رمان سو و شون نوشتهی سیمین دانشور در حوالی جنگ دوم جهانی و اشغال ایران از
سوی بیگانگان رخ میدهد. داستان تا حدودی جنگهای داخلی ایل و عشایر جنوب
ایران و نیز دخالت بیگانگان بهویژه دولت انگلیس را در منطقهی شیراز
بهعنوان بخشی از ایران به تصویر میکشد.
صاحبمنصبان و مالکان بزرگ ایرانی یا از ترس جان و مال و یا بهخاطر منافع
شخصی خود با بیگانگان همدستی دارند و نهتنها به فکر مردم و رعیت نیستند،
بلکه با خودشیرینی در برابر بیگانگان و نیز حکام مستبد داخلی نان را نیز
از مردم دریغ میکنند و اجازه میدهند تا گرسنگی و بیماری تا مغز استخوان
مردم رسوخ کند.
سووشون از مطرحترین رمانهای دههی چهل شمسی است، نه تنها از نظر سبک
داستاننویسی و کشش و شیوایی در نثر، بلکه در تجسم اندیشه و احساس زن
ایرانی در جامعهی سنتی و بستهی چندین دههی گذشتهی ایران.
نویسنده از
شخصیتهای داستان خوبِ خوب و بدِ بد نمیسازد و ما شخصیت مطلقی در این
داستان نمیبینیم، حتی در شخصیت یوسف، که جانش را در راه رعیتش از دست
میدهد.
خطر لو رفتن داستان :)
رمان از دید زری در شکل سوم شخص حکایت میشود. زری و یوسف دوقلوهای دختری
دارند و نیز پسری بزرگتر. داستان با روز عقدکنان دختر حاکم آغاز میشود.
خانوادهی حاکمی که از خودکامگی دست کمی از بیگانگان اشغالگر ندارد.
در
دورهی گرسنگی و قحطی جنگ جهانی دوم صنف نانوا نان بزرگی به حکمران شیراز
هدیه داده. از همان صفحهی نخست داستان برخورد تند یوسف به این تشریفات
آغاز میشود و زری نیز میبیند که همان حرفهای شوهرش را زیر لب با خود
تکرار میکند. (ص۹)
با شدت گرسنگی و بیماری یوسف در برابر بیگانگان فعالتر میشود و با دوستان
عمدهمالکش همقسم میشوند تا نان شهر را تأمین کند و نیز با نمایندگان
شورشی عشایر نیز مذاکراتی انجام میدهد تا جبههی آنان را به سود خود عوض
کند.
در تمام این دید و بازدیدهای سیاسی مردانهی محرمانه، زری تنها برای
پذیرایی به اتاق وارد میشود و اگر کمی بیشتر پیش مهمانان بماند، شوهر
محترمانه عذر زنش را میخواهد.
و زری با خود میاندیشد: «آنها با هم حرف میزدند. با هم شوخی میکردند
انگار نه انگار که زنی هم کنارشان نشسته. کار او این بود که نمکدان جلوشان
بگذارد، یا جامشان را پر کند…»(ص۱۹۸)
از سوی دیگر زری نشان میدهد که خانواده چطور از او موجودی نرم و ترسو
ساخته که بهخاطر حفظ جان شوهر و آرامش خانواده او نیز در برابر خواستهای
بیجای خانوادهی حاکم ایستادگی نمیکند، چرا که دیگر تنها نیست و خانواده
دارد.
مدارایی که ابتدا در برابر همسرش آموخته و آن را با این جملات برای
یوسف بازگو میکند: «پس بشنو، تو شجاعت مرا از من گرفتهای [...] آنقدر با
تو مدارا کردهام که دیگر مدارا عادتم شده.» (ص۱۳۱)
زری میداند که خطر جدی است. اما زنی که در شصت، هفتاد سال پیش آموخته که
تا شوهر از او پرسشی نکند، حرفی نزند و با تمام عشقی که در رمان از سوی این
زوج به تصویر کشیده میشود، اما یوسف از جامعهی شدیداً مردسالار آن دوره
بری نیست و وقعی به نظر زری نمیگذارد.
پس دیری نمیگذرد که زری به سووشون
مینشیند، با سه بچهی قد و نیمقد و کودکی در زهدان بر سوگ شوهرش که جانش
را برای نان مردم میدهد.
پیش از کشتن یوسف، زری خطر را به نزدیکی غیر قابل تحملی حس میکند و وحشتش
را اینگونه ترسیم میکند:
«کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زائیدهاند
یعنی خلق کردهاند و قدر مخلوق خودشان را میدانند. [...] شاید مردها چون
هیچوقت عملاً خالق نبودهاند، آنقدر خود را به آب و آتش میزنند تا چیزی
بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟» (ص۱۹۵)
در داستان سووشون خانه ی یوسف نمادی از جامعه ی ایرانی آن روزگار و یوسف نماد قشر روشنفکر
کشور است که حاضر نمی شود تحت نفوذ و سیطره ی بیگانگان قرار بگیرد و به هر
شکل، حتی با نفروختن گندم به آنها، تا آخرین لحظه ی زندگی خویش مبارزه
میکند. او معتقد است هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم به بچه هایمان راه را
نشان داده ایم.
زری نمادی از زن ایرانی است، که با چنگ و دندان میخواهد جنگ را به خانه اش نیاورد.
«خسرو زهرخندی زد و گفت :مادرم هی لاپوشانی می کند. فقط بلد است جلو آدم را بگیرد» (ص 126)
زری بسیار محتاط عمل می کند و سعی دارد جسارت و شجاعت یوسف، کانون گرم
زندگی اش را برهم نزند. خسرو و هرمز هم تحت راهنمایی های آقای فتوحی هستند،
که معتقد است «آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته باشد»
فرزندان نماد میهن هستند که خواه ناخواه راه پدرانشان را ادامه خواهند داد. ابوالقاسم خان برادر بزر گتر یوسف نماد خودفروختگان به بیگانه ای است که حاضرند برای رسیدن به پست و مقام و قدرت از همه چیز خویش بگذرند.
یکی از شخصیت های جالب کتاب مک
ماهون بود: شاعر دائم الخمر ایرلندی که به عنوان خبرنگار فرستاده شده بود و
آرزوی درخت استقلال را از ابتدا در دل اطرافیانش و البته خواننده کاشت..و جمله ی زیبایی که در پایان برای تسلی دادن زری در نامه ای به او نوشت..
"...گریه نکن خواهرم، در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و
بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد
رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی ؟.."
+ سَو و شون | سیمین دانشور..
قسمت های زیبایی از کتاب :
1
دوست داشتن که عیب نیست بابا جان . دوست
داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند .
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن
چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ، اگر
با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده
می شوند .
2
بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را به یاد بیاورد دیگر بچه نیست . هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد .
3
در هر جنگی هر دو طرف بازنده است .
4
آدم هایی که با این همه گل سر و کار دارند، چه لزومی دارد زن بگیرند؟
5
شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبرِ ایوب دارم یا ندارم. ندارم! ندارم! ندارم!
6
آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعه ی خوش چه زود می تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند