دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

Plot summary

Seeing is a story set in the same country featured in Blindness and begins with a parliamentary election in which the majority of the populace casts blank ballots. The story revolves around the struggles of the government and its various members as they try to simultaneously understand and destroy the amorphous non-movement of blank-voters. Characters from Blindness appear in the second half of the novel, including 'the doctor' and 'the doctor's wife'.



داستان از یک روز بارانی در یک حوزهٔ اخذ رأی شروع می‌شود. بعدازظهر است و هنوز هیچ‌کس برای دادن رأی به حوزه نیامده‌است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانوادهٔ خود را به حوزه فرامی‌خوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد؛ اما به‌ناگاه حوزه شلوغ می‌شود. مردم، مصمم و شتابان، به حوزهٔ رأی‌گیری می‌آیند و رأی خود را به صندوق می‌ریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز می‌گردد

نتیجه باورنکردنی است: بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریخته‌اند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را ازآنِ خود کرده‌اند.

رئیس‌جمهور و دولت، انتخابات را باطل اعلام می‌کنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد می‌دهند. رئیس‌جمهور در تلویزیون ظاهر می‌شود و از مردم می‌خواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار می‌شود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأی‌های باطلهٔ سفید افزایش می‌یابد.

دولت کمیتهٔ بررسی تشکیل می‌دهد. گروه‌های تفتیش عقاید به‌کار می‌افتند. در خیابان‌ها، جلو افراد را می‌گیرند و می‌پرسند: به چه کسی رأی داده‌ای؟ مردم مقاومت می‌کنند. دولت، حرکت‌های تفتیشی را افزایش می‌دهد، ولی به نتیجه نمی‌رسد. دولت شهر را رها می‌کند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از شهر می‌گریزند و راه‌های خروج از شهر را می‌بندند و ازطریق رادیو سعی در برهم‌زدن امنیت و آرامش شهر می‌کنند، اما اهالی، آرامش شهر را کنترل می‌کنند. وزیر کشور، که خود سودای ریاست‌جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر می‌نماید. در شهر بمب منفجر می‌کنند و تقصیرات را به گردن آشوب‌طلبان می‌اندازند. شهردار شهر درکنار مردم می‌مانَد و به حفظ آرامش شهر کمک می‌کند. افراد دولت به‌مرور از بدنهٔ آن جدا می‌شوند و به صف ناراضیان می‌پیوندند..


+در کشورهایی که در اون ها آزادی وجود داره ، رای ندادن و رای سفید دادن هم معنایی داره..

اما در بقیه ی کشورها و مخصوصا زمانی که نهادی بالاتر از دولت وجود داشته باشه ، این حرکت ها هیچ مفهومی ندارند چون حکومت حاکم صرفا به بقای خودش فکر میکنه و به همین خاطر  با دستچین افراد شرکت کننده در انتخابات ، تقلب ، کم و زیاد کردن آرا افراد و حزب های مختلف و حتی شیفت کردن ! آرا  در نهایت نتایج واقعی میپوشونه..

در این نوع کشورها ، حکومت ها به رای مردم نیاز ندارند ، چون نتایج از پیش مشخص هستند یا اصلا تصمیم گیرنده ها کسان دیگری هستند ، اون ها صف ها و توده های مردم میخوان تا به نوعی برای خودشون در جوامع بین المللی مشروعیتی دست و پا کنند..

جالبه که در هردوره هم کاری میکنند تا مردم ( وحشتناک که خودشون ! ) به بهانه و دلایلی که در اختیارشون گذاشته میشه ( و فکر میکنند با فکر خودشون به اون رسیدند ! ) به پای صندوق ها رای برن..حتی قشرهای تحصیل کرده و نسبتا آگاه و ناراضی اما متاسفانه ساده لوح یا ترسو..


جمله ی زیبایی از مارک تواین نقل میکنند..آنجا که آزادی نیست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد، اجازه نمی دادند که رای بدهید !

برای رسیدن به آزادی باید تاوان های بسیار بزرگتری از انتخاب بین بد و بدتر پرداخت..هرچند متاسفانه در این کشورها حتی در صورت وقوع ، این تحرکات ، چون فاقد حمایت توده ی مردم ( که نا آگاه ، ناتوان ، بزدل یا کاسه لیس هستند ) به هیچ نتیجه ای نمیرسند..و تا ابدالدهر همان خواهد بود که بود..


+به نظر من ساراماگو بیشتر به جای شخصیت پردازی به وقایع و اتفاقات میپردازه که اتفاق مثبتی هم هست..این امر تا جایی ادامه پیدا میکنه که معمولا حتی برای اشخاص اسمی هم انتخاب نمیکنه..دقیقا در نقطه ی مقابل داستایوسکی ..

+گفته میشه در ترجمه ی این کتاب به زبان فارسی و نسخه های چاپ شده قسمت های زیادی از کتاب حذف یا تغییر داده شده...


