یک صبحدم به طرف گلستان گذشتهای
شبنم هنوز بر رخ گل آب میزند!
{ صائب تبریزی }
- ۱ نظر
- ۲۴ دی ۹۴ ، ۱۷:۲۳
مرد تاریخی: تو زنده ای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!
تارا: تعریف کن!
مرد تاریخی: تمام تبارم در این لحظه به من می نگرند و من نمی توانم برگردم، شرم بر من!
تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من راه می رفتی؟
مرد تاریخی: زخم ها آزارم می دادند!
تارا: باید می بستی!
مرد تاریخی: این زخم ها بسته شدنی نیست! می شنوی؟ کهنه است ولی مرهم ناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون می آید!
تارا: از کی؟
مرد تاریخی: از دمی که تورا دیده ام!
دکتر استرنج لاو فیلمی متفاوت از فیلم های هم ژانر خود است. کمدی کابوس واری از دورانی سیاه. ۹۰ درصد زمان فیلم در محوطه ای بسته می گذرد که سران و فرماندهان بزرگ جنگ در کنار یکدیگر برای آینده جهان تصمیم می گیرند. کوبریک همان نگاه سیاه وبدبینانه خود را نسبت به جهان معاصر و این بار در فضایی طنز آلود به نمایش در می آورد. دغدغه های کوبریک در این فیلم همان دغدغه هایی است که بعد ها در اکثر فیلم های خود با کمی تغییر مطرح می کند. او میگفت: با ساخت "دکتر استرنج لاو یا چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب اتم عشق بورزم" . به این ترتیب روند ساخت شاهکارهای کوبریک شروع شد.
کوبریک با دکتر استرنج لاو حد نهایت بدبینیاش نسبت به حاکمان دنیا را نشان داد که در سایر فیلمهای ضد جنگیاش نیز به عنوان تم ثابتی همواره وجود داشت و با انتخاب پیتر سلرز کمدین برای بازی در سه نقش و از جمله رئیس جمهور امریکا هجویهای از سیاستمداران بی فکر را به نمایش گذاشت که چگونه به سادگی مقدمات جنگی اتمی را فراهم میکنند که با یک اشتباه فردی منجر به نابودی دنیا میشود.
در قسمتی از فیلم ژنرال باک به رییس جمهور میگوید:
" آقای رئیس جمهور، مطمئنم اگر ما پیشدستی کنیم، تلفاتمون خیلی ناچیزه، نمی گم آب از آب تکون نمیخوره، فقط می گم که فوقش بیشتر از ده یا بیست میلیون نفر کشته نمی شن! "
بازی جرج سی اسکات در نقش ژنرال خیره کننده ست..
پیتر
سلرز در این فیلم، یکی از عجیب ترین و عمیق ترین شخصیت های کمدی سیاه
کلاسیک را نمایش می دهد. دکتر استرنج لاو دانشمند آلمانی می خواهد از نبرد
اتمی روس ها و امریکایی ها جلوگیری کند. در اتاق جنگ او روی ویلچر٬ با عینک
سیاه و دستکش های سیاه٬ تنها کسی است که می تواند جنگ را متوقف کند.
این
فیلم به نوعی سیاست را هم عرض مسائل غیر اخلاقی می داند. در سکانسی از
فیلم دکتر استرنج لاو (پیتر سلرز) به توصیف پناهگاه هایی می پردازد که قرار
است بعد از شلیک بمب - روز رستاخیز (Doomsday) روس ها، برای بقای نسل بشر
به کار گرفته شوند. در آنجا هر مردی با 10 زن طرف است.
مردها براساس توانایی های سیاسی و اجرایی شان و زن ها به خاطر جذابیت های ظاهری و فیزیکی انتخاب می شوند. او می گوید در این پناهگاه ها به جز تولید مثل و زاد و ولد آدمی هیچ اتفاق دیگری نمی افتد. شخصیت دیگر قصه (با بازی جورج سی اسکات) هم از این ایده که بقیه عمرش را با زن ها بگذراند به شدت استقبال می کند. شما در این سکانس با یک موقعیت کاملا ابزورد طرفید. این آدم ها در یک قدمی مرگ بشر، به غرایزشان فکر می کنند و این گونه است که مردان برای تمامی دنیا تصمیم می گیرند.
