پسرم توی حیاط
از درخت انار بالا و پایین می رود
دخترم موهای بورش را بافته و برادرش را تشویق میکند ،
برای چیدن سرخ ترین شان...
تو ، اما
از پشت پنجره
چه غمگین و سرد..به نقطه ای دور خیره شده ای..
شعر گاهی
شبیه واقعیت هاست
برای خانواده ای که نداشته ای
و همسری زیبا که هیچگاه از آن تو نبوده است..
دفترم را ورق میزنم
باید از تنهایی نوشت
از نداشتن ها
ولی صدای خنده ی بچه های آن سمت این دیوار کاغذی..
بی اختیار بر میگردم
{ بچه ها آهسته تر ،مواظب دست و پاهایتان باشید وقت بازی }
پدر است دیگر
تاب نمی آورد دلش..
ولی خوب که نگاه میکنم ،کاغذ سرد و سفیدی میبینم
و زنی که در هیچ یک از سطر هایش پیدا نیست..
دوباره ورق میزنم
باید از تنهایی نوشت
از نداشتن ها
از خنده های پسری روی درخت
و دختری که فکر میکنی
هنوز مال توست..
{ حمید جدیدی }