+ بینایی |  ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای




من که اصـرار ندارم ، تو خودت مختـاری..

یا بمـان ، یا که نــرو ، یا نگهت میـدارم !



 { محسن مرادی }



http://s6.picofile.com/file/8240357168/userupload_2013_3484052251444375240_8241.jpg

در اینجا اشاره من تنها به حقایقی بدیهی است. استراتژهای سیاسی از جناح های گوناگون، محتاطانه این مسائل را مسکوت می گذارند تا کسی به خود جرئت ندهد که این واقعیت را افشاء نماید که ما کاری جز ترویج اکاذیب نمی کنیم و در این روند شریک جرم محسوب می شویم.

سیستمی که امروز نام دموکراتیک برخود نهاده است، رفته رفته به حکومت اغنیا بدل شده و دیگر شباهتی به حکومت مردم ندارد. نمی توان بدیهیات را انکار کرد .

دموکراسی فراخوان توده های فقیر برای رای دادن است و نه برای حکومت کردن.

حتی به فرض آن که دولتی متشکل از فقرا برسر کار بیاید، دولتی که بدان گونه که ارسطو در « سیاست » از آن سخن می گوید، نماینده اکثریت مردم باشد، در هر حال ابزارهای تغییر سازماندهی جهان اغنیا را در اختیار نخواهد داشت. جهانی که همواره آنان را تحت سلطه و نظارت خود نگاه داشته و بی مهابا سرکوبشان می کند.

این به اصطلاح دموکراسی غربی اکنون چنان سیر قهقرایی را در پیش گرفته است که دیگر قادر به توقف نیست و پی آمدهای آشکار این روند نفی اساسی سیستم خواهد بود. دیگر نیازی نیست که کسی مسولیت نابودی دموکراسی را به عهده گیرد. این سیستم خود پیوسته در حال انتحار است.

حال چه باید کرد ؟ آیا می توان آن را اصلاح نمود ؟

می دانیم که اصلاحات، چیزی نیست جز تغییر حداقل لازم تا در واقع هیچ چیز تغییر نکند.

آیا باید آن را از نو ساخت ؟ چه دورانی از گذشته ما به اندازه ی کافی دموکراتیک بوده است تا بتوان با استفاده بر آن با مواد و مصالح نو به آن چه که در حال زوال است جانی تازه بخشید ؟ دوران یونان باستان ؟ دوران جمهوری های سوداگر قرون وسطی ؟ عصر لیبرالیسم انگلیس در قرن هفدهم ؟ عصر روشنگری در فرانسه ؟ پاسخ ها نیز مانند پرسش ها بیهوده و بی ثمر خواهند بود.

پس چه باید کرد ؟ باید از ارزیابی دموکراسی به عنوان ارزشی مسلم، ابدی و ازلی دست برداشت. در جهان امروز که همه چیز به مباحثه گذاشته می شود، تنها یک تابو باقی مانده است و آن دموکراسی است. دیکتاتوری که بیش از چهل سال بر پرتغال حکومت کرد می گفت : « خدار را نمی توان زیر سوال برد، میهن را نمی توان زیر سوال برد، خانواده را نمی توان زیر سوال برد ». امروز ما خدا و میهن را زیر سوال می بریم و اگر به خانواده نمی پردازیم به دلیل آن است که این نهاد، خودش خود را زیر سوال برده است. اما ما هنوز دموکراسی را زیر سوال نمی بریم.

حرف من این است که باید دموکراسی را در همه مباحثات خود زیر سوال ببریم. اگر راه چاره ای برای زایش دوباره آن نیابیم، نه تنها دموکراسی بلکه هر روزنه امیدی برای آن که روزی شاهد رعایت حقوق بشر در جهان باشیم را نیز از دست خواهیم داد که این همانا عظیم ترین شکست زمانه ما و نشانه خیانتی خواهد بود که طنین آن تا ابد در تاریخ بشریت به گوش خواهد رسید.


+بخشی از یک مقاله - ژوزه ساراماگو - بینایی


مراجع قدرت سیاسی همواره در تلاشند تا توجه ما را از امری بدیهی منحرف سازند . درون مکانیسم انتخاباتی، تناقضی میان انتخاب سیاسی که رای تجلی آن است و نوعی کناره گیری مدنی وجود دارد. آیا این واقعیت نیست که انتخاب کننده، دقیقا همزمان با انداختن رای خود در صندوق، آن بخشی از قدرت سیاسی که به عنوان عضوی از جامعه شهروندان در اختیار دارد را بدون هیچگونه دستاوردی، جز وعده و عیدهایی که در طول مبارزات انتخاباتی به گوشش خورده است، به دیگری منتقل می کند ؟

نقش من در اینجا به عنوان « وکیل شر » شاید چندان جایز نباشد، با این وجود قبل از ادعای اجباری و جهان شمول بودن دموکراسی، که اکنون به وسواس فکری زمان بدل شده است، باید عمیقا دموکراسی و کارکرد آن را در کشورهای خویش مورد بررسی قرار دهیم.