ماندگار ترین دیالوگ فیلم را رییس جمهور خطاب به ژنرال تورگیدسون و سفیر کبیر روسیه که با هم درگیر شده اند، میگوید:
آقایون شما نمیتونید اینجا دعوا کنین، اینجا اتاق جنگه!!
تو میدون جنگ مرد و نامرد نداریم. برنده داریم و بازنده. همین.
همیشه تازه بعد از اینکه تیر میخورم میفهمم دارم طرف اشتباه میجنگم !
رد کردن پاداش ، راه دیگری برای پذیرفتن آن با سر و صدایی بیشتر از حالت عادی ست !
+اندیشه های مارک تواین | ترجمه و گردآوری مهرداد رضایی
گفتنی نیست، ولی بی تو کمـآکان در من
نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...
{ محمد عزیزی }
حضرت آدم چه شرایط خوبی داشت وقتی که مطلب جالبی بیان میکرد و میدانست کسی قبلا آن را نگفته است !
+What a good thing Adam had. When he said a good thing he knew nobody had said it before.
+اندیشه های مارک تواین | ترجمه و گردآوری مهرداد رضایی
شرم دارم چون آن روز ما نبرد را باختیم.
ما هنوز هم آدمهای
نبردباختهای هستیم. پاسخ دندانشکنی به حرفهای آن کاسب عصبانی که هرگز
نمیتواند دورتر از نوک دماغش را جایی را ببیند، ندادیم.
مخالف حرف او
حرفی نزدیم. از پشت میز بلند نشدیم. همچنان آرام هر لقمه را جویدیم و به
این فکر دل خوش کردیم که آدم کودنی است. محکم روی همه زخمها را پوشاندیم
تا خود را یا آنچه را عزت نفس خود میدانستیم حفظ کنیم.
بیچاره ما، آنقدر سست، آنقدر سست...
+گریز دلپذیر | آنا گاوالدا | ترجمه الهام دارچینیان | نشر قطره
گریز دلپذیر اثرِ آنا گاوالدا ، رُمانی کم حجم اما بسیار گیرا و دوست داشتنی است.
سفر شادمان چهار خواهر و برادر به دنیای کودکی شان تا چند ساعتی، زندگی روزمره و رنج های خود را فراموش کنند٬ تا شاید دوباره آن آرامش و دل خوشی را که زندگی شان را در نقشِ آدم های بالغ و بزرگسال از آن ها ربوده، بازیابند..
{چیزی شبیه یک روز مرخصی اضافیِ حین خدمت٬ کمی مهلت٬ فاصله ی بین دو پرانتز٬ یک لحظه لطافت. چند ساعتی که از دیگران ربوده بودیم...}
+نوشته ی پشت جلد کتاب...
بخش های زیبایی از کتاب :
1
همین خاطر نمیخواست عروسی بیاید. برخورد با فامیل. خالهها و داییهای پیر و خالهزادههای دور. آدمهایی که طلاق نگرفتهاند، که با هم کنار آمدهاند.
کسانی که راه دیگری انتخاب کردهاند. قیافههایشان که به طرز مبهمی دلسوزی یا بهت آنها را نشان میدهد. فرهنگ آبا و اجدادی. دوشیزه باکره در پیراهن سفید، تصنیفهای باخ، سوگند وفاداری جاودانی که عروس و داماد از بَرکردهاند، گفتوگویی شبیه شاگرد دبیرستانیها، دو دستی که روی یک چاقوست و دانوب آبی زیبا وقتی دیگر پای آدم از این ادا و اصولهای طولانی درد میگیرد.
بله همه اینها، لولا را میآزارد. اما از همه بیشتر، بچهها و بچههای دیگران..
2
چیز های بسیاری در سر ماست. چیز هایی بسیار دورتر از قار و قورِ شکم این
نژاد پرست ها. در سر ما پُر است از موسیقی ها٬ از کتاب ها. راه ها٬ دست ها٬
آشیان ها. ریسه ی ستارگان روی کارت های تبریک٬ کاغذ های از لای دفتر کنده
شده٬ خاطرات شاد٬ خاطرات تلخ.
3
دفعه آینده، به وضع خودم سرو سامانی می دهم میدانی ... حتما. کسی را برای خودم پیدا می کنم. یک پسر خوب. یک پسر سفید پوست. پسری بی همتا. کسی که گواهی نامه رانندگی و تویوتا داشته باشد.
اینطوری دیگر شنبه صبح ها برای رفتن به خارج از شهر مزاحم تو نخواهم شد. به شوشوی چند رسانه ای می گویم: شوشو جان! مرا به عروسی پسرخاله ام می بری؟ با اتوموبیل زیبایت که جی پی اس دارد و حتی کرس و دم-تم را هم رهیابی می کند؟ و جانمی جان! همه چیز روبراه خواهد شد.
چرا مثل احمق ها می خندی؟ فکر می کنی به اندازه کافی یز و زرنگ نیستم
که مثل بقیه بتوانم پسرکی مهربان و شیرین و خودشیرین و تودل برو تور بزنم؟
کسی که هرگز خودش را نگیرد، وقتی به فکر مقایسه قیمت مجله ها و کاتالوگ های مصالح و لوازم خانگی هستم، با مهربانی بگوید: عزیزم چرا نگرانی؟ از هر فروشگاهی دوست داری، خرید کن، نگران قیمت نباش، تفاوت قیمت ها واقعا ناچیز است، ارزش این که فکرت را مشغول کنی ندارد ...
همیشه از در پارکینگ رفت و آمد می کنیم تا ورودی خانه کثیف نشود. کفش هامان را زیر راه پله می گذاریم تا پلکان کثیف نشود. همیشه با همسایه هایی که خوش رفتار هستند دوست می شویم، یک باربی کیوی درست و حسابی خواهیم داشت چون برای بچه ها خوب است، چون همانطور که زن برادرم می گوید نقشه ساختمان خانه، بدون باربی کیو نقشه قابل اعتمادی نیست و ...
وای خوشبختی.
تصورش هم بسیار نفرت انگیز بود. خوابم برد.
4
احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.
با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم... او از سایه خود می ترسد، من سوار سایه ام می شوم. او چهاربیتی ها و قصیده ها را کپی می کند، من از اینترنت نمونه موسیقی ها را دانلود می کنم. او شیفته نمایشگاه های نقاشی است، من نمایشگاه های عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمی گوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمی داند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمی توانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم...
5
حرف زدیم، حرفها زدیم، همان حرفهای ده سال پیش، پانزده یا بیست سال پیش، یعنی کتابهایی که خوانده بودیم، فیلمهایی که دیده بودیم،آهنگهایی که گوش کرده بودیم، سایتهایی که کشف کرده بودیم..
مجله های سریالی ، گنجینه های آنلاین ، موسیقی دان هایی که انگشت به دهان مان میکردند ، بلیط های قطار ، کسنرت ، بلیط هایی که آرزو داشتیم برای عذرخواهی تقدیم مان شود ، نمایشگاه هایی که به ناچار از بازدیدشان ناکام میماندیم ، دوستانمان ، دوستان ِ دوستانمان و داستان های عاشقانه ، عشق هایی که دلمان را برده یا نبرده بود .
باید بگویم اغلب آنها نبرده بود و ما برای بازگو کردن آنها بهترین بودیم .
روی علفها دراز شدیم، انواع و اقسام حشرات ریز هجوم آوردند و نیشمان زدند، به ریش خود خندیدیم. از آن خندههای جنون آسا و داغی آفتاب تنمان را سوزاند..
+گریز دلپذیر | آنا گاوالدا | ترجمه الهام دارچینیان | نشر قطره
اگر این بار به من حسِ غزل دست دهد
باید آن را بکُشم در دل وُ سرکوب کنم
منطقی تر شوم وُ روحیه ی عاصی را
زود تغییر دهم ، پیش تو محبوب کنم...
