دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

و حق، همیشه در مراجعه است...

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ب.ظ


در قطار بین شهری نشسته بودم. ساعت هشت شب بود. خسته بودم. چند روز قبل را روز و شب کار کرده بودم و برنامه‌ریزی سفری که حالا شروع شده بود مانده بود برای قطار. اولین تلفن را شروع کردم و داشتم ساعت حرکت قطار برگشت را از روی بلیط برای کسی که آن طرف خط بود می‌خواندم. اسم ایستگاه و ساعت حرکت را بلندتر از معمول گفتم که تاکید کرده باشم. مردی که آنطرف راهروی قطار نشسته بود درحالی که انگشت سبابه‌اش را جلوی دهانش نگه داشته بود تقریبن داد زد که "ساکت شو! باید ساکت بشی" چند ثانیه مکث کردم و ازش عذرخواهی کردم و مکالمه را با صدای آرامتر کوتاه کردم. مردی که کنارم نشسته بود به مرد عصبانی گفت اینجا واگن سکوت که نیست. بعد هم به من نگاه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. می‌دانستم که کار خلاف عرفی نکرده بودم. می‌دانستم که وقتی مرد عصبانی با هم‌سفرش حرف می‌زد صدایشان از تلفن من بلندتر بود. اما از اول سفر هم دیده بودم که مرد عصبانی و هم‌سفرش به سختی و خیلی آرام حرکت می‌کنند. انگار اختیار مفاصلشان را نداشتند. اگر کوچک‌ترین مانعی سر راهشان بود نمی‌توانستند راه بروند. سر هر نیم ساعت هم می‌رفتند دستشویی و من هربار نگران بودم وسط راهرو کله‌پا شوند. بیمار بودند. نمی‌دانم چه اما یک بیماری مزمن که ذره ذره جانشان را گرفته بود. وقتی سرم فریاد زد یاد خودم افتادم که در اورژانس بیمارستان بارها سر پرستارهایی که می‌گفتند و می‌خندیدند داد زدم که "ساکت شوید. من درد دارم." برای همین ازش عذرخواهی کردم و تا وقتی از قطار پیاده نشد با تلفن حرف نزدم. حتی وقتی بعدتر خودش با صدای بلند با تلفن حرف می‌زد هرچقدر مرد کناریم ابرو بالا انداخت به رخش نکشیدم. به مرد عصبانی حق نمی‌دادم که سرم داد بکشد، اما درکش کردم. چون خودم هم حق نداشتم سر پرستارها داد بزنم یا به دکتری که آزمایش مغز استخوانم را انجام می‌داد و برای اینکه حواس مرا از دردش پرت کند یکسره حرف می‌زد بگویم "خفه شو و کارت را درست انجام بده." و وقتی کارش را درست انجام نداد و باید دوباره امتحان می‌کرد بگویم "ازت متنفرم"
البته ازبربودن همه حق و حقوق‌ کمکی به احساس آدم در موقعیت‌های این چنینی نمی‌کند. من از پزشک پرحرفم متنفر بودم و دلم می‌خواست پرستارهای بخش اورژانس خفه شوند. برای همین وقتی انسانی که دارد به وضوح رنج می‌کشد با تنفر به سمتم فریاد می‌کشد یاد تمام دفعاتی می‌افتم که از استیصال با تنفر سر کسی فریاد کشیدم. راستش بیشتر ازینکه از قربانی بودن در قطار ناراحت شوم آرزو کردم درگذشته در موقعیت فریاد زدن قرار نمی‌گرفتم.
می‌دانید بالاخره ما همه حق کسانی را پایمال کرده‌ایم و احساساتی‌ را نادیده گرفته‌ایم و دل‌های کسانی را شکسته‌ایم که گاهی نه یک مسافر رندوم قطار بلکه از نزدیکترین کسانمان بودند. فکر می‌کنم تا اینجایش قانون زندگی باشد. اما چیزی که برخی آدم‌ها را در نظر من متفاوت می‌کند رجوعشان به گذشته است.
انگار زندگی یک بازی است که تازه بعد از چند دست جالب می‌شود. از آن بازی‌هایی که اولش خیلی رندوم پیش می‌رود و "خوب" یا "بد" بازی کردن اثر زیادی بر نتیجه ندارد، اما از یک مرحله‌ای به بعد آدم می‌تواند هوشمندانه روی ساخته‌های قبلیش بالا برود و یا هرچه ساخته بریزد دور و از نو با تکیه بر شانس ادامه دهد.
آدم‌هایی زندگی کردن بلدند که بعد از بیست، سی سال اول که "دست گرمی" بود بازی را شروع کنند و هرچه پیش می‌روند بهتر بازی کنند..


+نقطه سرخط

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۲۰ ب.ظ
  • Mohammad Mahdi ..

نظرات  (۳)

  • سوشیانت زرتشتی
  • سلام
    هم خود پست هم نظراتش عالی بود، حداقل یه چیزایی یاد گرفتم.
    بعد از مدتها اومد و به خیلی ها سر زدم ولی فقط اینجا موندم و کامل خوندم
    دمت گرم
    پاسخ:
    سلام
    خواهش میکنم.

    سلام

    چند سال پیش یکی از شرکتهای فعالمون تعدیل نیرو داشت و من به عنوان کارشناس حوزه کار وظیفه داشتم راهنمائیشون کنم به بیمه بیکاری و فرایند اجرائش رو طی کنم. تو این فرایند قانون میگه برا اولین اقدام باید منتظر باشی تا واریز حق بیمه ولی اخلاقا شما میتونی پروسه رو جوری پیش ببری که به محض واریز بیمه پنجاه درصد کار پیش رفته باشه. یادمه برا این پنجاه درصد با کارشناسان تامین اجتماعی جلسه پیش از موعد بررسی گذاشته بودم و در کل پروسه ای که دو ماه و نیمه جواب میداد ظرف سی روز حل شده بود. روزی که به متقاضیان زنگ زدم بیست نفر بیست نفر بیان نامه دریافت بیمه بیکاریشون رو  ببرن یکیشون حرف جالبی زد. گفت خانم شما چرا کار نمی کنی؟ خیلی طولش دادی پرونده ما رو. بلد نیستی یکی کارشناس بهتر از تو بیاریم اینجا و دو سه نفری پوزخند زدن. من ناراحت شدم مهدی خان و چشمام پر اشک شد. عکس العملی که الانه برام خنده داره. به زور به چشمام فهموندم گریه نکنه ولی از رو صندلیم بلند شدم رفتم جلو در اتاق و رو به اون آقا با صدای بلند گفتم برو بیرون دو ماه دیگه بیا تا معنی قانون رو بفهمی. ماتش زد. همون لحظه درک کرده بودم که اون آقا صرفا میخواست پیش همکاراش خودی نشون بده برا یه دختر جوون ولی من این حق رو بهش نمیدادم. اون کپ کرد و من دوباره گفتم برو بیرون. اینبار حس کرد تحقیرش میکنم و عکس العمل نشون داد. گفت حتما بلد نیستی دیگه. میخواستم صدام رو اندازه تن صدای اون ببرم بالا که رئیسم پادرمیونی کرد و دعوتش کرد به اتاقش. من صداشون رو می شنیدم البته. رئیسم گفت مرد مومن این چه طرز رفتاره. من چهل و پنج روز مکه بودم و ایشون تفویض ریاست داشت تو این بخش. من خودم بودم پرونده هاتون سه ماهه حل میشد ولی عرض یه ماه دارین حقوق می گیرین. از هر اداره ای دوست دارین فرایندش رو بپرسین. اینقدر ناراحتش کردی که گفت برو ده ماه دیگه بیا. حتی الان منم ازش بخوام قبول نمیکنه کارت رو راه بندازه و عین قانون رو برات اجرا میکنه. برو ازش معذرت بخواه. اون آقا اومد اتاقم آقا مهدی و من بعد معذرتش کارش رو راه انداختم. دو سه دقیقه اول فکر میکردم یکی قلچماق تر از خودش دید و رام شد ولی چرا آروم نبودم پس؟ چرا احساس رضایت نداشتم؟ چرا با خودم درگیر بودم؟ جوابش زیاد طول نکشید. خیلی زود درک کردم معذرت خواهیش صرفا برا احتیاجش به اون مستمری بود. حس کردم عزت نفسش رو نشونه رفته بودم. شهر ما اینقدر کوچیک هست که می تونستم از نام خانوادگی خاصش بیوگرافیش رو دربیارم. گفتن تا دو سه ماه پیش و قبل طلاق خانومش خوش اخلاق بود و آروم ولی الان با دو بچه عصبانیه و کم تحمل. یاد پسر خاله و کلاه قرمزی افتادم. پسر خاله همه کیک مسموم رو خورد تا مورچه ها مریض نشن. درنگ جایز نبود. فرداش به موبایلش از رو پرونده زنگ زدم و بابت رفتارم معذرت خواستم و بزرگوارانه قبول کرد و اونم عذرها خواست. من همون روز یه پرده دیگه از ضعفهای شخصیتیم رو دیدم. اگه نیت من صرفا انسانی بود نباید از اعتراضش ناراحت میشدم. جواب اون اعتراض صددرصد لبخند بود فقط.

    من با کاش تو موقعیت فریاد نبودن موافق نیستم. فریاد همیشه بد نیست. کم کمش برا بعضی ها دلیل بیداریه و اصل اینه که وقتی در قدرتی انسان باشی.

    من هنوز دارم تمرین میکنم اگه لازمه جایی خشمگین باشم ارادی باشه و قدرت این خشم در چشمام نه در صدام!  

    پاسخ:
    من فکر میکنم رفتار تو درست بوده..اگه اهمیتی نمیدادی لبخند زدن کار درستی بود..ولی وقتی روحیه ات به شکلیه که اهمیت میدادی باید از حریمت حفاظت میکردی..درسته که ما باید رفتارهای بعضاً نامناسب آدم ها رو به گذشته شون و تمام اونچیزهای بدی که به سرشون اومده ببخشیم..اما این یه نگاه اخلاقیه و اصول اخلاقی همیشه قابل اجرا نیستند و اجرا کردنشون هزینه سنگینی برای خودمون و جایگاهمون در اجتماع داره.
    البته اگه خودکنترلی کاملی داشتی بهتر بود. لبخند میزدی، درچند جمله قوانینو توضیح میدادی و طبق قانون باهاش برخورد میکردی..خشم در نهایت باعث آسیب رسیدن به خودمون میشه..

    فکر میکنم منظورش این بود که ترجیح میداد در موقعیت هایی نباشه که دیگرانو ناراحت کنه..ولی حرف شما هم درسته..این دقیقاً همون گذشته ایه که سر بزنگاه های اخلاقی میتونیم بهش رجوع کنیم..و برای دیگران هم میتونه یک جور نوای بیداری باشه..

    یه جمله خیلی معروفی هست: "مردی که نتواند عصبانی شود، احمق و مردی که نخواهد عصبانی شود، عاقل است."
    چه تفسیر جالبی داره از زندگی....
    حالا ما تواین سن احساس سالخوردگی میکنیم درحالیکه هنوز تو راند دستگرمی هستیم..   
    و گاهی چقدر درک کردن دیگران سخت میشه اگه خودمونو جدا از اونها ببینیم... 
    پاسخ:
    و چقدر بی انصافیم اگه گذشته خودمونو به یاد نیاریم..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی