دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

 

چنان بر روی صورت ریختی موی ِ پریشان را

که گویی مــــاه را یک هالــه ی مبهم بغل کرده !

  

{ حامد عسکری } 

 

http://s4.picofile.com/file/8183720850/IAujvwNl0h.png


http://s6.picofile.com/file/8242455226/12383437_1675160656106263_968100401_n.jpg

 

از کفر و ز اسلام برون صحرائیست

ما را به میان آن فضا سودائیست

 

عارف چو بدان رسید سر را بنهد

نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست...

 

{ مولانا }

 


 

 

There exists a field, beyond all notions of right and wrong. I will meet you there

 

ماورای باورهای ما، 

ماورای بودن ها و نبودن های ما

آنجا دشتی‌ست..

فراتر از همه ی تصورات راست و چپ

تو را آنجا خواهم دید.

 

 

Dochar73.blog.ir

 

Grin1995@

 


زری معصومانه پرسید:شما می گویید من دیوانه نشده ام؟
دکتر عبدالله خان گفت:به هیچ وجه..

زری باز پرسید:دیوانه هم نمی شوم؟
دکتر عبدالله خان گفت: قول می دهم نشوی.

چشم در چشم زری دوخت و باصدای نوازشگری گفت : اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست.مرضی است مسری . باید پیش از اینکه مزمن شود ریشه کنش کنی.گاهی هم ارثی است.

زری پرسید: سرطان؟
دکتر گفت: نه جانم ،چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس . خیلی ها دارند.گفتم که مسری است.

باز دست زری را گرفت و پیامبرانه افزود: من دیگر آفتاب لب بامم اما ازین پیرمرد بشنو جانم.در این دنیا،همه چیز دست خود آدم است.حتی عشق،حتی جنون،حتی ترس...

آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند.می تواند آب ها را بخشکاند . می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد . آدمیزاد حکایتی است . می تواند همه جور حکایتی باشد . حکایت شیرین،حکایت تلخ،حکایت زشت..و حکایت پهلوانی...

بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمی رسد،به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد...


+سَو و شون | سیمین دانشور..



رمان سو و شون نوشته‌ی سیمین دانشور در حوالی جنگ دوم جهانی و اشغال ایران از سوی بیگانگان رخ می‌دهد. داستان تا حدودی جنگ‌های داخلی ایل و عشایر جنوب ایران و نیز دخالت بیگانگان به‌ویژه دولت انگلیس را در منطقه‌ی شیراز به‌عنوان بخشی از ایران به تصویر می‌کشد.

صاحب‌منصبان و مالکان بزرگ ایرانی یا از ترس جان و مال و یا به‌خاطر منافع شخصی خود با بیگانگان هم‌دستی دارند و نه‌تنها به فکر مردم و رعیت نیستند، بلکه با خودشیرینی در برابر بیگانگان و نیز حکام مستبد داخلی نان را نیز از مردم دریغ می‌کنند و اجازه می‌دهند تا گرسنگی و بیماری تا مغز استخوان مردم رسوخ کند.

سووشون از مطرح‌ترین رمان‌های دهه‌ی چهل شمسی است، نه تنها از نظر سبک داستان‌نویسی و کشش و شیوایی در نثر، بلکه در تجسم اندیشه و احساس زن ایرانی در جامعه‌ی سنتی و بسته‌ی چندین دهه‌ی گذشته‌ی ایران.

نویسنده از شخصیت‌های داستان خوبِ خوب و بدِ بد نمی‌سازد و ما شخصیت مطلقی در این داستان نمی‌بینیم، حتی در شخصیت یوسف، که جانش را در راه رعیتش از دست می‌دهد.


خطر لو رفتن داستان :)


رمان از دید زری در شکل سوم شخص حکایت می‌شود. زری و یوسف دوقلوهای دختری دارند و نیز پسری بزرگ‌تر. داستان با روز عقدکنان دختر حاکم آغاز می‌شود. خانواده‌ی حاکمی که از خودکامگی دست کمی از بیگانگان اشغالگر ندارد.

