دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جستجوگر» ثبت شده است


همیشه دوست داشته‌ام وقتی انجام کاری را انتخاب می‌کنم، آن را در حد اعلا و به کمال انجام دهم. برای همین وقتی خواندن کتابی را تمام می‌کنم می‌نشینم و تمام نقد‌هایی را که درباره‌ی آن نوشته شده است را می‌خوانم. مهم نیست نظر یک نویسنده دیگر باشد یا یک بلاگر و یا حتی یک کاربر ساده در گود‌ریدز. هرآنقدر که لازم باشد به خواندن درباره‌اش ادامه می‌دهم، زیر و بم زندگی نویسنده‌اش را در می‌آورم و برای خواندن کتاب‌های خوب دیگرش برنامه می‌ریزم، اگر دوستی آن کتاب را خوانده باشد با او راجع به آن حرف می‌زنم و وقتی تمام این‌کارها تمام شد می‌نشینم و راجع به آن می‌نویسم. گاهی درباره تکه‌ای که از آن خوشم آمده، گاهی درباره یک شخصیت از آن و گاهی هم درباره‌ی کلیت کتاب آنطور که معمول است.

 

تمام این‌ها باعث می‌شود کتاب خواندن (و به شکل دیگری تماشای فیلم و سریال یا شنیدن موسیقی) به جای یک دیدار نسبتا معمولی برایم تبدیل به یک ضیافت لذت‌بخش شود. اما هدف از همه این‌کارها چیزی بیشتر از یک لذت زودگذر است. این به تجربه برای من ثابت شده است که شکل عادی و سرگرمی‌گونه مطالعه و تماشا...و یا هر شکل دیگری از "تجربه" در بلندمدت، چیز زیادی در کف دست آدم نمی‌گذارد. فراموشی انسان آنقدر بزرگ است که ممکن است باعث شود بعد از گذشت چندسال حتی اسم شخصیت‌های رمان مورد علاقه ۷۰۰صفحه‌ایت را هم به یاد نیاوری، چه برسد به آن چیزهایی که مثلا یاد گرفته بودی!

 

قبول دارم که خیلی از آموخته‌ها، مخصوصا اگر آنها را در بستر یک قصه و روایت تجربه کنیم، خواه ناخواه در درون انسان نهادینه و ماندگار می‌شود (مثل کسب ویژگی پرسشگری با خواندن رمان‌های داستایفسکی یا اخلاقی زندگی کردن با خواندن عمیق آثار تولستوی)  اما همیشه می‌توان عمیق‌تر تجربه کرد و بیشتر بدست آورد. معمولی خواندن یا معمولی تماشا کردن مثل آن است که گیاه بسیار کمیابی را پیدا کنی و برای گرفتن عصاره تنها کمی آن را بفشاری و بعد دورش بیاندازی. درحالیکه می‌توانستی تا آخرین قطره آن را به چنگ آوری!

 

آن گیاه بسیار کمیاب و ارزشمند برای ما زمان است. وقتی‌ست که صرف کاری می‌کنیم، در این عمر محدود. می‌توانیم سهل‌انگار باشیم و به آن تجربه به شکل یک گذرگاه بسیار ساده نگاه کنیم، یا آنجا خانه‌ای بسازیم تا هر زمان که خواستیم به آن برگردیم. من دومی را انتخاب کرده‌ام. هرچند در این روزها و سال‌های پیش‌رو کارهایی دارم که اولویت بسیاری بیشتری بر این شیرینی‌های مرفه‌گونه‌ مختص جوامع بی‌درد دارد، اما نمی‌خواهم آن فرصت‌های معدود و محدودی را هم که شبیه جایزه در این زندگی زمخت و بی‌روح نصیبم می‌شود از دست بدهم. می‌خواهم شبیه یک کارآگاه جدی و دقیق باشم که برای هر اتفاق مهمی یک پرونده باز می‌کند. به موقع سرصحنه حاضر می‌شود‌، با دیگران گفتگوهای موثر می‌کند، حرف می‌کشد، اگر لازم باشد به کتابخانه‌ها سر می‌زند، شواهد جمع می‌کند و پازل‌ها را کنار هم می‌چیند تا شاید یک روز بتواند معماها را حل کند. بهتر از حل کردن معماها اما، بودن در یک ماجراجویی‌ست که تمامی ندارد.


‌‌

https://t.me/ParvandeFilmha/29

 


این روزها با عبارت های «ثبات اندیشه»، «ثبات شخصیت» و حتی برخی ثبات های دیگر به تعارضی نفس گیر رسیده ام. اصلا مگر ثبات اندیشه یا شخصیت، ارزش اند؟
«حرف مرد یکیست»؟! چرا؟ در به در دنبال اولین کسی هستم که این جمله را گفته است. میخواهم پیدایش کنم و از او سوالهای سخت بپرسم.
گاها فکر میکنم ما تعداد زیادی از ستون های زندگی خود را روی ضرب المثل هایی بنا کرده ایم که ارزش محتوایی ندارند. همینطور روی هوا گفته شده اند؛ شاید هم زمانی کارکرد اجتماعی داشته اند ولی الان دیگر به درد نمیخورند.

