دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چارلز بوکوفسکى» ثبت شده است



جایی برای رفتن باید -وجود داشته- باشد
وقتی که نمی توانی بخوابی
یا از مست کردن خسته ای
و از علف دیگر کاری ساخته نیست

و منظورم، رفتن...
به حشیش یا کوکائین نیست.
منظورم رفتن به جایی فراتر از مرگ است
که انتظار می کشد
یا به عشقی که دیگر در کار نیست.

جایی برای رفتن باید -وجود داشته- باشد
وقتی که نمی توانی بخوابی
به غیر از یک تلویزیون یا یک فیلم
یا خریدن یک روزنامه 
یا خواندن یک رمان
نداشتن چنین جایی برای رفتن است که
 آدمها را به دیوانه خانه
 و خودکشی می کشاند.

حدس من اینست که بیشتر آدمها
وقتی جایی برای رفتن ندارند
به جایی یا به چیزی می روند که به سختی  ارضایشان می کند
و این سنت،
 به باریکی جایی که بتوانند -حتی بی امید- ادامه بدهند
 سمباده می زندشان..

آن چهره هایی که هر روز توی خیابان می بینی
 کاملا بی امید خلق نشدند
با آنها مهربان باش
مثل تو...
آنها فرار نکرده اند.

{ چارلز بوکوفسکی }

+ترجمه: علی سخاوتی


فکر میکنم‌ بوکوفسکی بود که میگفت بیشتر وقتا آدما غر می‌زنن که تو زندگی‌شون هیچ‌کاری نکردن و بعد منتظر می‌شن یکی بیاد به‌شون بگه نه بابا،‌ حالا این‌طوریهام نیست. ولی خب هست. خیلی هم هست.



بدون هیچ ایده ای و خالی از هر هدفی،
او جوانی بود که در اتوبوسی(در کارولینای شمالی)نشسته بود و به سمت جایی میرفت.
برف شروع به باریدن کرد.
اتوبوس در کافه ای بینِ راه توقف کرد
و مسافران وارد کافه شدند.
او نیز همراه دیگران روی صندلیِ کنارِ بار نشست.
سفارش داد.
غذا را برایش آوردند.
غذای بسیار لذیذی بود.
و همینطور قهوه.
پیشخدمت اصلا شبیه زن هایی که تاکنون می شناخت نبود.
او بی ریا و ساده بود.
در رفتارش شوخ طبعی کاملا طبیعی احساس می شد.
سرخ شدن غذاها، صدای زنگ ها، صدای ظرف شستن ها
و در میان آن ها صدای صحبت ها و خنده های صمیمی.
مرد جوان از پنجرهء رستوران به برف نگاه می کرد
و دوست داشت که برای همیشه در آن کافه بماند.
احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت
که می گفت در آن مکان همه چیز زیباست
و همیشه هم به همان زیبایی خواهد ماند.
وقتی راننده ی اتوبوس به مسافران گفت که
زمان سوار شدن فرا رسیده است،
مرد جوان با خود فکر کرد: من همینجا می مانم!
من همینجا می مانم!
سپس بلند شد و به همراه دیگران به سمت اتوبوس رفت.
روی صندلی نشست
و از پنجرهء اتوبوس به کافه نگاه کرد.
وقتی اتوبوس حرکت کرد
و از جاده به سمت تپه ها پائین رفت،
مرد جوان به روبرو خیره شد.
او می شنید که مسافران
در مورد مسائل دیگر صحبت می کنند
یا کتاب می خوانند و یا تلاش می کنند بخوابند.
آن ها متوجه جادوی آنجا نشده بودند.
سپس مرد جوان سرش را خم کرد،
چشمانش را بست و تظاهر به خوابیدن کرد.
دیگر کاری نمی توانست بکند غیر از گوش دادن
به صدای موتور و صدای لاستیکِ اتوبوس روی برف..

+چارلز بوکوفسکى

+چقدر خستم از شنیدن و گفتن زندگی کردن در لحظه..و چقدر خوبه این شعر که همه چیزو یه جور دیگه ای میگه..رها بودن از گذشته و آینده..و با تمام وجود دیدن چیزی که در حال وقوعه..

{Sara Naeini - Nafas}



شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که زندگی شان
با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد
آنها خوب می پوشند
خوب می خوابند
آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند و غالبا احساس خوبی دارند

وقتی مرگشان فرا رسد ، به مرگی آسان می میرند
معمولا در خواب..

شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند

اما من یکی از آنها نیستم
من حتی به آنها نزدیک هم نیستم
آن ها کجایند

 ومن کجا...


{ چارلز بوکوفسکى }


http://bayanbox.ir/view/5240737462834117966/IMG-20160820-205532-1.jpg