در دوره‌ی گرسنگی و قحطی جنگ جهانی دوم صنف نانوا نان بزرگی به حکمران شیراز هدیه داده. از‌‌ همان صفحه‌ی نخست داستان برخورد تند یوسف به این تشریفات آغاز می‌شود و زری نیز می‌بیند که‌‌ همان حرف‌های شوهرش را زیر لب با خود تکرار می‌کند. (ص۹)

با شدت گرسنگی و بیماری یوسف در برابر بیگانگان فعال‌تر می‌شود و با دوستان عمده‌مالکش هم‌قسم می‌شوند تا نان شهر را تأمین کند و نیز با نمایندگان شورشی عشایر نیز مذاکراتی انجام می‌دهد تا جبهه‌ی آنان را به سود خود عوض کند.

در تمام این دید و بازدید‌های سیاسی مردانه‌ی محرمانه، زری تنها برای پذیرایی به اتاق وارد می‌شود و اگر کمی بیشتر پیش مهمانان بماند، شوهر محترمانه عذر زنش را می‌خواهد.

و زری با خود می‌اندیشد: «آن‌ها با هم حرف می‌زدند. با هم شوخی می‌کردند انگار نه انگار که زنی هم کنارشان نشسته. کار او این بود که نمک‌دان جلوشان بگذارد، یا جامشان را پر کند…»(ص۱۹۸)

از سوی دیگر زری نشان می‌دهد که خانواده چطور از او موجودی نرم و ترسو ساخته که به‌خاطر حفظ جان شوهر و آرامش خانواده او نیز در برابر خواست‌های بی‌جای خانواده‌ی حاکم ایستادگی نمی‌کند، چرا که دیگر تنها نیست و خانواده دارد.

مدارایی که ابتدا در برابر همسرش آموخته و آن را با این جملات برای یوسف بازگو می‌کند: «پس بشنو، تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای [...] آنقدر با تو مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده.» (ص۱۳۱)

زری می‌داند که خطر جدی است. اما زنی که در شصت‌، هفتاد سال پیش آموخته که تا شوهر از او پرسشی نکند، حرفی نزند و با تمام عشقی که در رمان از سوی این زوج به تصویر کشیده می‌شود، اما یوسف از جامعه‌ی شدیداً مردسالار آن دوره بری نیست و وقعی به نظر زری نمی‌گذارد.

پس دیری نمی‌گذرد که زری به سووشون می‌نشیند، با سه بچه‌ی قد و نیم‌قد و کودکی در زهدان بر سوگ شوهرش که جانش را برای نان مردم می‌دهد.

پیش از کشتن یوسف، زری خطر را به نزدیکی غیر قابل تحملی حس می‌کند و وحشتش را این‌گونه ترسیم می‌کند:

«کاش دنیا دست زن‌ها بود، زن‌ها که زائیده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. [...] شاید مرد‌ها چون هیچ‌وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به آب و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زن‌ها بود، جنگ کجا بود؟» (ص۱۹۵)


در داستان سووشون خانه ی یوسف نمادی از جامعه ی ایرانی آن روزگار و یوسف نماد قشر روشنفکر کشور است که حاضر نمی شود تحت نفوذ و سیطره ی بیگانگان قرار بگیرد و به هر شکل، حتی با نفروختن گندم به آنها، تا آخرین لحظه ی زندگی خویش مبارزه میکند. او معتقد است هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم به بچه هایمان راه را نشان داده ایم.

زری نمادی از زن ایرانی است، که با چنگ و دندان میخواهد جنگ را به خانه اش نیاورد.

«خسرو زهرخندی زد و گفت :مادرم هی لاپوشانی می کند. فقط بلد است جلو آدم را بگیرد» (ص 126)

زری بسیار محتاط عمل می کند و سعی دارد جسارت و شجاعت یوسف، کانون گرم زندگی اش را برهم نزند. خسرو و هرمز هم تحت راهنمایی های آقای فتوحی هستند، که معتقد است «آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته باشد»

فرزندان نماد میهن هستند که خواه ناخواه راه پدرانشان را ادامه خواهند داد. ابوالقاسم خان برادر بزر گتر یوسف نماد خودفروختگان به بیگانه ای است که حاضرند برای رسیدن به پست و مقام و قدرت از همه چیز خویش بگذرند.


یکی از شخصیت های جالب کتاب مک ماهون بود: شاعر دائم الخمر ایرلندی که به عنوان خبرنگار فرستاده شده بود و آرزوی درخت استقلال را از ابتدا در دل اطرافیانش و البته خواننده کاشت..و جمله ی زیبایی که در پایان برای تسلی دادن زری در نامه ای به او نوشت..


"...گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی ؟.."


+ سَو و شون | سیمین دانشور..



قسمت های زیبایی از کتاب :


1


دوست داشتن که عیب نیست بابا جان . دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند .

 


2

بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را به یاد بیاورد دیگر بچه نیست . هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد .

 


3

در هر جنگی هر دو طرف بازنده است .

 


4

آدم هایی که با این همه گل سر و کار دارند، چه لزومی دارد زن بگیرند؟


5

شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبرِ ایوب دارم یا ندارم. ندارم! ندارم! ندارم!


6

آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعه ی خوش چه زود می تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند




حد پروازم نگاه ِ توست ،

بالم را نگیر..



http://s6.picofile.com/file/8242455242/8893984798c37f0fea30c1bb6d94580e.jpg


+ پرواز قشنگست ، ولی بی غم و منت

منت نکش از غیر ، "پر و بالِ" خودت باش..



شاید اگه امروز فقط ده دقیقه بیشتر سر کلاس حل تمرین نمیموندم و به خاطر همین پونزده دقیقه دیرتر به کارگاه نمیرسیدم هیچ کدوم از اتفاق های بعدش اونطور که قرار بود بیافته نمی افتاد و من الان..

شاید اگه استاد حل تمرین بهم نمیگفت که برم پای تخته و اون سوالو حل کنم..شاید اگه دور روز پیش آخر کلاس اون مسئله رو ازش نمیپرسیدم تا امروز مجبورم کنه حلش کنم..شاید اگه آخرین امتحان ترم قبل جور دیگه ای میدادم، شاید..شاید..شاید... همه چیز جور دیگه ای اتفاق می افتاد و من الان...

من به نشونه ها اعتقاد ندارم اما به اتفاقات چرا..بزرگترین اتفاق امروز بهم فهموند تا به حال همه چیز در ذهن من اتفاق افتاده و من چیزی از دنیای واقعی نفهمیدم، اما خوبی زندگی اینه که بدون دونستن یا ندونستن من هم جریان داره و مهم تر از همه اینکه من برخلاف دیشب و تمام شب های قبل خوبم، خیلی خوب..



ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﻞ ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮓ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﺗﻔﻨﮓ ﭘﻨﺞ ﺗﯿﺮﯼ ﺑﻨﺎﻡ ﺑﺮﻧﻮ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺗﻔﻨﮓ ﺧﻮﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﻣﻮﺷﮑﺎﻑ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ . ﺳﺎﺧﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﻓﺮﻧﮓ ﺑﻨﺎﻡ ﺑﺮﻧﻮ ﺑﻮﺩ .ﻟُﺮﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻧﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ،ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻧﺪ .

ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ . ﯾﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ،ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺑﺮﻧﻮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .ﻫﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭ ﺑﺮﻧﻮ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﻧﻮﯾﯽ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭ ﺑﺮﻧﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ !


+محمد بهمن‌بیگی - ایل من بخارای من..


بارها و از آدم های مختلفی شنیدم که کتاب های درسی نظام آموزشی ایران کتاب های فوق العاده ای هستند(حالا چرا درست اجرا نمیشن یک بحث دیگه ست)..نمیتونم در مورد همه ی کتاب ها این حرف بزنم اما در مورد کتاب های ادبیات فارسی صرفا با نظر شخصی خودم چرا ..داستان ها ، گزیده کتاب ها و شعرهایی که در این کتاب هست واقعا جز بهترین های ادبیات ایران و جهان هستند ( والبته تقریبا ودر حد فهم و سن بچه های راهنمایی و دبیرستانی و با توجه ممیزی های اسلامی و عرف جامعه ی ایران )

خوبی این کتاب ها این بود که بخشی از خاطرات مشترک نسل ما بود و هست ، فکر میکنم همه ی نسل های ما داستان زیر به خاطر میارند..


"من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرة‌ شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اَجنّه و شیاطین از شیهة‌ اسب وحشت داشتند!

هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت...

پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت.دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچه‌ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم..."