حالا که بازار گزاره سازی داغ است، چرا من نسازم؟ «حرف مرد دو تاست»؛ دومی را زمانی می گوید که بفهمد حرف اولش اشتباه است. شاید هم سه تا...شاید هم n تا...چه میدانم؛ احتمالا تعداد حرفهای مرد به سمت بی نهایت میل کند. یعنی تا جایی که به کمال مطلوبش برسد. در هر حال اگر حرف مرد یکی باشد، نه خودش به آگاهی می رسد نه جامعه پیرامونش...انسان باید همیشه آماده نو شدن باشد چه در اندیشه و چه در شخصیت؛ بله، «حرف مرد n تاست».



هشت سال پیش یک همکار آمریکایی جوان داشتم که اسمش هانتر بود. همان شکارچی. بیشتر از دو متر قد داشت و از هیچ دری بدون تعظیم کردن نمی‌توانست رد شود. دو سال با هم کار کردیم. یک روز صبح یکهو نامه‌ی استعفایش را گذاشت روی میز رئیس و گفت از فردا نمی‌آید سرکار. خلاص. آن هم وسط رکود اقتصادی آن ‌سال‌ها‌ که همه لیس به کفش رئیس‌هایشان می‌زند تا اخراج نشوند. ظهرش هم با هم رفتیم ناهارِ خداحافظی‌ بخوریم. من و شکارچی. بردمش رستوران ایرانی. تنها رفیق آمریکایی‌ام بود که از دوغ و فسنجان هراسی نداشت و دولپی آن‌ها را می‌خورد. سر میز غذا ازش پرسیدم که چرا داری می‌ری؟ نمی‌ترسی کار گیرت نیاید؟ گفت می‌خواهد تا جوان است، پیاده تمام مسیر آپالاچین را برود. همان راه مال‌روی جنگلی که از چهارده ایالت رد می‌شود. دو ماه تمام پیاده‌روی. بعد هم می‌خواهد تمام مسیر جاده‌ی شصت و شش را براند. شرق تا غرب آمریکا. بعد هم چند تا برنامه‌ی دیگر برایم ریسه کرد. گفت خیلی هم از گشنگی نمی‌ترسد. دیدن را به سیر بودن ترجیح می‌دهد.
شکارچی من را یاد پدرم می‌انداخت. پدرم معتقد است که آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی یک فرآیند فلوچارتی و ملال‌آور است که همه آن راخواه‌ناخواه تجربه می‌کنند. همان اتفاقات روتینی که از تولد شروع می‌شود و مثلا قرار است به مرگ ختم شود. همان نگاهی که دین‌ها به زندگی آدم دارند. رسیدن از مبدا به مقصد. همان پله‌هایی که ما عوام اسمش را گذاشته‌ایم پیشرفت و ترقی. اما عرض زندگی همان اتفاقاتی‌ است که معنا می‌دهد به طول آن. همان چیزی که هیچ کس از آن حرف نمی‌زند. درست مثل بال‌های عریض هواپیما که بدون آن‌ها پرواز بی‌معنی است. این حرف‌ها را با فلاکت ترجمه‌ کردم به انگیسی برای شکارچی. حرف زدن و ترجمه کردن و چلوکباب خوردن به شکل هم‌زمان کار دشواری است. اما حتما فهمیده منظورم را. چون خودش داشت عرض زندگی را عملا تجربه می‌کرد. نه مثل من که بر خلاف حرف‌ها و ظاهر آوانگاردم، درونِ دگماتیکی دارم.
گمان کنم این بزرگترین مسئولیت روی دوش پدر و مادرهاست. این‌که بچه‌هایشان را هل بدهند سمت عرض زندگی و نه طول آن. یا لااقل سمت طول آن هل‌شان ندهند. جامعه درست مثل اسب‌های بارکش، روی چشم‌ آدم‌ها، چشم‌بند می‌گذارد. که فقط جلویش را نگاه کند. نه چپ و نه راست. فقط طول راه را ببینید. خوش‌به حال آدم‌هایی که معتاد عادت‌های جامعه نمی‌شوند. خوش‌به‌حال شکارچی.


+فهیم عطار


متاسفانه بیشتر ما زباله گردهای فضای آنلاین شدیم. هرچیزی که هر صاحب رسانه ای میلش میکشه به سمت ما پرتاب میکنه و ما هم اونو به دندون میگیریم...

این حرفو جدی بگیرید که هیچ چیزی از ذهن ما پاک نمیشه. هر دیتایی که به هر شکلی وارد ذهن میشه همونجا باقی میمونه. خیلی هاشون برای ما قابل دسترسی نیستند اما روی زندگی، سلامتی و افکارمون مون تاثیر میگذارند. کم کم ذهنمون تبدیل به فضایی پر هرج و مرج میشه که نه حافظه ی قوی ای داره نه قدرت تمرکز.

در گذشته این حجم اطلاعات به ذهن ما وارد نمیشد و به دلیل دسترسی نداشتن به امکانات حاضر ما به شکل دیگه ای عمل میکردیم (حداقل کنجکاوها). شکلی از یادگیری که محمدرضا شعبانعلی اون رو یادگیری کریستالی صدا میکنه.

برای مثال من در دبیرستان شعری از فروغ میخونم و از اون خوشم میاد. همین باعث میشه به کتاب هاش سری بزنم و باقی شعرهاشم بخونم. واضحه وقتی کسی رو دقیق تر میشناسیم میتونیم ارتباط بهتری با اشعارش برقرار کنیم. همین باعث میشه شروع به خوندن زندگی نامه، نامه ها و گفتگوهاش با افراد دیگه بکنم. در اینجا نام افراد دیگه ای مثل ابراهیم گلستان، سهراب سپهری، احمد شاملو و... به میون میاد. هسته فروغ بوده اما چیزهای بسیار بیشتری اطرافش شکل میگیره...مثلا در اینجا رسیدن به یک درک خوب از شعر معاصر فارسی. این یادگیری تقریباً هیچ وقت به پایان نمیرسه، چون همیشه نام ها و جنبه های تازه ای مطرح میشن.

به یه همچین چیزی میگن یادگیری کریستالی. حتما اون آزمایش درست کردن نبات در دوره راهنماییو انجام دادید. شکلگیری کریستال هم دقیقا شبیه همونه.

الان خیلی ها جستجو نمیکنند. صرفا با هرچیزی رو به رو بشن تجربه اش میکنند. داده هایی که دیگران براشون انتخاب میکنند و عموماً هیچ ارتباطی با هم ندارند در نتیجه به یادگیری ختم نمیشن. ما با ذهنی پرآشوب همون آدم های دیروز ایم. حتی کمی ضعیف تر.



شاهکارهای کمی وجود دارند که ارزش تجربه کردن تقریبا برای همه ی انسان ها رو داشته باشند..

در عوض فیلم ها ، سریال ها و کتاب های معمولی زیادی وجود دارند که نه اونقدر خوبند که بخوای به کسی پیشنهادشون کنی ، نه اونقدر بدند که بخوای دیگرانو از تجربه کردنش منصرفشون کنی !

به خاطر همین من در مواجه شدن با این سوال که بخونم ؟ یا ببینم ؟ شرایط سختی رو تجربه میکنم..در این موقع من باید یه تاریخچه از علاقه مندی ها و یه اطلاع کلی از سلیقه و نحوه ی صرف کردن وقت و انرژی پرسش کننده داشته باشم تا بتونم جواب مناسبی بدم...

برای خود من داستان به این صورته که چون نمیدونم چقدر زنده ام مسلما  سعی میکنم بهترین چیزهایی که ازشون اطلاع دارمو هرچه زودتر تجربه میکنم..هرچند گاهی واقعا انتخاب های بدین .اما من باید تجربشون میکردم ( یا وقت بیشتری برای پرس و جو میذاشتم ) تا از این قضیه مطمئن بشم..

به نظر من هر کسی تنها زمانی میتونه حرفه ای بشه که به اندازه ی تجربه های خوب و شگفت انگیز ، تجربه های بدی هم داشته باشه ، تا بتونه تفاوت ها رو ببینه و توانایی مقایسه کردن رو بدست بیاره .

مسئله مهم اینه که از این تجربه های نسبتا بد هم دست خالی بیرون نیایم .نگیم افتضاحه و بیخیال بشیم . من وقتی اثری رو انتخاب میکنم تا پایان به نویسنده یا کارگردان این فرصتو میدم تا حرفشو بزنه . آره..بعضی وقت ها نا امید میشم اما بعضی وقت ها هم هست که میبینم واقعا ارزششو داشته..

حرف اینه که منفعل نباشیم و تو هر تجربه ای بگردیم برای یک چیز لذت بخش یا مفید و آموزنده..شاید تنها چیزی که من از تماشای یه فیلم بدست بیارم یادگرفتن یه اصطلاح انگلیسی باشه ..یا لذت بردن از یک سکانس و جلوه های بصری فیلم..کیف کردن از صدای یه بازیگر یا لباس ها و خنده هاش ...

بعضی وقتها حتی مهم نیست که دست خالی بیرون بیایم ! مهم اینه که دست نکشیم از جستجوکردن..


یا به قول آقای شعبانعلی : آموختن، جستجوی رگه‌های طلاست. ما به جستجوی سرزمین الماس نیامده‌ایم. ما به جستجوی رگه‌هایی از طلا، در معدنی از سنگ و گل می‌گردیم. هر حرفی، هر محفلی، هر کتابی و هر انسانی، یک پیام  برای ما دارد. آن پیام در قالب بحث و شعر و داستان و به هزار لباس، بیان می‌شود. اما پیام یکی است...و رسیدن به این پیام نیاز به جستجو و کندوکاو دارد..دنیا در هیچ جا برای هیچکس، شمش طلای طبیعی پنهان نکرده است..