این کاریکاتور دموکراسی که ما به مثابه مبلغین یک مذهب جدید می خواهیم به سراسر جهان گسترش دهیم، نه دموکراسی یونان بلکه سیستمی است که حتی رومی ها هم اگر آن را می شناختند، در استقرار آن در سرزمین هایشان درنگ نمی کردند. این دموکراسی که به واسطه هزاران شاخص اقتصادی و مالی، رنگ و روی خود را باخته است، بی تردید می توانست نظر اشرافیت زمین دار رم را نیز تغییر داده و آنان را به هواداران دوآتشه دموکراسی مبدل سازد .

شاید گرایشات عقیدتی من که شهره خاص و عام است، برخی از خوانندگان را نسبت به اعتقادات دموکراتیک من مظنون سازد. من از این نظر که سرانجام، ٢٥٠٠ سال پس از سقراط، افلاطون و ارسطو، جهانی به راستی دموکراتیک تحقق پذیرد، دفاع می کنم. این رویای یونانی یک جامعه موزون که در آن تمایزی میان اربابان و بردگان نباشد، آنچنان که جانهای ساده و بی ریا که هنوز هم به کمال معتقدند، آن را درسر می پروانند.

برخی خواهند گفت : در دموکراسی های غربی حق رای همگانی است، نه در انحصار ثروتمندان و یا نژادهای خاص. رای شهروندان غنی و یا روشن پوست در صندوق همانقدر به حساب می آید که رای شهروند فقیر و یا تیره پوست.

با دل بستن به چنین ظواهری است که ما به اوج دموکراسی می رسیم. حتی به بهای دلسرد ساختن این هواداران پرشور، باید بگویم که این چشم انداز فریبنده دربرابر واقعیات عریان جهان رنگ می بازد و ما سرانجام خواه ناخواه، باز در دام قدرتی خودکامه خواهیم افتاد که در لوای زیباترین زیورهای دموکراسی پنهان است.

بدین ترتیب حق رای در عین آن که بیان یک اراده سیاسی است، عملی مبتنی بر چشم پوشی از همان اراده نیز هست، چراکه انتخاب کننده آن را به یک کاندیدا تفویض می کند. عمل رای دادن، لااقل برای بخشی از مردم، شکلی از چشم پوشی موقت از یک عمل سیاسی فردی است که تا انتخابات آینده به نوعی بایگانی می شود، یعنی تا زمانی که مکانیسم های واگذاری قدرت به نقطه آغاز برمی گردند تا بار دیگر به همان شیوه کار خویش را ازسر گیرند.

این چشم پوشی می تواند نخستین گام از روندی باشد که غالبا به رغم امیدهای واهی انتخاب کنندگان، به اقلیت منتخب اجازه می دهد تا اهدافی را دنبال کنند که مطلقا دموکراتیک نبوده و حتی گاه تخطی کامل از قانون باشند. قاعدتا هرگز کسی عالمانه و عامدانه افراد فاسد را به نمایندگی مجلس انتخاب نمی کند، حتی اگر تجربه ی تلخ به ما نشان می دهد که مسندهای بالای قدرت، در سطح ملی و بین المللی، توسط جانیانی از این دست و یا نمایندگان آنان اشغال شده اند. حتی مطالعه میکروسکوپی آراء مردم هرگز نمی تواند علائم افشاگر روابط میان دولت ها و گروه های اقتصادی که اعمال بزهکارانه آنان تا مرز جنگ پیش رفته و جهان ما را مستقیما به سوی فاجعه می راند، را آشکار سازد.

تجربه نشان می دهد که دموکراسی بدون دموکراسی اقتصادی و فرهنگی مفهومی ندارد. نظریه دموکراسی اقتصادی اکنون دیگر از دور خارج شده و در زباله دان فرمول های کهنه جا گرفته و جای خود را به اقتصاد پیروزمند و وقیح مبتنی بربازار داده است و نظریه دموکراسی فرهنگی نیز جای خود را به نظریه دیگری داده است و آن ترویج انبوه و صنعتی فرهنگ ها و با به اصطلاح « melting pot » است که تنها به این کار می آید که سیطره یکی از این فرهنگ ها برسایرین را پنهان سازد.

تصور ما آن است که در حال پیشرفت هستیم، حال آن که در واقع سیر قهقرایی را طی می کنیم. اگر ما همچنان در شناسایی دموکراسی براساس نهادهایی که به نام حزب، پارلمان، دولت دارند پافشاری کنیم، بی آنکه به کاربرد این نهادها از آرائی که آنان را به قدرت رسانده اند بپردازیم، بحث از دموکراسی بیش از پیش پوچ و بی معنا خواهد بود. حال دموکراسی اگر خود را به نقد نکشد، محکوم به فناست.