بخارای من ، ایل من ، کتاب ارزشمندی که مطمئنا ارزش خوندن داره..خوبه که همه ی ما حداقل به صورت مختصر و مفید با زندگی بخشی از هموطنانمون که  در دوره ای بلند از تاریخ به روشی متفاوت از ما زندگی میکردند آشنا باشیم..

کتاب دارای بخش های جداگانه ای که به صورت داستان کوتاه و با قهرمان های مختلفه نوشته شده..هرچند ردپایی از شخص نویسنده در هرکدوم از این داستان ها وجود داره..و بخش های زیادی از کتاب به نحوه ی سواد آموزی عشایر بختیاری و قشقایی میپردازه و جالبه که خود آقای محمد بهمن‌بیگی واقعا به عنوان یکی از مسئولین اصلی اجرای این طرح در میان عشایر بودند..

از نقاط ضعف کتاب این که نویسنده یک مضمون داستانی را بارها و بارها تکرار میکنه که خوندن نیمه دوم کتاب را ملال انگیز میکنه اما توصیه میکنم تا پایان با کتاب همراه باشید..


کتاب‌های بهمن بیگی از دیدگاه بزرگان ادبیات ایران

بزرگ علوی، داستان‌نویس مشهور ایرانی در نامه‌ای خطاب به بهمن بیگی، کتاب بخارای من ایل من او را اینچنین توصیف می‌کند: دوست عزیز جناب آقای بهمن بیگی، بخارای من ایل من را با کمال ذوق و شوق خواندم و از آن لذت بردم، از خواندن «آل» اشک از چشمم سرازیر شد. به طبع وقاد شما و دید تیز شما آفرین گفتم و از لطف شما صمیمانه تشکر می‌کنم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام (فولکلور). خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز هم بکنید تا ادبیات جدید ایران غنی ترشود.[۸۸] قربان شما- بزرگ علوی، فرانکفورت ۷/۱۲/۱۳۷۱

سیمین دانشور ضمن نگارش نامه‌ای به بهمن بیگی، بیان می‌دارد: دوست سالیان درازم، محمد بهمن بیگی عزیزم، شاهکارت، بخارای من ایل من، تحفه نوروزی من به دوستانم بود و اینک کتاب‌های اخیرت که به وسیله آقای نوید فرستاده بودی. از همه چیزمتشکرم. از اینکه وجود داری، ازاینکه این همه کوشا بوده‌ای. کلاس‌های سیارعشایری ات یادم نمی‌رود. می‌دانی که پدر من دکتر ایل قشقایی بود و من با فرخ بی بی دوست بودم. با تحسین و ارادت/ سیمین دانشور





آری از پشت کوه آمده ام…چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد..برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند..وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ...


+محمد بهمن‌بیگی | ایل من بخارای من..



یکی از انواع بلوغ این است که متوجه باشی در چه زمینه هایی به بلوغ نرسیده ای...



دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟

وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟


گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال ،

صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟



همه بالاخره یک روزی به پوچی زندگی میرسند ، اما در مواجهه با اون سه رویکرد متفاوت اتخاذ میکنند :


1.انکار و تلاش برای معنا دادن (مولانا)

2.افسردگی (صادق هدایت)

3.لذت از فرصت باقی مونده (خیام)



می نوش که عمرِ جاودانی این است،

خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.


هنگامِ گُل  است و سبزه ، یاران سرمست،

خوش باش دمی، که زندگانی این است..


+هر دو رباعی از جناب خیام..



دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین ..

سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین


آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین؟



{ فریدون مشیری }




+یه دیدی نگفتمی هست تو نگاهش :) 

+{SILVA HAKOBYAN - Gisher }



ما بچه های وسط تاریخیم…
نه هدفی، نه جایی..
ما هیچ جنگ بزرگی نداشتیم, ما هیچ رکود بزرگ اقتصادی نداشتیم..

جـنگ بزرگ ما جـنگ بر سر روحه. رکود بزرگ ما زندگی ماست.

از بچگی تلویزیون به خورد ما داد که یه روزی میلیونر و خدای سینما و ستاره راک می‌شیم..
ولی این اتفاق هیچوقت نمی افته..

ما تازه داریم این حقیقت رو می‌فهمیم
و خیلی خیلی عصبانی هستیم..