به خودم آمده ام شعر برایم سم است
آشپزخانه ،همین گاز وُ سماور کافیست
کمکم کن نروم توی خیالات خودم
تا توجه به تو وُ سفره ی مطلوب کنم !
روش زندگی ام سنتی وُ ساده شود
آب و جارو بزنم ،پنجره را پاک کنم
روزها حُجب وُ حیا پیشه کنم، نیمه ی شب
پُرنو استار شوم حال تو را خوب کنم !
عادتم لای نفسهات بیفتد به عقب
هوسِ شور کنم، تا که پسر دار شویم
دردم از حد که گذشت و نفسم بند آمد
صحبت از جنس تو وُ نطفه ی مرغوب کنم
به خودم آمده ام شعر برایم سم است
زن شدم تا که بشویم،بپزم ، درک کنم !
کمکم کن که به جای هیجان های عبث
فکر انگشتر سنگینِ طلاکوب کنم..
نروم توی خودم دل به همین خانه دهم
دل به شلاق و لباس شبِ توی کُمدم
جای این قافیه بازی وُ به خود زخم زدن
با تو دعوا سر زن بازی و مشروب کنم
شاعری خانگی ام ، ساکت وُ اندوه پرست
باید این ثانیه را روی ورق ثبت کنم
اعترافات مرا پای حماقت مگُذار
وَ مجوز بده بی واهمه مکتوب کنم...
{ صنم نافع }
+عکس ، زهرا خرمی
نایی جان : ما
اینو میگیم مرغانه شما اینه چی گینی ؟ :)
+باشو ، غریبه ی کوچک - بهرام بیضایی..
+بازی سوسن تسلیمی در این فیلم از ماندگارترین بازیهایی بود که تا به حال در سینمای ایران به نمایش درآمده است..این فیلم، به دلیل نگاه انتقادی به اصل و نفس جنگ، در زمان خودش نمایش داده نشد و پس از چند سال اکران شد..
تقریباً هیچ فیلم ایرانی دیگری با اصالت و اعتباری که «باشو...» به
ایرانیت ما می بخشد، پیدا نمی کنیم. اگر بخش دیگری از بهترین فیلم های
سینمای ملی ما همچون «مرگ یزدگرد» و «حاجی واشنگتن» و «گاوخونی» به بی
هویتی مان اشاره می کنند و با تکیه بر نظریه «آدمی اصیل تر است که بدی های
قومش را بهتر بشناسد» ایرانی و اصیل به حساب می آیند، در «باشو...» با وجود
نکوهش برخی خصایص قومی و بومی ما همچون حسادت و تنگ نظری و ناباوری نسبت
آن چه در نظرمان استثنایی و نامعمول است و غیره، در نهایت فیلم ما را به
مفهوم ازیادرفته «مهربانی جمعی» با محوریت نهاد خانواده ارجاع می دهد،
مرزها و شکاف های میان جنوب و شمال، عرب و عجم، لهجه گیلکی و زبان فارسی را
از میان برمی دارد و از هویت ایرانی بنایی می سازد که ستون اصلی اش مهر و
عطوفت و شفقت انسانی است. در لا به لای وجوه ملودراماتیک فیلم، تار و پود
این بافت ملی طوری در هم تنیده شده که گاه نمی توان احساساتی شدن ما ایرانی
ها حین دیدن سکانس فارسی خواندن باشو (عدنان عفراویان) یا گرفتن باشو با
تور از آب یا حلقه زدن اشک در چشم نایی (سوسن تسلیمی) حین شنیدن (در عین
درنیافتن) داستان مرگ خانواده باشو در جنگ را با میزان تأثیر عاطفی فیلم بر
هر بیننده غیرایرانی اش قیاس کرد..
