دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

شرایط

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ


دیشب سردرد و تب وحشتناکی داشتم. سرم گرم بود و چشم‌هام شبیه دهانه دوتا آتش فشان فعال شده بودن. مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...ناپایداری اعصاب خردکنیه. حتی برای تو که در حال خوندنشی. راه تنفسم هم بسته بود و این بهم حس خفگی بیشتری میداد.
از ساعت نه تو رخت خواب بودم و تا ساعت یک خوابم نبرده بود. نمی‌تونستم کاری بکنم...مطلقا هیچ کاری. کاناپه قرمز رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن اما چیزی متوجه نمی‌شدم، بدون زجر و درد هم مطلقا نمیشد به صفحه گوشی نگاه کنم.
اولین‌بار بود که تصمیم گرفتم مسکن نخورم. اما ساعت یک دیگه طاقتم طاق شد. سر و گردن و پشتم درد می‌کرد و انگار هیچ استراحتی قرار نبود خوبشون کنه. فقط دلم می‌خواست خوابم ببره. یه مسکن خوردم و دوباره دراز کشیدم. احساس کردم درد به تدریج فروکش می‌کنه. تو اون لحظات فقط به این فکر می‌کردم که زندگی با رنج و درد کوچکترین بیماری‌ها هم ارزش زیستن رو از دست میده. این حرف‌ها برای یه آدم سالم، و به هنگام سلامتی، احتمالا رقت‌انگیز و کاملا مسخره به نظر می‌رسه.


  • موافقین ۹ مخالفین ۰
  • يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ
  • Mohammad Mahdi ..

نظرات  (۴)

مزمن شدن چیز وحشتناکیه . عادت کردن بهش هم از وحشتناک بودنش کم نمیکنه. 

+ سر اون مسکنی که متن میگه خوردی مرددم که این نوشته nonfiction هست یا نه! 
پاسخ:
دقیقا...

+ کاملا ناداستان بود. با تشکر از استاد طلوعی :)
  • مریــــ ـــــم
  • میفهمم حستو
    شبهایی که به خاطر باندهایی که تو بینیم بود نمیتونستم بخوابم!
    تلاش میکردم با وجود همه ی دردهام خوابم ببره اما همینکه وارد مرحله عمیق خوابم میشدم دهنم بسته میشد و راه تنفسیم بند میومد با حالت خفگی از خواب میپریدم!
    تمام اون شب های تا صبح اشک ریختم و به زندگی که به یک بینی مختلط میشه فحش فرستادم
  • سوگنـ ـد
  • زندگی با رنج و درد کوچکترین بیماری‌ها هم ارزش زیستن رو از دست میده... نمیدونم. من آدمی نیستم که این جمله رو رد کنم و از زیبایی زندگی حرف بزنم. اما عادت چیز عجیبیه. آدم به همین رنج و درد بیماریم عادت میکنه. 
    + اون لحظه‌ای که درد کم کم اروم میشه و آدم خوابش میبره واقعا زیباست :))
    پاسخ:
    میدونی همیشه به این فکر کردم ادم‌هایی که بیماری سختی دارند یا معلول‌ند چطور با این رنج یا ناتوانی دائمی کنار میان..فکر کنم جواب همین باشه.. که عادت می‌کنند. و همین اونها رو می‌چسبونه به زندگی. چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟ البته تعدادی‌شون هم احتمالا اعتقادات ماورایی دارند.

    در مورد خودم هم بهش فکر کردم. که اگه یه روز نتونم درست راه برم یا بدوم...یا قدرت بینایی و شنوایی م رو از دست بدم...اونوقت میتونم به زندگی ادامه بدم؟ جواب فعلیم یه نه بزرگه. نمی‌تونم عادت کنم.

    +آره...نقطه مرزی مریضی و شرایط عادی زیباست و حتی لذت بخش! :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • درد و رنج باید باشه تا قدر عافیت بدونیم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی