دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ناشناس» ثبت شده است


می‌دانی گاهی خواسته‌ای در آدم شکل می‌گیرد که ذهن و دل را مشغول گرفتار می‌کند. بعد وقت، پول و انرژی صرف می‌کنی تا بروی و به آن‌چه که می‌طلبیدی برسی و رسیدن می‌شود اول دردسر. به خودت نگاه می‌کنی و می‌فهمی میان آن خیال و این واقعیت هیچ سازگاری نیست، لذتی که پنداشته بودی در چیزی که محقق شده یافت می‌نشود و اصلا به هوای باغ و بستان از برهوتی بدآهنگ سر در آورده‌ای... آدم این وقت‌ها هم نومید می‌شود و هم خودش را بابت تمام آن هزینه‌ها که داده ملامت می‌کند و می‌پندارد آن زمان یا پول هدر رفته است.
این‌جاست که گمانم برخطاییم. وقتی می‌کوشی به چیزی برسی و بعد با پوچی آن موقعیت مواجه می‌شوی، چیزی را هدر نداده‌ای. این وقت و پول و رمقی که تلف شده به نظر می‌رسد، بهایی است که پرداخت کرده‌ای تا جانت را از سراب حسرت آزاد کنی و فکر کن عزیز من که چقدر ناخوشایند و تلخ می‌بود اگر تا همیشه به صلیب آن خواسته مصلوب می‌ماندی و نمی‌فهمیدی که این حسرت، پستۀ بی‌مغز است. درونش هیچ است و جز هیچ نیست. فکر کن چه غم‌انگیز می‌بود اگر که می‌گذاشتی هیچ تو را یک عمر اسیر خویش نگه دارد.
فکر کردم با خودم که کاش کسی به وقت تردید کنار آدم باشد تا برایش بگوید به دنبال شوقت برو زیرا که عاقبت سرگردانی در بادیۀ شوق ، یا لذت است یا آزادی...


میم یک‌بار برایم گفت شرط رسیدن به بلوغ روانی، کنار آمدن با خواستن و نشدن است، تاب‌آوردنِ طلبیدن و نداشتن . حق داشت.. این شرط لازم است برای بالغ بودن اما به گمانم کافی نیست چون بیشتر از آن تلخ است که بشود در دراز مدت تحملش کرد. کفایتش گمانم آن‌جاست که یاد بگیری نه فقط نبود آن‌چه را که می‌خواستی تحمل کنی، که بیاموزی از چیزی که هست هم لذت ببری.
اینجا که ایستاده‌ام و به مسیر آمده نگاه می‌کنم می‌بینم همیشه در جستجوی خوشی بوده‌ام و دل‌خوشی انگار که از من مدام گریخته است. حالا این چند وقته ذهنم به جای خوشی جستن، روی خوشی ساختن متمرکز است. در آن اولی چیزی از بیرون باید به بودن کنونی تو اضافه شود تا شادمانی پدید بیاید. در خوشی ساختن اما همین که هست را بازآرایی می‌کنی، یاد می‌گیری جور دیگری نگاهش کنی و ذره‌ ذره لذت می‌سازی بعد چشم باز می‌کنی و می‌بینی شادمانی چگونه آهسته و آسوده در رگ‌هات راه می‌رود.
فکر می‌کنم یک‌جایی آدم باید از تعقیب کردن و جستن نیک‌بختی دست‌بردارد و باور کند گشایشی اگر که هست نه در آن جزیرۀ رویایی نامریی که همین‌جاست که ایستاده ای..



گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از این توهم خودخواسته ، از اینکه کسی که او را عاشقانه دوست داری با تمام هفت میلیارد و اندی نفر جمعیت دیگر کره خاکی فرق دارد !

غافل از اینکه هیچ چیز خاص و منحصربه فردی در این میان وجود ندارد ؛ کافیست دوربینت را کمی عقب تر ببری و از نمایِ دورتر نگاهش کنی ، آن وقت میبینی که معشوق تو هم میان آدم های دیگر گم میشود ، میبینی که او هم ، درست مثل خودت و باقی آدم ها ، گاهی غیرقابل تحمل و نفرت انگیز میشود و هیچ چیز خارق العاده ایی این میان وجود ندارد ، تنها تصادفی جالب در زمان و مکان باعث شده تا " دوسـتت دارم " را در موقـعیتی مناسب از زبانـش بشنوی و یا در گوشـش بگویی ... تنها رخداد خارق العاده این ماجرا ، انتخاب توست ، انتخاب تو برای اینکه آنقدر به این تصور دامن بزنی که بالاخره مرز میان واقعیت و توهم را گم کنی و باورت بشود او با دیگران فرق دارد !

گفته بودم که یک بار هم برایت از عشق خواهم گفت ؛ از اینکه با این همه ، بازهم اگر عاشق شوی ، بر خلاف آن چیزی که خودت فکر خواهی کرد ، هیچ گاه عاشق کسی که به او عشق می ورزی نشده ای ! تو تنها عاشقِ حسِ فوق العاده ای می شوی که از عشق ورزیدن نصیبت می شود ( یا گمان می کنی که بالاخره روزی نصیبت خواهد شد) . حسِ رخوتِ لذتناکِ ناشی از محبت کردن و محبت دیدن ، حسِ امنیتِ ناشی از تنها نبودن ، حس آرامش ناشی از پیدا کردن دلیلی موهوم برای " بودن " ! هنگامی که مغزت برای هر روز صبح دوباره از خواب برخاستن ، دستور به تراشیدن بهانه ای می دهد ، تو تنها عاشق خودت شده ای ؛ خودت وقتی که گمان می کنی عاشق دیگری هستی ...

گفته بودم که روزی برایت از عشق خواهم گفت ؛ از عشقی که این گونه خودت را برایش به آب و آتش می زنی ، از این که " عشق یک بیماری بدخیم روحی بود " . و دریغا که هستی آدمی چنان دردناک است که تنها با نشئگی چنین افیونی قابل زیستن می شود !

و دریغا که اینها را تنها زمانی می توانم برایت بگویم که دیگر عاشق نباشی... .