از این گفتار نتیجه نگیرید که من اساسا مخالف احزاب هستم؛ بلکه من خود در بطن یک حزب مبارزه می کنم. یا آن را دلیلی بر نفرت من از مجلس نمایندگان ندانید؛ بلکه من به آنان ارج می نهم اگر بیش از حرف به عمل بپردازند. یا باز تصور نکنید که من دستورالعملی جادویی اختراع کرده ام که طبق آن مردم می توانند بدون دولت، به سعادت برسند. من تنها از قبول این امر سرباز می زنم که الگوهای دموکراتیک ناقص و ناموزون کنونی تنها شیوه حکومت و تنها شکل ممکن فرمانبری از حکومت است.

توصیف اینچنینی من از آنان تنها بدین دلیل است که نمی توانم تعریفی دیگر از آنان بدهم. یک دموکراسی حقیقی که مانند آفتاب همه خلق ها را در نور خود غرق سازد، باید کار خود را از ابتدا و از هرآنچه که ما در دسترس خود داریم آغاز کند، یعنی کشوری که در آن زاده شده ایم، جامعه ای که در آن زندگی می کنیم، خیابانی که در آن منزل گزیده ایم.

اگر این شرط اساسی رعایت نشود - که رعایت نمی شود - همه استدلالات پیشین، یعنی بنیاد تئوریک و کارکرد تجربی سیستم، آلوده خواهد شد. تصفیه آب رودخانه ای که از شهر عبور می کند، کار بیهوده ای است اگر آب از سرچشمه آلوده باشد.

از آغاز بشریت، قدرت مبحث اساسی همه تشکیلات انسانی بوده است و مساله مبرم ما عبارتست از شناسایی کسی که قدرت را در اختیار دارد و این که آن را از چه راهی به دست آورده است، از آن چه استفاده ای می کند، چه شیوه هایی به کار می برد و چه اهدافی درسر می پروراند.

اگر دموکراسی واقعا حکومت مردم، به دست مردم و برای مردم بود، دیگر جای بحثی نبود. اما ما کجا و این ایده آل کجا.

ادعای این که در جهان امروز همه چیز رو به بهبود و پیشرفت است، تنها از یک ذهن گستاخ و وقیح برمی آید. غالبا گفته می شود که دموکراسی از سایر سیستم های سیاسی کم ضررتر است و کسی را هم باکی نیست که پذیرش تسلیم آمیز الگویی که تنها به « کم ضررترین » بودن قانع است، می تواند به سدی در تکاپوی سیستمی که واقعا « بهتر » است بدل گردد.

قدرت دموکراتیک، طبیعتا همواره جنبه موقت دارد و به ثبات انتخابات، به تحول ایدئولوژی ها و به منافع طبقاتی وابسته است و مانند شاخصی، تغییر و تحولات اراده سیاسی جامعه را به ضبط می رساند. اما امروزه ما دائما شاهد دگرگونی های سیاسی به ظاهر رادیکالی هستیم که به تغییر دولت می انجامند؛ اما هیچ گونه تحول اجتماعی، اقتصادی و یا فرهنگی بنیادی که در خور نتایج انتخابات باشد، به دنبال ندارند.

در واقع صحبت ازدولت « سوسیالیست »، یا « سوسیال دموکرات » و یا باز « محافظه کار » و یا « لیبرال » و به آنان نام « قدرت » دادن، چیزی جز یک عمل زیبا سازی ارزان بها نیست. یعنی تظاهر به نام گذاری چیزی که در واقع امر در جایی که به ما نشان می دهند قرار ندارد. چراکه قدرت واقعی، در جای دیگریست و آن همانا قدرت اقتصادی است. قدرتی که مرزهای آن را می توان به طور ضمنی مشاهده نمود، اما به محض آن که بخواهیم به آن نزدیک شویم از ما فاصله می گیرد و اگر به خود جرئت دهیم با تدوین قوانینی عام المنفعه تسلط آن را محدود سازیم، به ضد حمله دست خواهد زد.

به عبارت روشن تر هدف مردم از انتخابات دولت های خود، آن نیست که آنان مردم را به بازار « هدیه دهند »، اما بازار، دولت ها را ملزم می سازد تا مردم خود را به وی « هدیه دهند ». در عصر جهانی سازی لیبرالی، بازار ابزار تمام و کمال تنها قدرت، به معنای واقعی کلمه، یعنی قدرت اقتصادی و مالی است و این قدرت مطلقا دموکراتیک نیست، چراکه از جانب مردم انتخاب نشده، توسط مردم اداره نمی شود و به ویژه هدف آن سعادت مردم نیست..


+بخشی از یک مقاله - ژوزه ساراماگو - بینایی



http://s7.picofile.com/file/8239932284/SC20150715_185036.png



در تمـام مهمـانــی ها

آویــز گــردن من
کلیـد خــانه ی تـوسـت..


حـالا بگذریـم که مرا جـرات ِ آمــدن نیســت

 و تو را جرات ِ عـوض‌ کـردن ِ قفـل..



{ سارا محمدی }



http://s7.picofile.com/file/8239932126/SC20160208_113903.png



Chicago یکی از عمیق و بهترین فیلم های موزیکالی که تا به حال دیدم..

شاید بشه بخشی از پیام فیلم در این جمله خلاصه کرد :

If you can't be famous ،  be infamous !

مانند بسیاری از فیلم های دیگه این اثر باز هم به قدرت وحشتناک رسانه ها در محبوب کردن و قدرتمند کردن انسان ها بدون توجه به لیاقت و جایگاه اجتماعی شون میپردازه..که البته بیشتر این رسانه ها خودشون هم بازیچه و دستمایه قدرت افرادی هستند که شاید در طول زندگی هیچوقت اسمشون نشنوید اما بیشتر از هرکس دیگه ای بر نوع زندگی شما و آدم های اطرافتون تاثیر گذار باشند..


http://s6.picofile.com/file/8239781534/chicago_movie_650.jpg


یکی از بخش های  فیلم که برای من جالب بود جایی بود که زن های زندانی داستان خیانت همسرانشون و این که چطور اون ها رو به قتل رسوندند تعریف میکنند.. ( آهنگ این قسمتو میتونید از اینجا دانلود کنید )

عجیبه که خیلی از مردها درست بعد از ازدواج شروع به خیانت میکنند..

البته این هم جای تحلیل داره و  مانند تمام نقاط دیگه ی زندگی ، زن ها ( درست مثل مردها ) به طور کامل مسئول انتخاب های خودشونند و اگر خیانت ببینند یعنی یا در انتخاب همسرشون اشتباه کردند  یا از پس اداره کردن و برآوردن نیازهای شوهرشون برنیومدند تا مردوشون در نهایت این نیازها رو در وجود زن دیگه ای جست و جو کنه.. (مثلا زن هایی که میگن تمام مردها اینطورند ، اصلا چرا با این طرز فکر ازدواج میکنند ؟ یا خانم هایی که معتقدند شوهرشون ذاتا هرزست چرا از ابتدا انتخابش کردند تا نتایج واضحش به چشم تماشا کنند؟ )

نکته ی عجیب این که چرا مردها با ازدواج دست و بال خودشون برای خیانت کردن میبندند ..گویا خیانت کردن با وجود داشتن همسر هم نوعی لذت نامشروع مانند کشتن و شکنجه ی افراده که تنها افراد معدودی قادر به حس کردن و لذت بردن از اون هستند..


http://s6.picofile.com/file/8239781600/5d1a78435a73ab4b68ec78e15b36e674.jpg




http://s7.picofile.com/file/8239542026/42.jpg


http://s7.picofile.com/file/8239540500/1445799671597.jpg


+پندار خدا - ریچارد داوکینز..



اما سرورم روزگار بدی است .حکام و امرا فاجر و ستمکارند علما به کار خود مشغولند و چیزی که ندارند درد دین است ، این توده ستمکش که بخواهند و نخواهند و بدانند و ندانند ، نه دنیا دارند و نه دین!
گویی برای آن آفریده شده اند تا شب و روز جان بکنند و این زندگی دوزخی را تحمل کنند، تا برای مشتی پست تر از چارپایان که خود را سایه خدا و جانشین مصطفی می دانند ، زندگی پر تجمل بهشت گونه ای فراهم سازند!
روزی نیست که شاهد قتل و تجاوز نباشیم . سرورم! پس تکلیف ما چیست؟ آنان که اهل علم و معرفت اند،البته نه به ادعا بلکه واقعا فهمی از دین و شریعت داشته،بویی از باطن و حقیقت برده باشند،در شرایط کنونی جامعه سه راه بیشتر ندارند:
یا باید به خدمت این ناکسان در آیند؛
یا گوشه گیرند و کاری به کار کسی نداشته باشند؛
یا آن که به وظیفه عمل کنند و به فکر دنیا و دین مردم باشند،همین طبقه عظیم زحمت کش و مظلوم!
سرورم من راه سوم را برگزیده ام .از نتایج و عواقب آن هم تا حدودی آگاهم .چنان که می فرمایید غریب و بی کس هم هستم !
اما چه پناهی بهتر از خدا ؟و چه تکیه گاهی استوار تر از حقیقت؟ مرا باکی نیست!
اینان کوچکتر از آنند که به شمار آیند . علی بی ابی طالب کرم الله وجهه ،روزی از ابن عباس پرسید:
- این پای افراز که پارگیش را می دوزم چند می ارزد؟
ابن عباس گفت: هیچ!
علی گفت: فرمانروایی بر شما از این هم کم بهاتر است.
سرورم این بهای خلافت و امارت علی است ،تا چه رسد به حکومت این فاسدها.اینها و حکومتشان نه تنها پشیزی نمی ارزند، بلکه اسباب ننگ هم هستند.انسان را آلوده می کنند. وقت خود را خراب نکنیم ! اینان کیند؟
-چه می گویی شهاب الدین ؟ به هر حال دنیا در دست اینها ست . اینها خود را مالک جان و مال و صاحب اختیار مرگ و زندگی مردم می دانند.همانند نمرود بر این باورند که  آنان اند که یکی را می کشند و به دیگری اجازه زنده ماندن می دهند.
چرا کار از دستشان بر نمی آید؟اینان مثل آب خوردن آدم می کشند ،این دارزدن ها و گردن زدن ها علنی بیشتر برای آن است که مردم بدانند که با که طرفند...

+قلندر و قلعه  | یحیی یثربی


مست شوید
تمام ماجرا همین است
مدام باید مست بود

تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقت‌بار زمان
که تو را می‌شکند
و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی


مادام باید مست بود
اما مستی از چه ؟

از شراب از شعر یا از پرهیزگاری
آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید..


و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر
روی چمن‌های سبز کنار نهری

یا در تنهایی اندوه‌بار اتاقتان

در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده ، بیدار شدید

بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که می‌‌وزد

و هر آنچه در حرکت است
آواز می‌خواند و سخن می‌گوید..

بپرسید اکنون زمانِ چیست ؟

و باد ، موج ، ستاره ، پرنده
ساعت جوابتان را می‌دهند..


زمانِ مستی است
برای اینکه برده‌ی شکنجه دیده‌ی زمان نباشید

مست کنید
همواره مست باشید

از شراب از شعر یا از پرهیزگاری


آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد...


{ شارل بودلر }


+ترجمه سپیده حشمدار


چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهائی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهائی..

 

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام، از عشق هم ، خسته



{ فروغ فرخزاد }



http://s7.picofile.com/file/8238874892/09474390ed7eafaca588a69e1435414d.jpg


+آنچه می گشتم به دنبالش ، وای بر من، نقش ِ خوابی بود..

++{ برف - میلاد درخشانی }



آن که دعا میکند مانند معتاد به قمار است..هیچگاه از باخت هایش سخن نمی راند..



http://s6.picofile.com/file/8176598742/farapix_com_959cca0854e4f29abf0ec7a0c89ad716_1209300634091dsc_4532faces16.jpg


هاکلبری فین داستان نوجوانی است که از پدری الکلی متولد می‌شود. او  به دنبال دعوا با پدرش از خانه فرار می‌کند و در راه این فرار با برده سیاه پوستی به نام جیم آشنا می‌شود. آنها با کلکی که می‌سازند رودخانه می‌سی‌سی‌پی را طی می‌کنند. این کتاب به حوادثی که بر این دو رخ می‌دهد می‌پردازد. ارنست همینگوی درباره این کتاب نوشته است:

 "ماجراهای هاکلبری فین بهترین کتابی است که تا به حال داشته‎ایم. تمام داستان‌های آمریکایی از آن بیرون آمده‎اند. چیزی پیش از آن نبوده است."

او همچنین در مورد مارک تواین میگوید :
«ادبیات آمریکا با او شروع شده. پیش از او چیزی نبود، پس از او هم چیزی نیست.»

تم اصلی این داستان کشمکش های وجدانی و اخلاقی هاکلبرفین با خودش است و این که چگونه این کشمکش ها در طول داستان هاک را تغییر می دهد.

هاک در همه زندگیش آموخته که سیاهان پست و انسان هایی درجه دوم هستند و مطابق با همین ایده هم باید با آنها رفتار کرد. داستان "ماجراهای هاکلبری فین" هم روی نبرد هاک با این فکر متمرکز است و این که هاک تصمیم می گیرد که دیگر این چنین فکر نکند. در پایان داستان او به قدر کافی قوی شده تا تقریبا همه ایده های نژادپرستانه را از سرش بیرون کند.

بر اساس فکری که در ابتدا هاک دارد، آزاد کردن جیم از بردگی از نظر اخلاقی صحیح نیست. چرا که هاک در همه زندگی یاد گرفته که اگر کسی برده ای را از بردگی آزاد کند به جهنم می رود.

هاک حالا باید براساس احساس شخصی خودش تصمیم بگیرد نه بر اساس آن چیزی که جامعه به او یاد داده است. در پایان هاک تصمیم درست را می گیرد و هرکاری را هم برای انجام تصمیمش انجام می دهد.

هاک که در همه زندگی هرگز دوستی حقیقی را تجربه نکرده، دوست واقعیش را در جیم کشف می کند. او می آموزد که نژاد مهم نیست و این که جیم همه کاری برای او انجام می دهد. در ابتدا هاک نسبت به جیم احساس فضیلت و برتری دارد و شوخی هایی با او می کند. اما به این باور می رسد که جیم هم احساس دارد. سپس به تدریج به این نتیجه می رسد که با وجود این که رنگ پوستشان با هم متفاوت است اما شباهت های زیادی به هم دارند.

به این ترتیب هاکلبری فین با آن چه که در همه عمر آموخته می جنگد و رفتار درستی که باید با سیاهان داشته باشد را می آموزد و تا آن جا پیش می رود که تمام قیدها را برای دوستی با جیم کنار می گذارد و بین آن دو دوستی واقعی شکل می گیرد. ماجراهای هاکلبری فین یک داستان بزگ و بدون تاریخ و زمان است..

ماجراهای هاکلبری فین  از چند چیز ملموس مانند رودخانه برای اشاره به گستره‌ای متنوع از احساسات، عواطف و حتی کردارها بهره می‌گیرد. نماد غایی در ماجراهای هاکلبری فین، رودخانه‌ی می‌سی‌سی‌پی است. رودخانه‌ها بیشتر وقتها بر «خودِ زندگی» دلالت دارند و مظهر دگرگونی مدام جهان و کل کیهان‌اند

در این مورد، رودخانه به مثابه مکانیزمی در خدمت تکوین بلوغ هاک عمل کرده است. هاک و جیم خیلی زود پی می‌برند که رودخانه راه دستیابی هر دو آنها به سعادت است. آن دو کم‌کم احساس می‌کنند رابطه‌ای خاص میانشان وجود دارد؛ چیزی از جنس رابطه‌ی موجود میان دوستان ناهمگون.

آن ها متوجه می‌شوند که آرام‌آرام به یک‌دیگر تکیه می‌کنند تا آن‌جا که سرانجام هر یک برای بقای خود نیازمند دیگری خواهد بود.

رودخانه در تضاد با محدودیت‌ها و مسئولیت‌هایی که هاک در خشکی تجربه می‌کند، نماد آزادی است

«علاوه بر این، رودخانه محملی برای فرار از فرهنگ اجتماع است. رودخانه‌ی می‌سی‌سی‌پی در داستان‌های تام سایر و ماجراهای هاکلبری فین به عنوان چیزی استفاده می‌شود که در مسیر ویژه‌ی خود روان است و به دور از تمدن جریان دارد

نماد برجسته‌ی دیگر در رمان ماجراهای هاکلبری فین، خشکی است. خشکی جایی است که همه‌ی اتفاق‌های ناگوار می‌افتد. هر چیزی که حتی ارتباطی مبهم با خشکی دارد، آغازگر خطر یا نیرنگ‌های پنهانی است که هر لحظه ممکن است هاک و جیم را درگیر کند. برای نمونه، در جزیره‌ی جکسون است که هاک و جیم نخستین بار با مشکل روبه‌رو می‌شوند.
«موضوعی که در نظر هاک یک شوخی سرگرم‌کننده است، جیم را به آستانه‌ی مرگ می‌کشاند.

هاک مار مرده‌ای را در رختخواب جیم می‌گذارد اما فراموش کرده که جفت مار مرده همیشه به دنبالش خواهد آمد. جیم چهار شبانه‌روز در بستر می‌افتد تا سرانجام بهبودی‌اش را بازمی‌یابد

معلوم است که هاک زندگی روی رودخانه را به زندگی در خشکی ترجیح می‌دهد. با توجه به این‌که هاک در خشکی شاهد کشته شدن دوستش باک است، پیوند این اتفاق با خشکی و ترجیح زندگی روی رودخانه را می‌شود درک کرد. اتفاق دردسرساز دیگر، زمانی در اطراف خشکی رخ می‌دهد که هاک پیشنهاد می‌دهد سوار قایقی رها شده و شکسته شوند. در میان این دو، هاک شجاعت و جسارت بیشتری دارد، اما جیم که بافکرتر و محتاط‌تر است تردید می‌کند.

هاک به هر ترتیب جیم را روی قایق می‌کشاند. روی قایق، آنها به گروهی دزد برمی‌خورند که دارند یکی از افرادشان را غرق می‌کنند. وقتی هاک و جیم به کلک‌شان برمی‌گردند متوجه می‌شوند طنابش جدا شده و قایق در پایین‌دست رود شناور است. بعد از همه‌ی این‌ها تصمیم می‌گیرند کرجی دزدها را بدزدند. از هم جدا می‌شوند و مدتی کوتاه یکدیگر را گم می‌کنند. وقتی همدیگر را پیدا می‌کنند و دوباره با هم‌اند، می‌بینند یک قایق بخار پرقدرت، کلک سست و ضعیف‌شان را داغان و روی زمین پهن کرده است.

«همه‌ی اتفاق‌های وحشتناکی که در این قصه‌ی جالب ـ که درباره‌ی ورود یک پسربچه به دوران بزرگسالی است ـ رخ می‌دهد، از خشکی سرچشمه می‌گیرد.

