کتابهایی هستند که بیشتر از خود داستان ما را جذب و شیفته نویسنده آن میکنند. به گمانم «ابر آلودگی» هم از آن دسته از کتابهاست. داستانی که مرا بارها با توصیفات دقیقش از جزئیات ظریف زندگی شگفت زده کرد و میل به معاشرت با ایتالو کالوینو را در وجودم برانگیخت.
کالوینو داستان «ابر آلودگی» را در سال ۱۹۵۸ میلادی و با نام اصلی:«I racconti» نوشته و منتشر کرده است. وی در این کتاب ماجرای مرد ناامید و سرخوردهای را نقل میکند که در پس یک زندگی کاملا بیتفاوت برای قبول کردن یک پیشنهاد کار به شهر دیگری سفر میکند. کالوینو از زبان این شخصیت داستانی، ماجرای اقامت او را در این شهر غریب نقل میکند. این مرد که در دفتر روزنامهای کار میکند، باید درباره انواع آلودگیها مقاله بنویسد. او شخصیتی منحصر به فرد دارد. دارای خویی آرام و نه ستیزه جوست، اما با نگاهی انتقادی به هرچیز در ذهن خود. روشنفکری وسواسی و بسیار تیزبین.
کتاب با جملاتی اینچنین شروع میشود: «زمانی که آمدم در این شهر مستقر شوم، هیچ چیز برایم مهم نبود. استقرار کلمه درستی نیست. راستش میل زیادی به استقرار نداشتم. دلم میخواست در اطرافم همهچیز جاری و موقت باشد و تنها از این طریق بود که فکر میکردم میتوانم استقرار درونیام را نجات دهم؛ استقراری که قادر به توضیح آن نبودم... برای تازه واردی که از ترن پیاده شده است، شهر، تنها یک ایستگاه قطار است. او میگردد و میگردد و بیش از پیش خود را در خیابانها لخت و بیروح مییابد. بین گورستانها و ماشینهای اسقاط، انبارهای پخش کالا، کافههایی با پیشخوانهایی از جنس روی کامیونهایی که دود و دم بدبو به سمتش حواله میکنند.»
ابری سیاه از آلودگی که کالوینو در این اثر بارها به آن اشاره میکند شاید نمادی از آلودگی سیاسی – اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی اروپا و نارضایتی این مرد از جامعهای باشد که در آن زندگی میکند.
شخصیت داستان نامزدی دارد و بسیار هم به او علاقهمند است، اما زن به طبقۀ متمول جامعه تعلق دارد و این دو زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند. شخصیت داستان از این موضوع در رنج است زیرا باید نقش بازی کند و خود را آدمی بیخیال و بی مسئله و بیغم جلوه دهد که هیچ مشکل اقتصادی ندارد. شرح شکل رابطه این دو انسان بسیار جذاب و خواندنیست.
شخصیت این داستان نیز مانند تمام شخصیتهای دیگر داستانهای کالوینو (آقای پالومار، ...) به خود او شباهت دارد و آینهای از اوست. کالوینو در تمام داستانهایش شخصیت خود را معرفی میکند. روشنفکر، وسواسی، تیزبین، عصبی، نا آرام، نگران از آینده و بیاعتماد به وضعیت موجود. او به رغم تمام این ناامیدیها و وسواسها در پایان کتاب در ناحیهای خارج از شهر تقریبا به آرامش میرسد.
«در میان چمنزارها و پرچینها و سپیدارها، با نگاهم چشمهها را دنبال میکردم؛ همچنین نوشتههای روی برخی از ساختمان های کوتاه را، رختشویی با بخار، تعاونی رختشویان بارکا برتولّا؛ و زمینهایی را که زنان، مانند اینکه مشغول انگورچینی باشند، با سبدهایشان از آن میگذشتند و رختهایی خشک را از بندها جدا میکردند؛ و دشت را که در زیر نور آفتاب، سبزی خود را در میان آن سپیدی به نمایش میگذاشت، و آب پف کرده از حبابهای آبیرنگش را که جاری بود. اینها چیز زیادی نبود امّا، برای من که میخواستم تصویرهایی در چشمانم نگهدارم، شاید کافی بود.»
آدم خیلی چیزها میبیند و توجهی نمیکند، شاید این چیزهایی که میبیند بر او اثر میگذارند، اما او متوجه میشود. بعد او شروع میکند به ربط دادن یک چیز به چیز دیگر و ناگهان همه چیز معنایی پیدا میکند.
برای تازه واردی که از ترن پیاده شده است، شهر تنها یک ایستگاه قطار است.
رئیسی که میز کارش را خالی نگه می دارد، کسی است که هیچ وقت پرونده ها را انبار نمیکند و همیشه هر مشکلی را زود حل میکند.
آشنایی ها اولش چیزی نیستند اما بعد آدم وابسته میشود.
- ۲ نظر
- ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۰۴