مضمون «همدلی/هم زبانی»: از مهم ترین وجوه مضمونی فیلم، کارکردهای زبان در
آن است. این که بارها باشو به عربی حرف می زند و نایی و بقیه نمی فهمند یا
آنها به گیلکی حرف می زنند و باشو در نمی یابد، در فیلم فقط ابزاری برای
پیشبرد داستان و خلق کشمکش و غیره نیست. بلکه ورای آن، درونمایه ای است که
از طریق کامل فهمیده نشدن کلمات و فهمیده شدن مقصود و احساس کلی هر دیالوگ
هر شخصیت توسط بیننده، به او منتقل می شود. بیننده ای که بخش هایی از حرف
های نایی را به دلیل گویش گیلکی او درست و کامل در نمی یابد و بخش هایی از
حرف های عربی باشو را نیز، درگیر شرایطی درست مثل خود باشو و نایی می شود.
یعنی می کوشد - و می بیند که می تواند- تقریباً هر حرفی را با درک احسحس
کلی، حس جاری در نگاه و زبان اندام های هر یک از دو شخصیت دریابد. این از
طرفی تقویت کنندۀ همان مفهوم ایرانیت در دل جهان فیلم است که امکان برقراری
تفاهم میان دو آدم از دو نژاد و منطقۀ کاملاً متفاوت را فراهم می آورد و
ثانیاً با متمرکز شدن بر جاهایی که نایی صدای پرندگان را برای خود آنها در
می آورد و هر پرنده را به جواب وامی دارد یا صحنه هایی که انگار با زبانی
بدوی گرازها را از مزرعه اش می تاراند، به نظر می رسد که با آنها همزبان تر
است و در نتیجه، مفهوم مولوی وار همدلی و همزبانی و بی نیازی یا کم اتکایی
اولی به دومی، به نامحسوس ترین و ظریف ترین شکل ممکن در فیلم مطرح می شود.
باز به همین دلیل است که هر بینندۀ غیرایرانی به دلیل بهره مندی غیرضروری
اش از زیرنویس تمام دیالوگ ها، عملاً از تقابل های اقلیمی و فرهنگی در متن
روابط آدم های فیلم، هیچ سر در نمی آورد و درکی از لهجه ها، زبان بدن و
تمام مضامینی که دستاورد این عناصر هستند، ندارد.
رؤیاگونگی سیال و عاطفی: سکانس های خیال انگیز حضور مادر مرده و عرب باشو در بازار شهر شمالی کشور یا گذر باشوی نردبان به دست از کنار والدین درگذشته اش در دل کویر ...
یعنی بخش هایی از فیلم و روایت که در کنار میزانسن های آیینی و شبه آیینی دلپذیر از سکانس دان دادن به مرغ و خروس ها تا سکانس مشهور حرکت دوربین 360 درجه ای که از دیکته کردن نامه توسط نایی به باشو تا جبهه که محل پست شدن و رسیدن نامه به قسمت شنبه سرایی (پرویز پورحسینی) شوهر نایی است قرار می گیرد و ویژگی های فراتر از یک درام سادۀ روستایی و جدا از واقع نمایی چرک معمول و رایج در بخش روستایی سینمای ایران را به فیلم می بخشد، از دید دوستان رئالیسم پسند ما زائده ای بر پیکرۀ ملدراو پراحساس آن محسوب می شد. در حالی که به فرض حذف این صحنه ها و حذف کلی این لحن و شیوۀ پردازش از فیلم، دیگر با اثری چنین چندلایه رو به رو نبودیم و با همین طرح داستانی، می شد مثلاً سریال اشک انگیز زیرمتوسطی مانند «گل پامچال» (محمدعلی طالبی) هم ساخت.
آن وجوه فراواقعی یا کیفیات ذهنی که گهگاه به بنیان ساختاری و مضمونی برخی فیلم ها و نوشته های بیضایی همچون «مسافران» و «پردۀ نئی» بدل می شد و در مواردی معدود هم بابت وجوه تمثیلی تحمیل شده به جهان اثر نتایجی نه چندان متقاعدکننده همچون «رگبار» و «غریبه و مه» در پی داشت، در «باشو...» با چنان همگونی و تعادلی در متن روابط آدم ها و مناسبات باورپذیر دنیای اثر تنیده شده که به دلیل انگیزه های عاطفی، از راهنمایی نایی توسط مادر باشو در انتهای سکانس گم شدن باشو در بازار تا اجرای مراسم زار توسط باشو برای بهبودی نایی، همه جا برای عادی ترین تماشاگران هم تثبیت و ملموس به چشم می آید.
از این نظر هم «باشو ...» به
سرمشقی برای پردازش و آمیزش خیال و واقع در سینمای معمولاً تک لحنی و تک
بعدی ما تبدیل می شود.
خصوصیات مختلف «باشو غریبۀ کوچک» برای آن که همچنان اثری بی مشابه در
سینمای ملودرام، روستایی، ملی، اخلاقی و انسانی ما باقی بماند، بسیار بیش
از اینهاست که برشمردم. اینها دقیقاً همان عرصه هایی است که این سینما
همواره در دل آن شعارهای مستقیم و بی تأثیر سرداده یا بی رمق ترین نتایج
ممکن را برای اثرگذاری بر روی بیننده به دست آورده است. درس آموز است که
بعد از نزدیک به دو و نیم دهه، همچنان این قالب ها با همان شعارپردازی ها و
همان رقت انگیزی های مرسوم در سینمای ما بار اضافی داده اند و فیلم بیضایی
متعلق به خود او و قلم و دوربین و اندیشۀ فردی اش به جا مانده است. دیدار
چند ده بارۀ فیلم طنین آن هشدار تلخ بیضایی را به یادمان می آورد که یک بار
گفته بود هر کس در ایران حتی یک فیلم خوب ساخته باشد، معلم من است. دست
های خالی یا نیمه پر دیگران را کاری ندارم. بیضایی با همین یک «باشو...» می
توانست به قدر کافی دستش پر باشد؛ که با این و چندین اثر دیگر، از «مرگ
یزدگرد» تا «شاید وقتی دیگر»، هست..
+از اینجا با تلخیص ..
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد..
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد..
{ فروغ فرخزاد }
+130هزار ساله که تغییر و تحولی در گنجایش منطقمون رخ نداده. ترکیبی از عقلِ عصب شناسان ،مهندسان، ریاضیدانان و نفوذگران ،در این سخنرانی..
حتی سادهترین هوش مصنوعی ، اگه متصل به یک ماشین تابع عواطف بشه در یک چشم به هم زدن میتونه محدودیتهای زیستی رو کنار بزنه و در مدت کوتاه ، قدرت تحلیلهای آماریش فراتر از دانش کسب شده تک تک انسانها در این کره خاکی میشه.
پس چنین موجودیتی رو تصور کنید ، که همچنین از احساسات انسانی برخورداره ، یک موجودیت خودآگاه ؛
بعضی از دانشمندان به این میگن "استثنا " ،
اما من بهش میگم "برتری"...
مسیر ساختن همچین فرا دانشی ، نیازمند بازگشایی بزرگترین اسرار بنیادی جهان هست...
اساس یک آگاهی چیست؟ روحی در کار هست؟ اگه اینطوره، این روح کجاست؟
-دکتر کستر؟
+بله قربان؟ سوالی داشتین؟
-شما میخواین یه خدا خلق کنین؟ خدای خودتون؟
+سوال خوبیه..مگه انسان همیشه اینکارو نمیکنه؟
+Transcendence -Wally Pfister
وقتی در تمام طول زندگیت دیگران تصمیم میگیرند چی بخونی، چی ببینی و چی بشنوی...
انتظار نداشته باش چیز قابل توجهی بدونی.
همه کارم ز خود کـــامـی به بدنامی کشید آخر...
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها؟
{ حافظ }
اگر هرکس را این اختیار بود که با تمام قلبش پیشه ای انتخاب کند، بدون هیچ شکی دیکتاتور میشدم...
آنوقت، وادارت میکردم، که با تمام قلبت دوستم داشته باشی !
+همیشه هیتلر تحسین کردم ، نه به خاطر کارهایی که انجام داد ،که به خاطر اراده ی انجامشون ..
بـس که دلتنگـم اگر گریه کنم میگـوینـد
قطــره ای قصـد نشـان دادن دریــا دارد..
{ فاضل نظری }
+اقلّیت - فاضل نظری