دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات سیلویا پلات» ثبت شده است


احمق جان، او هیچ وقت نمیفهمد که تو چه آدم برجسته و مهمی در ذهن خودت از او ساخته ای، و نمیتوانی انتظار داشته باشی که نقش چنین آدمی را در زندگی ات بازی کند. نباید بگذاری نا امیدی بر تو چیره شود. یادت باشد که واژه ی عشق برای تو ظریف ترین و پیچیده ترین کلمه دنیاست. و یکی از معانی متعدد آن آسیب پذیری منتج از ضعف است. هرکاری وقتی دارد. تو باید از ویارت به سیب سبز نرسیده باخبر باشی. سیب سبز، شیرین، ترد و کال است، اما لازم است بفهمی برای چیدن سیب باید تا فصل برداشت محصول صبر کنی. آرام بگیر. خواهش میکنم. او موتور وجد و سرمستی تو نیست. تا حالا نبوده و از این به بعد هم نخواهد بود.


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص

 

شاید زمانی که حس میکنیم همه چیز میخواهیم به لبه ی پرتگاه هیچ نخواستن نزدیک شده ایم.

هیچ نخواستن دو قطب مقابل هم دارد: یکی آینکه آدم آنقدر غنی و بی نیاز است و به قدری دنیای درونی اش بزرگ است که برای لذت بردن به دنیای بیرون نیازی ندارد، چون لذت و خوشی از هسته درونی ذات فرد نشات میگیرد، دیگری وقتی آدم مرده و از درون پوسیده و در دنیا وجود ندارد.

 

+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


من هم یکی از آن میلیونها فردی هستم که در زمان تولد به صورت بالقوه هرچیزی میتوانست باشد. من هم جلوی رشدم گرفته شده و وراثت و محیط در تنگنایم قرار داده است.

من هم باورها و معیارهایی برای زندگی داشته ام و خواهم داشت، اما رضایت یافتن از آنها با درک این نکته که زندگی ام درنهایت بسیار سطحی و دوبعدی ست زایل شده است.

فردا، وقتی دوباره سرکلاس بروم و به لزوم درس خواندن برای امتحان پس فردا بیندیشم، لاجرم تنهایی ام از بین میرود.

اما در این لحظه آن هدف کاذب از بین رفته و من اینجا، در این خلا، دور خودم میچرخم...


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


نمیتوانم با وجود چنین حقیقت عریانی خودم را گول بزنم. مهم نیست چقدر علاقه مند و مشتاقی، مهم نیست چقدر مطمئنی که این شخصیت توست، هیچ چیز واقعی نیست. نه گذشته، نه آینده.

در اتاقم تنها هستم و ساعت که زیر نور مصنوعی چراغ خیابان برق میزند با صدای بلند تیک تاک میکند.

با خودم میگویم: اگر هیچ "گذشته" و "آینده" ای نداری که این "حال" از آن پدید آمده باشد، پس چرا پوسته پوچ و خوش ساخت "حال" را نمی شکنی و خودت را نمیکشی؟

اما سلول های خاکستری مغزم، مثل طوطی استدلال احمقانه ی "من فکر میکنم پس هستم" را نجوا میکند؛ این که همیشه بازگشتی، بهبودی، نگرش جدیدی هست. پس منتظر میمانم.

اما صبر کردن و خوشبینی چه فایده ای دارد؟ که امنیتی موقتی بدست آوری؟


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص