دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریز دلپذیر» ثبت شده است


شرم دارم چون آن روز ما نبرد را باختیم.
ما هنوز هم آدم‌های نبردباخته‌ای هستیم. پاسخ دندان‌شکنی به حرف‌های آن کاسب عصبانی که هرگز نمی‌تواند دورتر از نوک دماغش را جایی را ببیند، ندادیم.
مخالف حرف او حرفی نزدیم. از پشت میز بلند نشدیم. هم‌چنان آرام هر لقمه را جویدیم و به این فکر دل خوش کردیم که آدم کودنی است. محکم روی همه زخم‌ها را پوشاندیم تا خود را یا آنچه را عزت نفس خود می‌دانستیم حفظ کنیم.
بیچاره ما، آن‌قدر سست، آن‌قدر سست...


+گریز دلپذیر | آنا گاوالدا | ترجمه الهام دارچینیان | نشر قطره



گریز دلپذیر اثرِ آنا گاوالدا ، رُمانی کم حجم اما بسیار گیرا و دوست داشتنی است.

سفر شادمان چهار خواهر و برادر به دنیای کودکی شان تا چند ساعتی، زندگی روزمره و رنج های خود را فراموش  کنند٬ تا شاید دوباره آن آرامش و دل خوشی را که زندگی شان را در نقشِ آدم های بالغ و بزرگسال از آن ها ربوده، بازیابند..

{چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافیِ حین خدمت٬ کمی مهلت٬ فاصله ی بین دو پرانتز٬ یک لحظه لطافت. چند ساعتی که از دیگران ربوده بودیم...}


+نوشته ی پشت جلد کتاب...


بخش های زیبایی از کتاب :


1

همین خاطر نمی‌خواست عروسی بیاید. برخورد با فامیل. خاله‌ها و دایی‌های پیر و خاله‌زاده‌های دور. آدمهایی که طلاق نگرفته‌اند، که با هم کنار آمده‌اند.

کسانی که راه دیگری انتخاب کرده‌اند. قیافه‌هایشان که به طرز مبهمی دلسوزی‌ یا بهت آنها را نشان می‌دهد. فرهنگ آبا و اجدادی. دوشیزه باکره در پیراهن سفید، تصنیف‌های باخ، سوگند وفاداری جاودانی که عروس و داماد از بَرکرده‌اند، گفت‌وگویی شبیه شاگرد دبیرستانی‌ها، دو دستی که روی یک چاقوست و دانوب آبی زیبا وقتی دیگر پای آدم از این ادا و اصول‌های طولانی درد می‌گیرد.

بله همه این‌ها، لولا را می‌آزارد. اما از همه بیش‌تر، بچه‌‌ها و بچه‌های دیگران..



2

چیز های بسیاری در سر ماست. چیز هایی بسیار دورتر از قار و قورِ شکم این نژاد پرست ها. در سر ما پُر است از موسیقی ها٬ از کتاب ها. راه ها٬ دست ها٬ آشیان ها. ریسه ی ستارگان روی کارت های تبریک٬ کاغذ های از لای دفتر کنده شده٬ خاطرات شاد٬ خاطرات تلخ.


3

دفعه آینده، به وضع خودم سرو سامانی می دهم میدانی ... حتما. کسی را برای خودم پیدا می کنم. یک پسر خوب. یک پسر سفید پوست. پسری بی همتا. کسی که گواهی نامه رانندگی و تویوتا داشته باشد.

اینطوری دیگر شنبه صبح ها برای رفتن به خارج از شهر مزاحم تو نخواهم شد. به شوشوی چند رسانه ای می گویم: شوشو جان! مرا به عروسی پسرخاله ام می بری؟ با اتوموبیل زیبایت که جی پی اس دارد و حتی کرس و دم-تم را هم رهیابی می کند؟ و جانمی جان! همه چیز روبراه خواهد شد.

چرا مثل احمق ها می خندی؟ فکر می کنی به اندازه کافی یز و زرنگ نیستم که مثل بقیه بتوانم پسرکی مهربان و شیرین و خودشیرین و تودل برو تور بزنم؟

کسی که هرگز خودش را نگیرد، وقتی به فکر مقایسه قیمت مجله ها و کاتالوگ های مصالح و لوازم خانگی هستم، با مهربانی بگوید: عزیزم چرا نگرانی؟ از هر فروشگاهی دوست داری، خرید کن، نگران قیمت نباش، تفاوت قیمت ها واقعا ناچیز است، ارزش این که فکرت را مشغول کنی ندارد ...

همیشه از در پارکینگ رفت و آمد می کنیم تا ورودی خانه کثیف نشود. کفش هامان را زیر راه پله می گذاریم تا پلکان کثیف نشود. همیشه با همسایه هایی که خوش رفتار هستند دوست می شویم، یک باربی کیوی درست و حسابی خواهیم داشت چون برای بچه ها خوب است، چون همانطور که زن برادرم می گوید نقشه ساختمان خانه، بدون باربی کیو نقشه قابل اعتمادی نیست و ...

وای خوشبختی.

تصورش هم بسیار نفرت انگیز بود. خوابم برد.


4

احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.

با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم... او از سایه خود می ترسد، من سوار سایه ام می شوم. او چهاربیتی ها و قصیده ها را کپی می کند، من از اینترنت نمونه موسیقی ها را دانلود می کنم. او شیفته نمایشگاه های نقاشی است، من نمایشگاه های عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمی گوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمی داند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمی توانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم...



5

حرف زدیم، حرف‌ها زدیم، همان حرف‌های ده سال پیش، پانزده یا بیست سال پیش، یعنی کتاب‌هایی که خوانده بودیم، فیلم‌هایی که دیده بودیم،آهنگ‌هایی که گوش کرده بودیم، سایت‌هایی که کشف کرده بودیم..

مجله های سریالی ، گنجینه های آنلاین ، موسیقی دان هایی که انگشت به دهان مان میکردند ، بلیط های قطار ، کسنرت ، بلیط هایی که آرزو داشتیم برای عذرخواهی تقدیم مان شود ، نمایشگاه هایی که به ناچار از بازدیدشان ناکام میماندیم ، دوستانمان ، دوستان ِ دوستانمان و داستان های عاشقانه ، عشق هایی که دلمان را برده یا نبرده بود .

باید بگویم اغلب آنها نبرده بود و ما برای بازگو کردن آنها بهترین بودیم .

روی علف‌ها دراز شدیم، انواع و اقسام حشرات ریز هجوم آوردند و نیشمان زدند، به ریش خود خندیدیم. از آن خنده‌های جنون آسا و داغی آفتاب تن‌مان را سوزاند..



+گریز دلپذیر | آنا گاوالدا | ترجمه الهام دارچینیان | نشر قطره