Fight Club - David Fincher+



http://s6.picofile.com/file/8241561584/e5fd4d0dc1d36c8b1c5448b144c57658.jpg


چه جوری می‌خوای خودتو بشناسی وقتی که هرگز دعوا نکردی؟


Fight Club - David Fincher+



http://s7.picofile.com/file/8241552750/567cf484fb4b34fe2ed1402bb1d6bfc8.jpg





قبل از این دو کتاب برای آشنایی و شروع یادگیری فلسفه معرفی کردم ،" دنیای سوفی " که به معرفی تاریخ فلسفه در قالب یک رمان میپردازه و کتاب الفبای فلسفه که حوزه های مختلف فلسفه  رو بررسی میکنه تا هرکس بتونه زمینه ی مورد علاقش پیدا کنه و به مطالعاتش جهت بده..


کتابی که امشب میخوام معرفی کنم در واقع جزئی از مجموعه کتاب هایی ست که با قلم حسین شیخ الاسلامی با نام " پرسش های نخستین ، پاسخ های بی پایان " منتشر شده..

کتاب اول این مجموعه با نام " سازمان قوری های متحد " به موضوع " من " میپردازه..

" بعضی می‌گویند: «من» یک سلطان بیچاره و تک و تنهاست و بعضی‌ها هم اعتقاد دارند که من فقط فنجانی از یک قوری چای است..

اما در واقع، «من» یکی از جدی‌ترین معماهای ذهن آدمی است..کتاب من به پاسخ‌های گوناگون فیلسوفان مختلف درباره‌ی این معمای جدی می‌پردازد، پاسخ‌هایی که بعضی اوقات کاملا غیرمنتظره‌اند.."

به نظر من یکی از نقاط ضعف بزرگ کتاب ، این بود که نویسنده در بعضی از بخش ها نظرات و اعتقادات شخصی خودش بدون هیچ دلیل و استدلالی در کتاب آورده ، گویی موضوعاتی کاملا بدیهی و واضح اند و این روش یک فیلسوف واقعی نیست..در نتیجه به نظر من نویسنده عملا در یک سوم کتاب یاوه گفته اند..

این کتاب ها برای رده ی سنی نوجوان ها منتشر شده ، اما شاید هر آدم کنجکاوی بتونه چیزهای جدیدی ازش یاد بگیره و به ابهامات و سوال های تازه ای برسه..


+سازمان قوری های متحد | پرسش های نخستین ، پاسخ های بی پایان | حسین شیخ الاسلامی



مبادا دل ببندم ،

به هر نامحرم عشق...


+{ حدیث آشنایی - شکیلا }



یک سـو غریـو بمـب
یک سـو خشِ خروشِ هواپیمـا

دنیـا اسـیر همهمه ی عصـر آهـن اسـت

در دوره ی فلـز..


امّیـد گـوش هـا

به صـوت دلنشـین النگوی دختـر اسـت...
 


{ احسان پرسا }



http://s7.picofile.com/file/8241211518/466d64f9e79e657687833e35e27b08cc.jpg


دروغ های زنانه
یا از سر عشق است
یا از سر ترس..


چرا که هیچ کس
به یاد نمی آورد
زنی در طول تاریخ

ادعای پیامبری کرده باشد ...


{ نیلوفر لاری پور }



http://s6.picofile.com/file/8241211176/12353273_380819212091881_1230681840_n.jpg


خداحافظ تا فردا... جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، همین جمله را به کار می بریم و آرزو می کنیم روز بعد یکدیگر را ببینیم؛ بدون این که کمی فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همان گونه که ما انتظار داریم خواهد بود یا خیر.

روز بعد یا همان روزی که از آن به عنوان فردا یاد می کنیم ، می تواند برای بعضی ها اصلا وجود نداشته باشد !


+ بینایی |  ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای



باید افراد را به سه دسته قسمت کرد: احمق، باهوش، و بسیار باهوش.

با احمق هر چه بخواهیم می توانیم انجام دهیم، باهوش ها را می توانیم به خدمت در آوریم، اما افراد خیلی باهوش ، حتی اگر در کنار ما هم باشند ، ذاتا خطرناک هستند ، دست خودشان نیست ، جالب تر این جاست که با هر عملی به ما می گویند که باید مراقبشان باشیم ..


+ بینایی | ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای

http://s6.picofile.com/file/8239932234/ZAWZ5d4tNC.png