد. خوره فیلم به صرف دیدن دو فیلم از دیوید لینچ خود را کارشناس سینمای او نمیخواند و در ارتباط با فیلمی مثل 21 گرم ناگهان این حکم کلی را صادر نمیکند که روایت این فیلم، شکلی رادیکال و انقلابی در روایتگری سینمایی است. خوره فیلم زمان سنجی بد (نیکلاس روگ) را دیده و میداند که این تجربه بیست و دو سال قبل از فیلم ایناریتو به شکلی کاملتر و عجینتر با محتوا اتفاق افتاده.
خوره فیلم تاثیر بیست دقیقه جادویی/ آبستره کفشهای قرمز (مایکل پوئل و امریک پرسبرگر) را در پایان یک آمریکایی در پاریس (وینسنت مینهلی) میبیند و با مشاهده فیلمهای ژاک دمی پی میبرد که این سنت/ ژانر سینمایی در تلفیق با ایدههای اروپایی چه شکلی پیدا میکند. احساسات خوره فیلم در مواجهه با لحظه معرفی جین کلی در دختر خانمهای روشفور (ژاک دمی) به غلیان درمیآید و اشک در چشمانش حلقه میزند. این فقط یک ادای دین به موزیکال آمریکایی نیست. بلکه جایی است که احساسات و رویکردهای زیبایی شناسانه فارغ از نژاد و قوم و ملت یک معنا/ حس واحد پیدا میکنند؛ زیبایی. اینگونه فیلمها بهم میرسند و بر گروههای مختلف در جاهای مختلف دنیا تاثیر میگذارند. بر مبنای احساسات. همانطور که سوزان سانتاگ در مقاله فوقالعاده آگاهی بخش «علیه تفسیر» بیانش میکند.
یک خوره فیلم، هر چه بیشتر فیلم میبیند متواضعتر میشود. بیشتر از آنکه وراجی کند وقتش را به بیشتر دیدن و بهتر فهمیدن اختصاص میدهد. در کمال اعتماد به نفس - آن هم در میانسالی - اعلام نمیکند که فلان فیلم را ندیده. اگر بخواهد درباره کارنامه یک کارگردان اظهارنظر کند، دقیق و مشخص حرف میزند. با فکت و دلیل. نه براساس دیدار سالها پیش و گمان قدیمی ناقصش. او متوجه شده که فیلمها مهمتر از خالقینشان هستند. پس فیلم بد فیلمساز مورد علاقهاش را با فراست بررسی میکند و رگ گردنی نمیشود. همانطور که فیلم عالی فیلمساز نامحبوب میتواند او را سر حال آورد. یک خوره فیلم این آموزه را آویزه گوشش کرده که «قبل از غوره شدن مویز نشود» و تا میتواند ببیند و ببیند و ببیند.
+پویان عسگری
- ۲ نظر
- ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۴