بعد از چندین ماجرای دردناک دیگر، هر کسی به‌سادگی می‌فهمد چرا خشکی جایی چنین شرارتبار و نامعقول برای زندگی هاک و جیم است.

در نهایت می‌توان دید که مارک تواین برای بیان عواطف در رمان کلاسیک ماجراهای هاکلبری فین، نمادهای متفاوتی به کار می‌گیرد. هرچند نویسندگان پرشمار دیگری در رمان‌هایشان از سمبولیسم بهره می‌گیرند اما سمبولیسم تواین به لحاظ دراماتیک شاخص است..


هاکلبری فین | مارک تواین | ابراهیم گلستان


هیچ فردی در پی اصلاح خوی ِ خویش نیست

هرکه را دیدیم در آرایش روی خود است!


{ صائب تبریزی }


تا نقطه ی ضعف عشق را فهمیدی

دیگر سر قول ِ خود نماندی..دیدی؟


گفتی که به جان مادرم می مانم

رفتی و به گور  ِ پدرم خندیدی!


{ علی عطری }




آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی

با عوامل تکفیر ، صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی !

در محیط طوفای زای ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی

شیـخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی..

دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن ، پیشوای آزادی

فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال ، جان فدای آزادی..


{ فرخی یزدی }


http://s6.picofile.com/file/8238182684/1445075227525.jpg




یرخی از مسائل فلسفه قرن هاست ذهن فیلسوفان و علاقه مندان فلسفه را به خود مشغول داشته اند و گرچه درباره ی آن ها بحث های بسیار درگرفته و حتی کتاب های فراوان نوشته شده، هنوز مسائلی حل شده و فیصله یافته محسوب نمی شوند.

در این کتاب 101 مسئله فلسفی از این گونه مسائل، با زبانی ساده و در قالبی داستان گونه مطرح شده اند.

«صد و یک؟!»خواننده ممکن است با تعجب بگوید « فکر نمی کردم این قدر مسئله فلسفی وجود داشته باشد!»

آخر، برتراند راسل در اثر برجسته اش "مسائل فلسفه (1912 و 1980 )" ظاهراً فقط از ده دوازده مسئله آگاه بود که اغلب این مسائل هم در مورد گونه های معرفت بوده اند.

در خلال صفحات تمام مسائل مطرح فلسفه، حتی بعضی که مطرح نیستند، آورده شده است. بحث ها خلاصه، اما در جای خود روشنگرند و در آنها از شیوه ی «داستان روایی» استفاده شده استـ که تنها برای شاداب کردن بحث نیست.

اصطلاحات تخصصی که بسیار محبوب دانشگاهیان است کنار گذاشته شده اما هیچ کدام از مسائل و ایده ها چنین نشده اند.

اما پیش از اینکه ما خود برای حل این مسائل بکوشیم ، از راسل (کتاب مسائل فلسفه ص 194 ) قطعه ای درباره مسائل فلسفی بطور عام نقل کنیم:

فلسفه با اینکه قادر نیست با یقین و قطعیت به شکوک و تردیداتی که خود مطرح ساخته است پاسخ بدهد لیکن طرق ممکنه ی متعدده ای را القاء می نماید که فکر ما را توسعه داده و آن را از قید و سلطه ی عادت جباره رهایی می بخشد.

پس هر چند حس یقین و قطعیت ما را درباره ی حقایق امور کاهش می دهد اما بر علم به شقوق ممکنه ی ماهیات آنها می افزاید و آن جزمیت قرین به کبر و نخوت را که مخصوص کسانی است که هرگز به قلمرو شک آزادگر قدم ننهاده اند زایل می سازد و حس اعجاز و دهشت ما را به وسیله ی ارائه ی جنبه ی نا مأنوس اشیاء و امور مأنوس زنده و باقی نگه می دارد.


همانطور که در بیان راسل دیدیم، پاسخ ها کمتر از پرسش ها اهمیت دارند.

بهترین طریق استفاده خواندن آن همچون گشت و گذاری فلسفی است، که در آن با بسیاری چیزها برای دیدن، توجه، اما هنوز نه تحقیق کامل مواجه می شویم ، که هرچه کمتر باید بر آن ها متوقف شد. با این رویکرد، مانند بهترین سفرها، به محض اتمام آن در می یابید که چندان زیادتر از هنگامی که اغاز کرده اید، نمی دانید !

در واقع ممکن است به نسبت کمتر بدانید اما در پایان، چیز های جدید ی خواهید دانست که نمی دانید..


101 مسئله ی فلسفی | مارتین کوهن | ترجمه ی امیر غلامی



هر چه به جز خیالِ او ، قصد حریم  ِ دل کند


در نگشایمش به رو  ، از در ُ دل برانمش ..



{ مولانا }

 


http://s6.picofile.com/file/8237510684/SC20160120_154002.png


+{Shantel - Disko Partizani }