وقتی خود را در عمق باکرگی زمین و میان انبوه بیتفاوت شاخصهای مسکّن وجود مییابم: رها از کار و واحد درسی و ماشین و بوق و ترافیک و استاد و موسیقی صحنهای و اندیشهی تغییر جهان و دوستان خوشمزه و دشمنان بدمزه و پول و شهوت معتاد و انقلاب و فکر و زِر و گُه و باکتریهای درون و… و… و… در آن نهایت… در آن نهایت ناب بیهیچ پنداری… شاید در عمق یک جنگل. در ته یک رودخانه. باز این وسوسهی احمقانه برایم میماند، که در آن حالت ناب، حداقل از نوشتن دربارهی آن نابیّت دست برندارم و این وسوسههای ماندن و شدن و صعود معنایی کردن، اینهاست که مرا در این لجنزار مُزمن، به زور نگه میدارد.
+ دُرّاب مخدوش | محسن نامجو
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۵