آیا
تا به حال با خود گفته اید که چطور شد آن کسی نشدم که همیشه آرزویش را داشتم؟ تا به
حال حس کرده اید بر روزهای زندگیتان رنگ روزمرگی و نارضایتی نشسته است؟ از
خود پرسیده اید چرا حس تنهایی می کنم در حالی که همه زندگیم با خانواده و
دوستانم پر شده؟ آیا تا به حال حسرت خورده اید که هرگز در تصمیماتتان،
خودتان در اولویت نبودید و همواره اطرافیانتان مهم بوده اند؟
شما
در این احساسات تنها نیستید. " کلاریس " قصه هم اولین و آخرین زنی نیست که
این اندیشه ها از ذهنش می گذرد. با "چراغ ها را من خاموش می کنم " سفری
خواهید داشت به درون کلاریس (همسری قانع و فداکار، مادری نگران، دختری مطیع
و شنوا، خواهری صبور و مهربان و دوست وهمسایه ای بی همتا) تا زندگی نه فقط
او، که همه زنان و مادران این سرزمین را به تماشا بنشینید..
کلاریس فکر می کند لابه لای نقش های همسری، مادری، فرزندی، خواهری و دوستی
گم شده است. او حس می کند داستانش بین داستان همه شخصیت های دیگر داستان
به دست فراموشی سپرده شده. کلاریس خسته است از فداکاری و گذشت برای رفاه
حال اطرافیانش. دلزده است از گوش شنوا بودن برای نگرانی ها و دلواپسی های
سایرین و ناراحت است از اهمیت دادن به همه و مهم نبودن برای هیچ کس٫ او
دوست داشت کار بزرگی با روزهایش، با زندگیش برای خودش می کرد. دوست داشت
کسی از او بپرسد خب حالا تو بگو. تو چه دوست داری؟ تو چه می گویی؟ گاهی
دوست داشت خودخواه بودن را بلد بود..
و این جاست که با ورود امیل
سیمونیان (بیوه مرد همسایه جدید) فرصتی پیش می آید تا کلاریس خود را محک
بزند. امیل مردی آرام، صبور، دوست داشتنی و اهل فرهنگ است. به کلاریس به
عنوان یک زن، یک انسان احترام می گذارد. حواسش به او هست. متوجه اوست. هر
آنچه که سایرین در برخورد با کلاریس ندارند او دارد.
امیل می تواند کلاریس
را یاد علایقش بیاندازد. حالا این گوی و این میدان! فرصت برای کلاریس
مهیاست تا خود را در نبرد ذهنی بین تعهد به خانواده و زندگی متفاوت بسنجد
اما
هنر پیرزاد کجاست؟ در این که روزمرگی های زنانه را از زبانش می شنویم ولی
هرگز حس نمی کنیم امروز تکرار دیروز است. هرچند تغییر چندانی هم بین امروز و
دیروز این زن نیست اما حوصله مان سر نمی رود. ممکن نیست با زن قصه همذات
پنداری نکنیم و نگران آینده اش نباشیم.
کلاریس می خواهد چه کند؟ رفتارش را
تغییر خواهد داد؟ نگاهش را عوض خواهد کرد؟ می سوزد و می سازد؟ چرا کلاریس
برای ما مهم است؟ چرا این کتاب را باید خواند؟ شاید چون کلاریس نام همه ی
زنان این سرزمین است...
شاید در پایان این کتاب بتوانید ، مادر و همسرتان را آگاهانه تر دوست بدارید..و این از آنجا ناشی میشود که بیشتر بی تفاوتی های مردانه نه از روی عمد که به خاطر ناآگاهی و جهل از دنیای ظریف زنانه ست..
خبر خوب این است که در این کتاب میتوانید دنیا را از نگاه یک زن ببینید و بفهمید !
از آنجا که داستان کتاب از دو جنبه بارز زنانگی و ارمنی برخوردار است..وقتی
می خوانی اش می توانی حتی خیلی بیشتر از دغدغه های درون خودت ، دغدغه های
درونی یک زن تنها را در یک محیط به ظاهر عادی زندگی زناشویی درک کنی . حتما هم لازم
نیست که برای حس کردن آن یک زن باشی.
خانم پیرزاد واقعا خوب می نویسد..
قسمت های زیبایی از کتاب :
1
نه
با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و
خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می
خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است...
2
یکی
از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت"خودم را که می
گذارم جای فلانی می بینم حق دارد." از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ
کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت و با این حال- با این
حال چرا گفت بداخلاقی آرتوش؟ چرا آدم های دوروبر فکر می کردند شوهرم
بداخلاق است؟
3
عصبانی بودم. ازدست نینا که به زور مجبورم کرده بود
مهمانی بدهم، چون می خواست به قول خودش ویولت وامیل را با هم جور کند. از
دست آلیس که فقط به فکر خودش بود و از دست مادر که به فکر آلیس بود و از
دست بچه ها که خوشحال بودند و از دست آرتوش که فقط به شطرنج فکر می کرد.
چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی پرسید تو چه می خواهی؟
ور
مهربان ذهنم پرسید"تو چه می خواهی؟"جواب دادم "می خواهم چند ساعت در روز
تنها باشم، می خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم" ور ایرادگیر
مچ گرفت. "تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟"
4
گمانم پنج دقیقه ای "ما
زن ها" و "شما مردها" کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود
که حرف هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می آمد. چیزی جا انداخته بودم.
مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی دانستم چطور بگویم که به
نظر نیاید نک و ناله زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده..