دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آنتوان چخوف» ثبت شده است


دایی وانیا : چقدر وحشتناک .من قصد آدمکشی داشتم .آن وقت مرا دستگیر نکردند و به دادگاه نکشاندند. معلوم میشود مرا یک دیوانه می دانند. {با کینه توزی می خندد}من دیوانه هستم ولی آنهایی که بی لیاقتی حماقت و سنگدلی ننگینشان را پشت شخصیت یک دانشمند و پروفسور مخفی می کنند دیوانه نیستند ؟ آنهایی که همسر یک پیرمرد می شوند و بعد مقابل چشم همه به او خیانت می کنند دیوانه نیستند ؟

یک دارو به من بده من چهل و هفت سال دارم اگر فرض کنیم قرار باشد شصت سال زندگی کنم هنوز سیزده سال دیگر باقی مانده.این سیزده سال را چگونه بگذرانم؟چه کار کنم؟چطور این سالها را طی کنم؟آه می فهمی؟می فهمی؟ کاش میشد بقیه عمر را یک جوری به سبکی نو و تازه شروع کرد . کاش یک صبح روشن و آرام از خواب بر می خاستی و احساس می کردی یک زندگی جدید منتظر توست.همه ی گذشته ها فراموش شده و مانند دودی به هوا رفته.یک زندگی نو را شروع می کردی...بگو چگونه باید آن را شروع کرد.

آستروف : {با تاسف} آه چه می گویی! دیگر چه زندگی جدیدی ؟وضع من و تو دیگر همین است!

دایی وانیا : راست می گویی؟

آستروف : کاملا یقین دارم.

دایی وانیا : دوایی به من بده . {اشاره به قلبش} اینجا می سوزد.


+ دایی وانیا | آنتوان چخوف | ناهید کاشی چی



به دلایلی حالم بسیار خوش است آنتون عزیز و خواستم فقط همین را به تو بگویم .نمیدانم چرا .

چنان اشتیاق شدیدی در وجود برای شاد زیستن و فهم و احساس کردن همه چیز ، همه ی زیبایی ها و کلیت و وسعت زندگی هست که نگو ، میخواهم به تمامی اطرافیانم لبخند بزنم ، به همه کمک کنم تا پیرامونم پر از سبکباری و گرما شود..

تو که مسخره ام نمیکنی ؟ می فهمی ؟ آه آنتون چقدر دلم میخواهد همین الان با تو باشم ! به من بگو آیا ما حتی قسمت کوچکی از زندگی را میفهمیم ؟


+دلبند عزیزترینم - نامه های آنتوان چخوف و اولگا کنیپر