دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احساسات» ثبت شده است


با اینکه همیشه سعی کردم نسبت به خودم تحلیلگر باشم ولی باز هم خیلی‌وقت‌ها منشا بعضی از احساساتمو درک نمی‌کنم.

البته گاهی خوندن بعضی از کتاب‌ها راه‌گشاست. (می‌تونیم خودمون رو در یادداشت‌های نویسنده‌های خوب پیدا کنیم، چون ما آدما، خودمون و احساساتمون خیلی شبیه به همه. اصلا برای فرار کردن از همین شباهت وحشتناکه که بیشتر آدم‌ها حتی به شکلی ناخودآگاه به هر دری می‌زنند تا متفاوت‌تر از دیگران باشند، یا حداقل جز یه اقلیت خاص‌تر.)

گاهی هم حرف زدن یا مشورت کردن با یک نفر دیگه می‌تونه همه چیز رو روشن‌تر کنه (مثل سِری کردن دوتا مغز با هم می‌مونه!). اینکه اجازه بدی اون شخص با شقاوت سوال‌پیچت کنه. اما خیلی مهمه که اون آدم ضمن داشتن یه شناخت نسبی از تو، برات بی‌خطر باشه (منظورم از بی‌خطر بودن، امن بودن نیست!) باید اونقدر برات بی‌خطر باشه که بتونی هر چیزی رو بهش بگی.

ولی خب واقعیت اینه که اکثر آدم‌های اطرافت برای تو بی‌خطر نیستند. وقتی تو جمله‌ای رو در مورد خودت به دیگری می‌گی، اون آدم احتمالا در مرحله اول اصلا به تو یا به کمک کردن به تو فکر نمی‌کنه. به جاش دوتا چیز دیگه به ذهنش خطور می‌کنه.

اول دنبال یه نخ مشترک راجع به چیزی که گفتی تو دنیای خودش می‌گرده. در واقع اول به دنبال خودش می‌گرده در حرف‌های تو. (اونجایی که می‌گه: "می‌فهمم چی میگی!" یا یه مثال از موقعیتی مشابه در مورد خودش می‌زنه. ما حتی وقت شنیدن مشکلات دیگران هم به فکر حل کردن تعارضات درونی و بیرونی خودمون هستیم.)

و دوم اینکه سعی می‌کنه چیزی رو که گفتی به خودش ربط بده یا سود و زیانش رو برای خودش و دنیای خودش بسنجه. (و در مرحله بعد استفاده کردن از مزیت اطلاعاتی که نسبت به تو داره...حالا چه برای کمک کردن به خودش باشه یا برای اذیت کردن تو)

(به نظرم باید پذیرفت که هرکسی مرکز جهان خودشه و در بهترین حالت، در اولویت دومش به کمک کردن به دیگران فکر می‌کنه.)

به هرحال آدمی که مورد اول و مخصوصا مورد دوم رو داره، نمی‌تونه یه هم‌صحبت، یا کمک‌تحلیلگر بی‌خطر باشه. چون نسبت به تو و دنیات ذی‌نفعه....تو هم ناخودآگاه خطر رو حس می‌کنی و گاهی دروغ می‌گی، یا حداقل همه‌چیز رو نمی‌گی. چون می‌ترسی در نهایت به ضررت تموم بشه. در نتیجه اون خودشناسی و خودآگاهی شکل نمی‌گیره و کامل نمی‌شه، چون نمی‌تونی خودتو بدون سانسور ابراز کنی‌ و کمک بگیری.

احتمالا به خاطر همینه که در مشاوره و روان‌درمانی حفظ اسرار مراجعه‌کننده یکی از اصول حرفه‌ایه. برای این که تو دیگه احساس خطر نکنی و خودت رو کامل ابراز کنی. در واقع اینجا دیگه روان‌درمانگر در مورد تو ذی‌نفع نیست، چون این فقط کارشه، با تو پیوندی نداره و قانون هم ملزمش می‌کنه به حفظ اسرار.

(البته تو بحث رازداری در کار مشاوره گاهی هم بسته به قوانین و شرایط هر کشور اطلاعات فرد با مَراجع قانونی مطرح می‌شه، معمولا در یکی از سه حالت زیر:

۱. اگر خطری برای کودکان وجود داشته باشه.
۲. اگر فرد تمایل به خودکشی‌ یا به خطر انداختن خودش داشته باشه.
۳. در شرایطی که قاضی دادگاهی درخواست اطلاعات بیشتر در مورد فرد کنه.)

پس مشاوره هم لزوما بی‌خطر نیست...(از طرفی هرچند معاشرت با روان‌شناس‌ها خیلی باحاله ولی پرداخت پول ویزیت‌شون خیلی کار جذابی نیست :)

جمع‌بندی آخر. پس سه تا راه وجود داره که هرکدوم مزایا و معایب خاص خودشونو دارند.

مشکل خودآموزی و خودتحلیل‌گری اینه که تو نمی‌تونی از چشم‌های دیگران استفاده کنی و ممکنه نتونی به شکل بی‌رحمانه‌ای نسبت به خودت واقع‌بین باشی. و دام روش دوم اینه که به خاطر احساس خطر کردن، ممکنه در فرآیند تحلیل احساسات به دیگری و از اون بدتر به خودت دروغ بگی و این یه دست‌انداز وحشتناک در این مسیره.

هنوز هم فکر می‌کنم این یکی از بزرگترین رنج‌های زندگی انسانه...اینکه نتونی متوجه بشی چرا چنین احساسی داری...



بعضی از آدم‌ها خودشونو بهت تحمیل می‌کنند‌. یعنی تو با اینکه ازشون خوشت نمی‌آد دنبالشون می‌کنی. و این در دو وضعیت اتفاق می‌افته: یا به خاطر ضعف توئه، یا چون اون‌ها واقعا "چیزی" دارند.